پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بخاطر آبغوره‌ها

چندروزیه که مرده‌ی متحرکم. یه خواب‌نمای پریشان‌حال. سفر به وطن و مواجهه با کامنت‌ها و قضاوت‌های بزرگتر‌ها درباره متد خوابوندن طفلم باعث شد وابدم و برای دوری از بحث بیهوده و تا حدی حفظ احترام، عطای اسلیپ‌ترین رییس رو به لقاش ببخشم. اونهمه اشک و زاری که چندماه پیش کرده بود و یاد گرفته بود خودشو بخوابونه و اونهمه آبغوره‌ای که خودم همزمان باهاش گرفته بودم و خودمو‌ فحش داده بودم که دست طفلم سمتم دراز شده و هی ضجه‌ می‌زنه بغل و مامان و نه و آل‌دان و من باید مینشستم‌ و فقط تماشاش می‌کردم، تا بالاخره یاد گرفته بود چطوری بخوابه، همه به فنای عظمی رفته بود. سروران میگفتن ما شمارو اینجوری بزرگ نکردیم. نذاشتیم با گریه بخوابین. هرچی گفتم من مخترع این روش‌ها نیستم. اینم نرم‌ترین روشه. علمی بررسی شده. مزیتش واسه خودش بیشتره تا من. من و بچه که نفر اول نیستیم تحمل کنین چندشب درست میشه. قبول نمیکردن. فضا و ساعت و همه‌چی عوض شده بود. بچه اذیت بود. گریه‌ها باز شروع شده بود. حتی طولانی‌تر. نهایتا وا دادم. برگشتیم به خوابوندن با شیر. یعنی خداحافظی با خواب. دوست داشتم بگم کاش میذاشتین اونوقتا با گریه بخوابیم . بنظرتون خیلی الان من از نظر روانی آدم سالمی‌ام؟ یه موجود بغلی لوس ننر؟ هرچی تو بچگی‌ با گریه نخوابیدیم تو بزرگسالی جبران کردیم عوضش. اگه قراره اون راه به یکی‌ مثل خودم منتهی شه، صد درصد تکرارش نمیکنم. حالا دو شبه که شروع کردم‌. باز تماشای اشک بچه و تلاش برای لبخند و اشک‌ و بغض همزمان. که بخواب همه‌چی خوبه. وقتی از رمق افتاد و خوابید نوبت منه که عین دخترای چهارده ساله یه فصل هق‌هق گریه کنم و به همه مقدساتم متوسل شم که طفلم آسیب روانی نبینه حالا بخاطر خواب باکیفیت. دیشب هم بعد تحمل یه ربع ضجه ‌و درخواست بغل که خوابید، برای جلوگیری از فروپاشی روانی اینستامو باز کردم که ترومام یادم بره، آنقدر اخبار تلخ و بچه‌ی سوخته‌ی بی‌سر دیدم که روانم واقعا فروپاشید و یه نیم ساعت هم اونجا آبغوره گرفتم و فحش و لعنت به خود بی‌وجودم و بقیه دنیا فرستادم و نهایتا چاره رو تو قدم دم غروب و نسیم خنک خرداد دیدم. حتی حاضر بودم ماری هم بیاد واسته به حرف زدن. امروز ظهر که از ده دقیقه گریه به سه دقیقه ناله ضعیف رسیدیم، خوشحالم. خیلی خوشحال. دارم از خستگی تلف میشم اما از خوشحالی پیشرفت طفلم خوابم نمیبره. آیا‌‌ این‌‌ نوید خداحافظی با شب‌های بیخوابی و سلامی دوباره به روزهای روشنه؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر کامیابی

سالی رو که دیدم‌، بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت‌ معمول با‌ من‌منی که زنگ شرم ‌داشت گفت یه چیزی بگم؟ منتظر این لحظه بودم. شایدم سالی منتظر بود خودم بپرسم. که آدم پرسش نبودم. از عکس‌ها و پست‌ها و سبک زندگیش فهمیده بودم‌‌. ولی به این فکر‌ نکرده بودم که اگه خودش بهم اعلام کنه چه کنم. خیلی آکوارده که وقتی کسی شخصا وضعیتشو رو در رو بهت اعلام میکنه فقط بگی پس که اینطور. برای همین وقتی اعلام کرد که برای بار دوم‌ جدا شده، جوری که معلوم باشه برام مهمه گفتم ععععه!! 

ادامه داد که این یکی دیگه خیلی داغون‌تر از اولی بود. و با غش‌غش خنده چیزایی تعریف کرد که حقیقتاً خنده‌دار بود. و خندیدنش از روی حرص یا انکار نبود. کم‌کم جرات کردم نظر بدم. اما نه چیزی که تو دلم بود. گفتم خب بنظر میاد چیزی که میخواستی رو بدست آوردی. هدف آدما از ازدواج همینه: بچه. وگرنه باقی چیزارو که با معاشرت‌های آخرهفته و یار موافق واسه گپ و گفت‌ و رفیق همراه، حتی با خوشی‌ بیشتر ، مرزهای شل‌تر و هزینه‌ی روانی کمتر هم میشه تامین کرد. با خودت روراست باش ‌سالی. گفت که آره ولی من پسر داشتم دوست داشتم یه دختر هم داشته باشم. به افق خیره شدم. لبامو به هم فشردم. سعی کردم یأس سایه نندازه رو‌م. یه چیزی تو سرم گفت دونت گیو‌آپ آن هر! یه قلپ از نوشیدنیم‌ خوردم. نفس عمیق کشیدم. تو چشمهاش نگاه کردم. گفتم سالی ازم‌ به دل نگیر. اما تو یا دقیقا نمی‌دونی چی میخوای یا زیادی دقیق میدونی چی میخوای. در هر صورت یه مدت هیچ کار نکن. تویی که من میبینم پتانسیل ازدواج پنجم شیشم‌ هم داری. قضیه دختر پسر داشتن نیست. بعد از ده‌تا پسر و دختر و نان‌باینری ‌هم جدا شدن محتمله. و بعد جدایی باز‌ ممکنه بگی ولی کاش یه بچه غول هم داشتم. و به سودای بچه‌غول با یه غول ازدواج کنی. چیزی که تو سرته، از این مسیر بهش نمیرسی. حالا که‌ جدا شدی. برو یه جای پرت خلوت. دور از آدما. بعد چندوقت ببین فکر شب و روزت چیه. چیزی که اونموقع هنوز رهات نمیکنه غایت توئه. و‌ مطمئن باش ازدواج چاره‌ش نیست. چیزی که باید امتحان میکردی کردی. درستو‌ گرفتی. رها کن و پرونده‌شو ببند. این فصل از زندگیت تموم شد. به این فکر کن چرا این دوتا انتخابت اشتباه بودن. که واقعا هم بودن! چرا فکر میکنی تو شرایطی غیر از شرایط فعلیت خبریه؟ اصلا چرا فکر میکنی کلا خبریه؟ چرا فکر میکنی تغییر وضعیت باعث میشه خبری بشه؟ بنظرت چرا کسایی رو انتخاب کردی که اینهمه با تو فرق داشتن؟ نه که اگه کسی شبیه خودت باشه کمک خاصی بهت بکنه. در هرصورت خودتی و خودت. اما تعمد برای انتخاب آدمی که تو عالم و لیگ دیگه‌ایه، یعنی انتخاب درد مضاعف. یعنی فرار از خود. سالی‌جون مگه دیوانه‌ای؟ شایدم هستی. ولی بعد دوبار اگه هنوز حال خودتو نمی‌دونی، بعد صدسال و صد تا ازدواج دیگه هم نمیدونی. راه کامیابی از اینجا نمیگذره عشقم. شاید از اینجا میگذره که بفهمی در هیچ وضعیت خاصی خبر خاصی نیست...یه جور علی‌السویگی‌ مطلق حاکمه. آروم‌ بگیر و تقلای بیخود نکن...اگه فقط به صدای خودت گوش کنی شاید حداقل تحمل برات راحت‌تر بشه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

آدمی چاره‌ساز خوبی نیست

عجیب نیست که آنکه عمیقا میل و امید داری که قلبت را لمس کند، نهایتا به دژخیمی بدل می‌شود که به‌ سادگی و با بی‌تفاوتی قلبت را توی مشتش خواهد فشرد؟ و این همه از قدرتی‌ست که تو به او داده‌ای؟ و این همه از شدت خواهش توست؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

کاش‌ میدانستم چه‌چیز تو را یاد من می‌اندازد

امروز‌ سرم را‌ بالا گرفتم و به نخل‌های بلند خیره شدم‌. هیچ‌ نمیدانم چرا یاد تو افتادم. شاید دوست داشته باشی این را بدانی. که گاهی، حتی بیشتر، خیلی وقت‌ها‌‌ چیز‌هایی خالی از معنا مرا یاد تو می‌اندازد. تو که نارفیق بودی. آنوقت زیرلب میخوانم ساده‌دل بودم که‌می‌پنداشتم‌ دستان نااهل‌ تو باید رها باشد. هیچ‌ کاش و کاشکی‌ ندارم. فقط به حرف‌هایی فکر میکنم که دوست داشتم با تو بگویم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر خاطره

امروز بعد از مدت‌ها تنها برای قدم عصر از خانه بیرون زدم. سرکوچه ماری را از دور دیدم و بعد دور زدم در جهت مخالف! دعا کردم مرا ندیده باشد که بگوید بشکند این دست بی‌نمک. دوهفته پیش مرا توی خیابان دید و گفت چشمهایت شبیه مصری‌هاست چون من چندسال باهاشان زیسته‌ام. خندیدم و همین حدس نادرستش آغاز سی‌دقیقه مکالمه‌ و رد و بدل کردن داستان زندگی شد.آنقدری مهربان بود که برای تی‌پارتی جمعه‌ها‌ با همسایه‌ها دعوتم کرد. حالا من عوضی راهم را کج کرده بودم که وقفه در روال پیاده‌روی و ضربان قلبم نیفتد. آه ماری مهربانم امیدوارم مرا ببخشی. حالا نیاز کمی به آدم‌ها و نیاز مفرطی به خودم دارم. ماه را توی آسمان روشن دیدم و از کنار خیابان و مسیر کم‌آدم و پرماشین شروع کردم به قدم. پنج دقیقه از وقت ارزشمندم را به چیزی گوش دادم که شلوغی خیابان‌های عصر نگذاشت یک‌کلمه‌اش را بفهمم. از این قضیه دلخور شدم و تصمیم گرفتم یک چیز آشنا انتخاب کنم. دلم برای دویدن تنگ شده بود. پلی‌لیستی که آن‌روزهای دور، مخصوص اوقات دویدن درست کرده بودم انتخاب کردم. یک مشت آهنگ آپ‌بیت و تو میتونی و هیچی مهم نیست حال‌خوب‌کن …چه‌ دور می‌نمود آن روزها!؟ چرا آهنگ‌‌ها حاوی چیزهایی فراتر از آهنگ بودند؟ مثلا اینکه وقتی کیتی‌پری میخواند نه فقط خود ترانه، که اینکه کجای مسیر بودم، نفسم تازه بود یا بریده. نیمکت‌ها و رنگ آب و منظره‌ی پیش رو و میزان نور و زردی یا سرسبزی درخت‌ها بسته به فصل و حتی بوی آن قسمت از مسیر هم مرور می‌شد. وقتی لینکین پارک می‌خواند ایت دازن ایون متر هو هارد یو ترای و ایون دو آی تراید ایت آل فل اپارت… من از آن قسمتی عبور میکردم که کمپ بی‌خانمان‌‌ها بود و این همزمانی انگار موزیک متن همان تکه از زندگی آن آدم‌ها بود. شبیه فیلم‌ها. بعد نوبت به آهنگی رسید که همزمان بود با عبورم از یک سالن تئاتر نقلی. که هیچوقت نشد یک عصر دلگیر بروم و روی صندلی‌های قرمزش فرو بروم و خودم را یک تیارت پیزوری با اکتور‌های ناشی مهمان کنم. بعد نوبت آهنگی شد که از کنار غازهای وحشی میگذشتم که حسابی پررو و همیشه دنبال غذا بودند و زمین را با فضولاتشان سبز لجنی کرده بودند. و بعد جایی که به طور اسرارآمیزی همیشه بوی وید میداد و ما نه بوته‌اش را یافتیم نه شخصی که آنجا را به وید معطر می‌کرد. نهایتا اسم محل را آستانه گذاشتیم (کاش واضح باشد از آن جهت که در آستانه بوی علف می‌آید) بعد به خودم آمدم. دیدم با همین شنیدن و زنده‌شدن خاطرات عجین با موسیقیِ آن لحظات، دوپامین و سروتونین و اندورفین ریخته بود توی رگ‌هام. انگار که همین حالا از سه‌مایل دوی نفس‌گیر برگشته باشم خانه، تا ریشه‌ی موهام خیس عرق شده بود و نفس‌هام بریده بود. نمیدانم این قدرت موسیقی بود یا ذهن فریبکار یا بهار…هرچه که بود نیاز عمیقی به تکرارش دارم.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر اردی…

حالا نیمی‌م خیال بود و نیمی‌م جنون. اردیبهشت بود. نیمه‌ی فصلی که مثل نبات انگار که سبز بودن وظیفه‌ام باشد. مانیای بهار بیدارم کرده بود. بوی شکوفه های گیلاس و گلابی را توی خواب هم استشمام می‌کردم. می‌توانستم ساعتها به گلهای درشت مگنولیا خیره شوم. سبز و آبی، ترکیب متناسب پنجره های رو به بهار بود. پنجره را که باز میکردی بوی تلخ و مطبوع شهوت توی هوا موج میزد. بوی پستان‌های پروار و مادیان‌های فحل. آنقدری بهار تویم رخنه کرده بود که هفت بار و هفت روز متوالی خودم را آزموده بودم. که باردار نباشم. و نبودم. هرچه بود فقط نشانه های  پرشدن از حیات بود. دلم می‌خواست تنم همیشه بوی شبهای اردیبهشت بدهد. بوی حیات برهنه. بوی میل زیاد. میخواستم این رهایی و سرمستی را کش بدهم. همیشه همینقدر سرخوش و مفتون باشم. بی واهمه. سبک‌سر اما بی‌شکست. از هیچ چیز ابایی نداشته باشم. همه چیز را اجابت کنم. همه کس را ببینم و بخواهم.  روز توی آغوش یک نفر. شب میان بازوان کسی دیگر. مثل گرده‌ی گل. نسیم هرجا که خواست ببردم. مثل پروانه‌ها. هرجا پسند کردم لحظه‌ای بمانم و چیزی برگیرم و بروم. مثل شبنم. شب روی گلبرگی باشم و صبح بخار شوم توی هوا. انگار که نبوده‌ام. شب باز ببارم. بلغزم توی خاک. هماغوش دانه‌ای شوم. سوار گردش و تناوب حیات. هرجا دست نامرئی طبیعت خواست بکشاندم. هرچه بوده‌ام بی اهمیت باشد. هرچه میشوم همان باشم. انگار که هیچ چیز هیچوقت اهمیتی نداشته. هیچ چیز قرار نبوده خراب یا درست شود. چرا که هیچ‌چیز مانا نیست. همه‌ی اجزایم دریابد که منظور حیات، اتصال ِشدن‌هاست. شوریدگی از پس شدن‌ها. و شیدایی مدام. گویی که همه چیز درست همانطور است که باید باشد. آه اما. آه. که هیچ حالی دیر نمی‌پاید. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر بک‌سپیس

زندگی، اونموقعاش که بک‌سپیس می‌زنی واژه‌هاتو‌ قورت میدی و به خودت نهیب می‌زنی ‌رها کن مومن! و بازی منتهی‌العافیه رو با دست باز به سکوت می‌بازی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر ما احمق‌ها

تکرار صبح.  تکرار کودکی که کنار مادر نیمه خوابش صبورانه و نجیبانه آنقدر می‌نشیند و بازی می‌کند تا بالاخره مامان بر رخوتش غلبه کند و‌ برخیزد. تکرار پنجره. تکرار پرده‌هایی که کنار می‌روند تکرار نور که جاری می‌شود. تکرار سلام در آینه . ‌و آب. تکرار بهار با صدای هایده. تکرار چای و گل سرخ و بهارنارنج. تکرار آرد و شیر و کره‌ و تخم‌مرغی که به پن‌کیکی‌ تبدیل شود که کودک به یک گاز نصفه‌اش بسنده کند . فلذا تکرار نان و پنیر. و‌ گاهی تکرار ناموفق تمام خوراکی‌های موجود. سپس تکرار شکرگذاری. تکرار بازی. تکرار قدرت‌نمایی بلامنازع در کاویدن تمام کشو‌ها و کمدها و جابجایی اشیا در گوشه گوشه‌ی خانه. تکرار پیدا کردن اشیای مختلف در نامتعارف‌ترین جای ممکن: بالش کنار وان حمام، آقاخرگوشه توی کابینت، سیم شارژر توی ماشین لباسشویی. تکرار آب‌تنی و خنده. (و‌ این طولانی‌ترین تکرار روز…) تکرار چشم‌های خمار و شیر و خواب نیمروز. تکرار تلاش مادری برای خواب نیم‌بند. تکرار تمام ناتمام‌ها. تکرار اتمام خواب. تکرار هم‌سفرگی با کودکی نرم و گرسنه.  تکرار پیاده‌روی عصر. تکرار تجربه‌ی دنیا با طفلی که همه چیز برایش حکم بار اول را دارد. تکرار شگفتی در لمس و بو و صداهای تکراری. تکرار تاتا اباسی و سرسره. تکرار خانه. تکرار حالا شام چی بپزم. تکرار یک‌شام نصفه نیمه. تکرار جمع‌کردن غذا از کوچکترین‌ درزهای ممکن میز و صندلی و زمین و موها و اعضای بدن بچه. تکرار نظافت‌‌ و شست و شو‌ و رفت و روب. و‌ تکرار تقلا برای دعوت خواب به چشمان خسته‌ی کودک. و آه. آه از این تکرار. و‌ تکرار تاملات فلسفی در باب اینکه چرا غریزه‌ی اطفال معیوب است؟ خواب و خوراک که نیاز ضروری و زیستی آدمیزاد است چرا اینهمه با مقاومت روبروست؟ چرا باید از بین اینهمه تکرار، سخت‌ترین آنها ضروری‌ترینش باشد؟ چرا نیروی برتر یک دکمه برای خوابیدن و یک دکمه برای سیر شدن بچه‌ی آدم تعبیه‌ نکرد؟ چرا یک طفل نباید به همان قشنگی که همه‌چیز را کشف و زیر و رو و متلاشی میکند، نیازهای زیستی‌اش را بی‌که کسی از نفس بیفتد انجام دهد؟ 

بعد اینهمه تکرار، وقتی طفلم خوابید و همه‌چیز از ریتم افتاد، مینشینم و ترومایم را شفا میدهم، اتفاقات روز را مرور و هضم می‌کنم. حالا به جای اینکه بخوابم، باید بلند شوم و خانه‌ی زیر و رو شده را به حالت قبل برگردانم‌ تا فردا رییس بتواند خوب آشفته‌اش کند. به این فکر می‌کنم که روزمره‌ام به ندرت فرصتی برای فکر و تعمق‌ در چیزی باقی میگذارد.گاهی موقع خواب رییس، کتابی که مدتهاست دست گرفته‌ام‌ دو‌سه صفحه جلو‌ می‌رود. یاد مطلبی که چندوقت پیش جایی خوانده بودم افتادم طرف دانشجوی شکاف علم بود. مضمونش این بود که آنکه مشغول شکافتن علم است و در این راه متحمل رنج زیاد می‌شود باید به خودش افتخار کند. افتخار کند که مثل احمق‌های دور و ورش زندگی نمیکند و دارد مرزهای علم را جابجا میکند، اینطوری مصائب راه برایش گواراتر می‌شود. 

این جمله توی سرم روزی صدبار زنگ‌ می‌خورَد. مثلا وقتی که شیرعسلی که درست کردم، همه‌جای خانه ریخت الا توی دهان طفلم ولو قدر یک قطره. و من خشمم را قورت دادم و در سکوت شیرعسل را جمع کردم. وقتی کودکم از روی محبت پرید روی شکمم و روده‌هایم  را توی گلویم‌ فرستاد، زبانش را فهمیدم و به جای اخم بغلش کردم و بوسیدم و ابراز محبت یواش را یادش دادم. وقتی صبح‌ که می‌خواست بیدارم کند چنگال‌های چون عقابش را توی پلک و چشمم فرو کرد. و من یادش دادم چطور با دستهایش بگوید نازی تا کسی بیدار شود. وقتی تمام گل‌های توی گلدان را پرپر کرد و من بهش یاد دادم به جایش گل را ببوید و نوازش کند تا بیشتر زنده بماند. وقتی دیدم غذایی که آماده شدنش یک ساعت زمان و توان گرفت دو قاشقش خورده شد و باقیش روی زمین ریخت، در سکوت تمیزش کردم و فهمیدم باید جور دیگه‌ای سیرش کنم. من برای این جنس خستگی‌های روزمره‌، نمی‌توانم به خودم هیچ‌جور امیدواری بدهم. این روز‌ها از نظر شکافندگان علم و اغلب روشنفکران -و حتی خود سابقم- احمق خود منم که طفلی را به این دنیای کثیف آوردم. میخواستم نکنم که حالا خسته هم نباشم. هوم؟ من اما یک بار با خودم تمام این محاسبات را کرده بودم. میدانستم که حیات را دوست دارم. بودنی که به من امکان تجربه‌ داد را بسیار دوست دارم. دوست داشتم این را به کسی دیگر هم هدیه کنم. آدم‌ها از تحمل رنج انتخاب‌هایشان ناگزیرند. چون رنج این دنیا ناگزیر است. حتی اگر انتخاب نکنی هم رنج ناگزیر است. پس چه بهتر که نوع مشقت را خودت انتخاب کنی. اما اینکه مشقت خودت را از مشقت دیگران برتر بدانی دیگر یکجور‌ حماقت مدرن است. بعد به این فکر می‌کنم که اگر نیوتون جاذبه‌ را کشف نمیکرد، حیات باز هم ادامه میافت. مادرها باز هم طفل‌هایشان‌ را بزرگ‌ می‌کردند و بهشان امکان تجربه‌ی حیات را میدادند. لذت باز هم از بین رنج خودش را اثبات می‌کرد. ادیسون اگر برق را کشف نمیکرد یا بل اگر تلفن را اختراع نمیکرد باز هم حیات افتان و خیزان خودش را ادامه میداد همانطور که تا به آن روز ادامه داده بود. اما اگر مادر ادیسون تصمیم میگرفت غذا دهانش نگذارد و آب بینی‌اش را‌ نگیرد و یا حتی پرستاری هم اختیار نکند که این کارها بکند او ادیسون نمی‌شد که بخواهد چیزی کشف و اختراع کند. خب طبعا یک آدم دیگری جای ادیسون همان کار را می‌کرد. اما حرفم این است که حیات روی چرخ‌دنده‌های نامرئی جریان دارد. یک ماشین بدون یک قطعه‌ی کوچک اما ضروری هرگز کار نمیکند. مزرعه‌ها بدون وجود کارگرها به درو نمیرسند و غذا به دهن گشاد تویی که هرکه مشغول شکاف علم نیست را احمق فرض میکنی نمیرسد. به یادآر که سال‌ها پیش از آنکه تو سخت مشغول مباهات به دستاورد عظیمت باشی، زنی لذت و معنای زندگی را در شستن باسن کثیف تو میدید. فکر می‌کنم تنها امیدواری که می‌توانم به خودم بدهم همین باشد که حاصل مشقت‌هایم‌ چنین آدم باد‌ به کله‌ای‌‌ نباشد. گاهی فکر میکنم لابد آن آدم شرایط سختی‌ را پشت سر گذاشته شاید حق دارد اینهمه به خودش بنازد. اما نه. هیچ رنجی مجوز تحقیر دیگری نیست. تحقیر دلیل حقارت است. از پشت نقاب هم‌‌ فریاد میزند. یادم‌ باشد‌ به طفلم بیاموزم اگر تمام سختی‌های عالم را هم‌ کشید، رییس دنیا هم که شد،‌ هرگز رنج دیگران را کمتر از رنج خودش و خودش را لبه ی تیغ دنیا نداند. 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر صحنه‌ی آخر

عشق مزخرفه. دردناکه. دردافزائه. وحشتناکه. تو رو وامیداره به خودت شک کنی. خودتو بیرحمانه‌ قضاوت‌ کنی. از دیگران زندگیت فاصله بگیری. از خودت فاصله بگیری. ترسناکت میکنه. عوضت میکنه. کاری میکنه به سر تا پات حساس بشی. حرفایی بزنی کارایی بکنی که هرگز فکرشم نمی‌کردی. همه‌ی اون چیزیه که آدمیزاد توی این دنیا دنبالشه. همه‌ی این بازیا و نمایشا واسه عشقه. اما وقتی بهش میرسی چیه؟ جهنم. ما برای جهنممون شریک میخوایم. نمیخوایم توش تنها باشیم. بعضیا میگن ماموریت آدمیزاد همینه. که بفهمه جای درست و آدم درست کیه.. همه میگن همونجا و همون‌کس که حست میگه. همونکه دلت میگه. اگر حرف دلتو گوش کنی عشق آسونه‌. من اما میگم هرجور نگاهش کنی سخته. خیلی سخته. عشق آسان نداره. عشق لنگرگاهی نیست که بهش برسی و کنارش مأوا بگیری. آدم باید خیلی قوی باشه که بدونه عشق فقط تلاطمه. اینکه باوجود این باز مرتکبش بشه، قدرته. عشق چیزی نیست که آدم‌های ضعیف از پسش بربیان. عاشق بودن امید می‌خواد. امید زیاد. امید خیلی زیاد. شاید تنها شانسی که آدم توی عشق بیاره این باشه که شریک جرمش بهش امید بده. همین.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر تمام نا‌تمام‌ها

اگر قرار باشد روزهای مادری‌ام را ترسیم‌ کنم یک نقاشی ناتمام با یک پیرنگ و رنگ نصفه‌نیمه بهترین تجسم روزهای من است. روزها سرشار از شگفتی‌اند. هر کاری فقط می‌تواند شروع شود. تمام شدن امری که شروع شده بدون وقفه در میان مثل شبدر چهارپر تقریبا نایاب است و‌ اگر بشود معلوم نیست کارمای خوب کدام کردار نیک است. رئیس به درستی اینطور به من فهمانده که همه‌ی مناسبات روزمره در بهترین حالت دومین‌‌ و سومین اولویت است، ‌ و اولین فقط اوست. روزمره‌ی مادرانه‌ی من تلفیقی از تمام ناتمام‌ها‌ بوده. خواب ناتمام. حاوی رویا و‌ کابوس ناتمام. ‌بیداری‌ نیمه با تنی نیمه بیدار و ذهنی نیمه خواب. دستشویی ناتمام. سکس ناتمام. غذای ناتمام. چای یخ‌کرده‌ی ناتمام. کتاب‌و پادکست ناتمام. فیلم ناتمام. سریال؟ آه مگر توی همان خوابِ ناتمام! ورزش ناتمام. نماز ناتمام. آشپزی ناتمام. نظافت ناتمام. دیگر چه …یو نیم ایت. حتی حس‌های ناتمام. که‌ باید مثل سیب نرسیده از شاخه چیدشان و همانطور کال گازشان زد و بعد خورده نخورده توی سطل انداخت. مثلاً مشغول غصه خوردنی که رئیس با شادی زاید‌الوصفی در حالی که دو لباس زیر را که معلوم نیست از کجا پیدا کرده دور گردنش انداخته، خیلی عادی قدم‌زنان وارد صحنه می‌شود. طبعا غم و غصه هنوز هضم نشده‌ یادت می‌رود و باید قاه‌قاه به این صحنه بخندی. یا مشغول شادمانی هستی که ناگهان با دیدن رئیس که تصمیم گرفته قوطی‌ نرم‌کننده را روی خودش خالی کند، لبخندت  می‌خشکد و شادیت عین حباب می‌ترکد و معدوم می‌شود. از اینهمه ناتمام‌ها تا آخر‌روز‌ شاید فقط بشود نیمیش را تمام کرد. حس بی‌کفایتی ذره‌ذره مثل صدکیلو بار روی شانه‌های روانم ‌سنگینی می‌کند. با اینحال دیروز که از بی‌رمقی یک گوشه افتاده بودم و بازی‌کردنش را نگاه می‌کردم، از اینکه حلقه‌ها را با طمانینه توی استوانه می‌انداخت و همین کار را با تمرکز چندبار از اول تا آخر انجام داد، اشک توی چشمهام لرزید. انگار همین توانستن ساده جبران تمام نتوانستن‌هایم‌‌ شده بود. مادر بودن دنیای عجیبی‌ست. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی