پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

آن‌روز ع. یک ویدئو گذاشته بود که یک پلنگ یا یوزپلنگ با آن اندام ورزیده‌‌اش هی میدوید‌ و نمی‌رسید. میان یک گله گراز وحشی‌ چه ماهرانه می‌دوید‌، و نمیرسید. پلنگ به گراز نرسید. مضمون قشنگ‌شده‌‌ی زیرنویس فیلم این بود که دویدن کافی نیست. رسیدن، زمان و‌ مکان درست می‌خواهد. حس کردم آه چه قرابتی. من چه گربه‌سانم. البته ازین گربه‌سانها. از این بدو-نرِس‌ها. که زمان و مکان دویدنم همیشه غلط بوده. وگرنه چه طور ممکن است بعد اینهمه دویدن هنوز به نیشم هیچ نباشد؟ البته بعدش فکر کردم از کجا معلوم پلنگ میدوید که گراز بگیرد؟ این فقط فکر مشاهده‌گر بوده. شاید پلنگ می‌دویده که باد توی صورتش بخورد. بپیچد توی سبیل‌ها و موهای پوست خالدار قشنگش. و کیف کند.بدود که تهوع ناشی از بوی گند گرازها یادش برود. شاید داشته میدویده که زودتر از هیکل‌های بی‌قواره‌ی این رمه عبور کند. برسد به منظره‌ی پیشِ رو. برسد لب آبی و یک قلپ آب بخورد و بیاساید. حالا چرا چون نخواسته یا نتوانسته یک گراز بگیرد اینهمه باید چیز گفت. اگر میرسید و میگرفت هیچکس یک تشکر هم ازش نمیکرد که. انگار که پلنگ موظف است خیلی قشنگ بدود و خیلی ماهرانه به دندان بگیرد؟ چون این لازمه‌ی بقای پلنگ است باید هر پلنگی شکار کند؟ که حالا چون نشد، بشود درس عبرت انسان‌ها و دیگر پلنگ‌ها؟ بعد توی تئاتر عصر همان روز، کسی گفته بود به راستی اجداد ما انسان‌ها گربه‌سان نبوده‌اند؟؟ هرچند از منظر دیگری. اما من از اینکه چنین فکر نادری به ذهن یک انسان دیگر هم روی این کره‌ی خاکی رسیده بود. و بعد تئاترش کرده بود. و من درست همان‌روز از بین همه تئاترها آن را- بی‌اطلاع از این محتوا-انتخاب کرده بودم، اول بهت‌زده و سپس کیفور شده بودم. بعد باز فکر کردم خب با این حال هرچقدر هم گربه‌سان باشم، حتی از آن بدو-نرس‌های خلاف ذات، از جایی که هستم ناراضی نیستم. برای چیزی دویده بودم که به ذهن کسی خطور نکرده بود! و‌ جایی که ایستاده بودم را دوست داشتم. اینکه هر غلطی که کرده و نکرده‌ بودم، همچنان میتوانستم مثل یک پلنگ خسته بایستم بالای تپه. به گله‌ی گرازها نگاه کنم، بعد به آسمان نگاه کنم و بدانم که از پلنگ بودنم هیچ کم نشده. هرچقدر هم بی‌ثمر دویدم، از آنچه بودم ناراضی نبودم و دلم نخواسته بود گراز یا خرگوش یا حتی عقاب باشم. بلکه راضی بودم از همه قشنگی‌هایی که وقت دویدن دیده بودم. از همه چیزهایی که وقتی دویدم ازشان دور شده بودم. از خود پلنگ بودنم. بی‌هیچ اضافه.

  • پارودی

شب، تن خسته‌ی منجمدم‌ را بلند کردم و به بالای نزدیکترین بلندی بردم. آنجا که شرق تا غرب شهرم زیر پایم می‌درخشید، شهر تمیز چشمک‌زنم را تنفس کردم. حسی داشتم شبیه آن نگاره‌ی سرگردان برفراز دریای مه. با این تفاوت که به جای مه، همه‌چیز تلالو خیره‌کننده‌ای داشت. اجازه دادم بهار از‌ من عبور کند. توی تنم لانه کند. با من همان کند که با شاخ و باغ‌ها می‌کند. طهران خلوتم چقدَر دوست دارمت. و در بهار چه دوست‌تر دارمت.

  • پارودی

حالا آب‌ها از آسیاب افتاده بود. آردها بیخته و الک‌ها آویخته بود. خانه‌ها بوی تمیزی دم عید میداد. همه چیز برق میزد. شیشه‌ها شفاف بود و نو‌ر روی قالی‌های تمیز سرازیر می‌شد. سین‌ها هرچه بود و نبود کم یا زیاد روی ترمه ‌و مخمل کنار هم جا گرفته بودند. ماهی‌های سرخ-تماشاچیان این نمایش-با چشمهای درخشان توی آب غوطه می‌خوردند. همینکه آب بود و هوا، برای پیچ و‌ تاب پرتلالو تنشان کافی بود. امسال در میان قشنگی‌های دم عید مثل ماهی‌های قرمز بودم. هرچه بود و نبود برایم یکسان بود. من‌ با چشم‌هایی تار از پشت فاصله‌‌ شفافی تماشاچی‌ تقلای آدمیان برای نو‌ شدن بودم. امسال از همه‌ی سین‌ها فقط سنبلکی خوشرنگ روی میز بود. آن هم هدیه‌ی کسی. آخرین بار کی اینهمه فارغ از تقویم و تاریخ زیسته بودم؟ سال‌های قبل، برای فراموش نشدن تقویم، تک‌تک سین‌های سفره‌ام را با وسواس خاصی جور کرده بودم. سنبلهای تازه را فقط آن فروشگاه زنجیره‌ای خاص داشت. سبزه‌ی دقیقه نودی برای جبران سبزه‌ی تنُکِ نگرفته‌ام را فقط همان فروشگاه آسیایی داشت. سیب چاق خوشرنگ و سیر سبز بوته‌ای را باید از یک‌جای دیگر می‌گرفتم. سمنو هم اگر دیر می‌رسیدم به آن فروشگاه کذا، تمام شده بود. البته محض روز مبادای بی‌سمنو، همیشه توی فریزر کمی سمنو داشتم. هفت‌سین بی‌سمنو ننگ بزرگی بود.  گل تازه هم باید توی گلدان کنار قرآن می‌بود. شیرینی مربایی هم باید تازه تازه صبح روز عید میگرفتم. هرسال برای جور کردن هرکدام این‌ها با شعفی عجیب‌ به گوشه و کنار شهر سرک‌ می‌کشیدم. بی‌هیچ احساس بیهودگی. چیدن هفت‌سین یک عمل مقدس بود که برای انجامش هر مشقتی موجه و‌ مطلوب می‌نمود. لحظه‌ی تحویل سال یک لحظه قدسی و غریب بود. اینکه آن لحظه را خواب، غافل یا مشغول کار و روزمره باشم محال و ناپسند بود. با آداب خاصی بهترینِ خودم را سر سفره مینشاندم. قرآن به دست، یا خیره به آینه به سال گذشته و پیش رو فکر می‌کردم. اینکه آدم در لحظات آخر یک سال چه حالی داشته باشد به زعم من‌، نماینده‌ حالش در لحظات پایانی زندگی‌اش بود. به رغم همه‌ی تلاش‌های پایانی برای دعوت بهار به درونم، هرگز‌ حال خودم را در لحظات تحویل سال، حالی نمی‌دیدم که بخواهم با آن تا ابد یکی‌ شوم. همیشه منتظر معجزه ای از‌ محول‌الاحوال بودم. امسال اما… مثل غباری توی هوا بودم. هر از گاهی رقص شادانه‌ای. و بعد فرود به جایی. هرجا. و بعد باز نسیمی و رقصی و فرودی. منتظر هیچ چیز نبودم. از هیچ چیز گریزان نبودم. سبُکی تنها سین سفره‌‌ام بود. هرچه بود انگار آن بیرون بود و منفک از من. سال جدید و قدیم هرچه بود به من‌ مربوط نبود. اینها شانی از شئونات زندگی دیگران بود. نه من. من امسال منتظر بهار نبودم. منتظر هیچ چیز و هیچکس نبودم. میل تغییر هیچ چیز با من نبود. هیچ چیزِ این شور و حال بهاری از سد سخت پوست تنم رد نشده بود. راضی بودم. حتی خوشحال بودم. بهار را مثل همیشه دوست داشتم. شاید حتی از نو شدن اطرافم حظی هم میبردم. تماشای جوانه‌ها توی دلم قند آب می‌کرد. اما‌ مثل‌ کسی بودم که‌ تماشاگر بارش شهاب‌هاست. دنیا از من گذر می‌کرد. من با هرچه بود در صلح دیریافته‌ای بودم. ‌چون جنگجوی خسته ‌ای بودم که سپر انداخته و رخت رزم از‌ تنش‌ کنده. بعد از سال‌ها ستیز و هزار زخم، دوست دارد وا بدهد. بیاساید و تن خسته‌اش را تیمار کند. به‌رغم همه‌ی زخم‌ها، دوست داشتم در این حال، ابدی شوم. با خودِ کنونی‌ام تا همیشه یکی شوم. و تقویمم از همین‌جا آغاز شود.

  • پارودی

خیلی غم‌انگیزه‌ که شب عیدی آدم  نتونه انتخاب کنه توسط کدوم خواننده به فنا بره. اینجاست که دیگه حجت تمامه که این مملکت جای موندن نیست( فاز اینا که بربریای محلشون‌ یه روز یه هوا کوچیکتره میگن این مملکت دیگه جای موندن نیست خارج کجا بربریاش یهو اینجوری کوچیک میشه؟! بعد تا لب مرز ترکیه هم نمیتونن برن که دیگه استان بیست و نهم خودمونه) (الان چک کردم دیدم مام وطن‌ زاییده. و سی و‌ یک استان داره؟!‌تازه بدون‌ ترکیه.از کی تا حالاشو نمی‌دونم)  میگفتم. هرچی بررسی کردم خواننده‌هارو دیدم آدم حسابی‌شون قربانیه. و فهمیدم در این حد هم اختیار تصمیم گیری نداریم که قربانیِ قربانی نباشیم... تازه اونم با ریش عزا. که ر میگفت یهو بغضی میشه نمیتونه بخونه بقیه‌شو ملت میخونن! خب من خودم تو خونه میخونم برادر. من اصلا خودم از اغلب این خواننده‌هایی که کنسرت دارن این روزا صدای مناسبتری دارم. شاهدش اینکه اینهمه تو حموم میخونم هیچ‌کس تا حالا اعتراض نکرده. پس در شرایط کنونی قطعا حاضرن بلیت کنسرت منو که از خیلیا بهترم بخرن.ولی ‌واقعا دیگه یه معتمدی یا وحیدتاج‌ چیه که افتخار نمیدن؟ همایون حق داره نخونه زیاده از سر همه‌مون. کاری به این ندارم که آدم‌‌ میتونه بشینه خونه و بهترین‌هارو از کسایی که تو این دنیا نیستن هم حتی با کیفیت عالی گوش بده و احساس نیاز به کنسرت هم نکنه. اما بحث رفتن و نرفتن نیست. بحث اینه که آدم وقتی تصمیم میگیره بره گزینه داشته باشه. آدم‌ میتونه نره ضیافت شام. شیشلیک شاندیز سفارش بده تو خونه بخوره. ولی خب اگه بری ببینی به‌به چه جلالی چه جبروتی ولی سر سفره فقط ماست و خیاره واقعا جفاست.‌اونای دیگه که بنظرم آشغال سفره هم نیستن. تازه دیشبم‌ یه اسنپی سوار شدم یه جوری باب میل بود حس‌ کردم رو‌ ابرام. اِبی گذاشته بود با صدای بلندم باهاش میخوند. یه جوری تو حس‌ بود که خودمم همراهیش کردم. چون در واقع ابی رو نمیشه گوش داد و باهاش نخوند. خب همین این راننده اسنپه و من الان قطعا باند بشیم بهتر از اون آشغال سفره‌هاییم. میشیم‌ ماست اسفناج کنار ماست و خیار دیگه نهایتاً. به‌هرحال هفته پیش پول بی‌زبونمو ریختم دور(احتمال زیاد)‌ و دوتا‌ بلیت قربانی گرفتم. با‌ یه انگیزه ‌ای هم! یعنی ۶ سایت برای خرید بلیت باز شد‌ من شش و‌ دو دقیقه بلیتمو خریده بودم‌ داشتم چاییمو میخوردم. و به قدری این حرکتی که زدم برام نرمال بود که تا همین دیشب به این فکر نکردم که چرا؟ یعنی با کی میخوام برم؟ چرا دوتا؟پس چندتا؟ دروغ چرا. تو دلم یه نفر بود که همش حس‌‌ می‌کردم قراره با اون برم. درواقع در حد خیال بود. میگفتم فوقش قپی لارج‌بازی میام دیگه. یه صندلی اضافه واسه خودم گرفتم اصلا. جای کیفمه اصلا. هرکی هم چیزی گفت لبخند میزنم که جای کسیه الان میان. ولی خب متاسفانه نهایتا دارم تنها ‌نمیرم. نمیدونم از چی ترسیدم که تصمیم گرفتم تنها نرم. هم‌کنسرتیم با اینکه رفیق بیست ساله‌امه ولی متاسفانه اعتقاد دارم تنها میرفتم بهتر بود. از بین همه کسایی که میشناسم همون راننده اسنپیه شاید بنظر بهترین هم‌کنسرتی بود…بین کسایی که نمی‌شناسم هم یک نفر. که نیست...

  • پارودی

این چاوشی که با این صدای سکسیش مذهبی می‌خونه مثل اینه که سلینا گومز با صوت کلام‌الله مجید بخونه.

نه ازین نظر که نمیاد صدا به محتوا. ازین نظر که خیلی جذاب‌تر میشه محتوا.

  • پارودی

یکجوری بی‌خویشتنم این روزها که رضایت درونی‌ام، و تمام قوایم برای زندگی از این روتین ساده اما نفس‌گیر تامین می‌شود که هرشب بعد از یک روز بلند، طفلم را با طمأنینه حمام کنم،‌ دست و پای نرمش را با اسفنج کف‌آلود بشویم. تن نرمش را بپیچم لای حوله و از تماشای صورت گرد خندانش لای پیله‌ی سپید، خرکیف شوم. دست و‌ پاهای چروک از آب گرمش را لوسیون بزنم و بعد از ماساژ ملایم شبانه و شعر و اطوار، لباس‌هایی که بوی خوب می‌دهد به تن لطیفش کنم. موهای کم‌پشت فر‌خورده‌اش را سشوار کنم. و بعد از یک بغل سفت، شیرمستش کنم و خواب که توی چشمهاش خانه کرد، زیر گلویش را، لب‌های شیرآلودش را، لپ‌های گل‌انداخته‌اش را، انگشتان کوچکش را و پاهای نرمش را تک‌تک ببوسم. دو دقیقه خیره نگاهش کنم. کم‌کم حیرت کنم که چطور لایق این شدم که مادر این طفل شوم؟ یادم بیاید که مهم‌ترین و بزرگترین کار دنیا را کرده‌ام که این موجود را زاییده‌ام و بزرگش می‌کنم. و در این لحظات هیچ یادم نیاید تا همین ساعتی پیش چه جور از این زلزله جان به لب شده بودم. یادم نیاید چه شب‌هایی بعد از ساعتی کلنجار، از استیصالِ نخوابیدنش سرم را لای بالش کرده بودم و سخت گریسته بودم درحالی که او سخت بیدار بود و می‌خندید. جوری که بعد از خوابیدنش با خدا محاجه کرده بودم که آن بهشت موعودت ‌اگر جای امثال من نباشد، مفت نمی‌ارزد. بعد مثل دونده‌ای که پنج کیلومتر یک نفس دویده و حالا اولین نفر به پایان رسیده حس غریب کوفتگی‌ آمیخته به کامیابی ام را، مزه کنم و تماشای آرامش نشسته توی این تن نحیف را برای پاداش همه‌ی آن استیصال‌هایم کافی بدانم. ‌ این لحظات باشکوه، تنها لحظاتیست که از این فکر رهایم که چه روزهایی گذشت که مادری را بلد شوم و چه روزهایی پیش روست که مادری را بلدتر شوم.

  • پارودی

عجیب است که گاهی با کسی که نیست، هزارقدم‌ راه رفته‌ای، ‌ولیعصر تا انقلاب را قدم‌ زده‌ای. ‌پرنده‌های روی سیم را به تماشا نشسته‌ای، آن کافه‌ی دنج مطرود که هیچکس نمیداند رفته‌ای. با او از شرم‌آورترین خاطره‌ی زندگی‌ات سخن گفته‌ای. توی چشم‌هاش کمی خیره شده‌ای و بعد به دستهاش و بعد رویت را برگردانده‌ای. از این هم جزیی‌تر. جوکی‌ را برایش گفته‌ای و میدانی که او چقدر خندیده. میدانی آن روز هفته کدام رنگ لباسش را پوشیده. بوی تنش چطور است و چطور قدم برمیدارد و چشم‌ میچرخاند و تکیه‌کلامش وقتی روبراه است با اوقات تلخش چه فرقی دارد. وقتی خوب است چه نوشیدنی‌ای سفارش می‌دهد و وقتی خسته است چه. وقتی‌ میخواهد چیزی را پنهان کند چطور نگاهش را ماهرانه می‌دزدد. همه اینها با کسی که نیست. عجیب نیست؟ بعد خودت هم تعجب میکنی که تو کی اینهمه کسی که نیست را یاد گرفتی؟ و چه حیف که یادش گرفتی. آه چه حیف…و تف و لعنت بهت که یادش گرفتی. که دیگر نتوانی یادش نگرفته باشی. و حالا وقتی میرسی روبروی تئاتر شهر، بی‌جهت یادش میفتی. مثل سیگار بین دو انگشت که ترکش کرده باشی و هنوز فکر‌ کنی که هست. یا باید باشد. فکر میکنی حالا‌ هم که نیست، یک جایی باید منتظرش باشی. چون دلیلی برای نبودنش پیدا نمیکنی. بعد یادت می‌افتد که اه او که اصلا نبود. طبعاً باید دنبال دلیلی برای بودنش باشی. بعد ناچار میخواهی سر به تن همین کسی که نیست، نباشد‌. و همینطور که به خودت لعنت میفرستی و نفست را محکم بیرون می‌دهی میگویی: «یادم باشد اسم‌ مرضی که آدم جای زخمی که نیست را هی می‌خارانَد، پیدا کنم». 

  • پارودی

قضیه اینه که ‌‌فی‌الواقع هرکی چوب عقاید خودشو میخوره. شما میتونی به خونه‌تکونی اعتقاد نداشته باشی و سال به سال به نظافت اطرافت کمترین اهمیت رو هم ندی ولی دقیقا چون اعتقاد نداری که چیزی رو‌ باید انجام میدادی و ندادی، چیزی هم عارض نمیشه و شاد میز‌ی‌ای. یا میتونی به خونه‌تکونی معتقد باشی و هر اسفند از شدت قضیه به جراحت دچار بشی و با همین جراحت احساس خوشبختی‌ هم بکنی؛ و ندونی‌ که همین احساس رو بدون درد ‌‌هم می‌شد تجربه کرد.ممکنه برخی انسان‌های خسته اما میانمایه ‌خرده بگیرن که پس اتیکت چی میشه؟ نظافت مهمه و غیره. این دسته فکر میکنند که دارن خودشون رو از میانمایگی‌شون بالا می‌کشن، اما گریزی از میانمایگی نیست!  به‌هرحال برای انسان‌های کوته‌بین میانمایه پیشنهادم‌ اینه که هرماه، همون سِرمونی خونه‌تکونی رو ریز و با تعبی متوسط اما مداوم انجام بدهند، و با اسفند‌ بی‌جراحت، شاد زیستنی میانمایه‌ رو تجربه کنن.درواقع همه حرفم همین بود که متوجه شدم مجموعاً ملتی هستیم آرمان‌خواه و طالبِ حماسه‌ و شور و‌خودجردهی در دقیقه نود به منظور ایجاد حس ارزشمندی در‌ خود. حتی به جای رنج‌های متوسط کم‌جراحت که به نتایج مشابه منتهی میشه،ترجیحمون اینه که شادزیستنمون رو گره بزنیم به انجام اموری که هرگز یادمون نره که چرا رنج انجامش رو‌ متحمل شدیم. بلکه باور کنیم ارزشش رو حتماً داشته! احتمالا این مرهم خوبی واسه نشدن‌های جمعی دیگه‌ ‌ست. و ایجاد حس کاذب توانایی؟!به‌هرحال، بوی اسفند در وطنم آمیخته‌ست به بوی وایتکس و جوانه‌های سبز. لکن اگر این مطلب برای کسی حکم چیزگویی داشت، قطعا چوب عقیده اشتباهشو میخوره و به سندروم‌ مندرومی چیزی مبتلاست.

  • پارودی

به لب‌های ظریف و گونه‌های نرم و دست‌های چال‌دار و نگاه عمیق و جدیتش در جدی گرفتن زندگی خیره شدم و فکر کردم باید از این لحظه‌اش عکس بگیرم که یادم نره چقدر عاشق بودم، و روزی که حرف‌های پیچیده‌تر رو می‌فهمه بهش بگم یعنی چی که من عاشقم. کادر رو بستم و عکس رو برداشتم‌. بعد اما دیدم باید عکس رو از خود عاشقم می‌گرفتم. عکسی از من در لحظه‌ای که لبریز بودم. و خودمو که از عشقش لبریز بودم، یکی از تولد‌هاش بهش کادو می‌دادم. شاید منِ لبریز از خودش رو قاب می‌گرفت برای روزای مباداش. روزایی که خالی بود و با خالی اِبی سر می‌کرد. یادم باشه خالی اِبی رو هم براش پلی کنم یه روز...هرچقدر هم که دلم نخواد، تجربه‌ی روزای‌ خالی ِ بی‌کس، برای تجربه‌ی تمام‌عیار زندگی لازمه. لازمه و محتوم. کاش که سرمایه‌ی اون روزاش باشم. همونطور که عکس عاشقی مامانم تو سه تا کشور و یک میلیون روز خالی همدم خودِ خالیم بود.

  • پارودی

اومدم بنویسم یه‌جوری له‌‌‌ام که مشت و مال، به هرچی منتهی شه-یعنی واقعا هرچی ولو مرگ خودم- لازمش دارم، ولی دیدم فی‌الواقع ماساژ واسه این کت و کول و کمر چونان لگد مورچهست به این گاومیش آمریکاییا. مگه هیژده‌چرخی چیزی بصورت تصادفی و بدون اطلاع قبلی از روم رد شه که حق مطلب ادا شه و قولنجی تق کنه.یعنی همینم اگه بدونم می‌خواد رد شه یه جوری منقبض میشم که احتمالا هیچ اتفاقی نمیفته. یه فیلم واسم فرستاده رفیقم در خود مملکت قشنگم ایران ماساژوره یک قولنجی رو‌ در بخشی از اندام تحتانی کشف میکنه و جا میندازه که خود پروردگار خلقت هم از وجودش خبر نداشته و احتمالا با دیدن فیلم، ملائک رو خبر کرده گفته دیدین گفتم سجده کنین کاریتون نباشه، گفتم شماها خبر ندارین و من خبر دارم، حالا الان می‌بینم که خودمم حتی خبر نداشتم. جا داره یه دور دیگه سجده کنین. یعنی اگه یک هنر یا تخصصی هرآنچه قابل ارائه بود آورد و هرچه پیشرفت می‌شد کرد، باز هم مردانی از سرزمینم اگه اراده کنن میتونن یک چیز‌ی یک جایی بگشایند. حالا باتوجه به چیزی که من دیدم بنظر میاد ماساژ ایرانی میتونه رو دست تای بزنه و حتی صادر شه به ممالک غرب. حداقل در حوزه ماساژ خبر موثق دارم که نیازش وجود داره. رفیقی داشتیم خانومش در وطن بود خودش غرب. نه که حالا الان مد شده ماساژ هدیه میدن، و چون همسران از انجام صحیحِ  ماساژِ به چیزی منتهی‌نشو ناتوانن، ترجیح میدن به یکی دیگه بسپرن کارو، خانومش بنده‌خدا از همه‌جا بی‌خبر واسه تولدش گشته بود ماساژور مذکر کاردرست در محله‌ای خاصی که همانا محله‌ی گی‌ها بود پیدا کرده بود رزرو کرده بود و ال و بلشو ایمیل کرده بود سورپرایزطور که عشقم برو ماساژ که چون من نیستم ماساژت بدم حداقل یکی دیگه باشه. طفلک خبر نداشت که اساساً وجود‌ اون ماساژور مرد در اون محله به منظور خاصیه. هیچی دیگه باز خوبه نرفته بود شوهره ولی البته ما که هی بهش اصرار کردیم برو و‌ ازین شانس ‌یک‌باره‌ت که خود همسرت بهت هدیه داده استفاده کن، به خرجش نرفت. حالا آدرس یک مرکز ماساژ در تهران به دستم رسیده که خواهم رفت و اینجور که گفتن به چیزی جز رستگاری منتهی نمیشه. نمی‌دونم حالا مغز و روحو ماساژ میدن یا چی. ولی به چیزی منتهی نشه هم من راضی‌ام چه برسه رستگاری. نکته نهایی اینکه به کسانی که دوستشان دارید ماساژ هدیه دهید.

  • پارودی