حساب خواب و بیداریم از دستم دررفته. چندساعته نخوابیدم؟‌ چندروزه اینجوریه؟‌ قوت غالبم عبارت است از ساعات مکرر پای کتاب و لپ‌تاپ، چندتا زوم کال جهت هماهنگی، سوندکلود مداوم، اونم بیشتر بلک‌فیلد و اناتما، و چای نبات، و چیز بخور و نمیری که بخورم و‌ نمیرم. و البته سفرهای مکرر به دستشویی. ساعت خوابم بستگی داره به زمانِ درخواست‌های مجازم با اکانت‌های مختلفِ اِی‌آی و چت‌جی‌پی‌تی م. وقتی همه رو اگزاستد کردم می‌رم می‌خوابم. مثلا ممکنه شیش و نیم صبح باشه. یا دوازده ظهر. البته این روزای آخرهفته فقط که گه‌خوری این مدلی مجاز باشه و بچه بی‌مراقب نمونه. چرا پول نمیدم پریمیوم بشم؟ به هزاردلیل غیر از خسیس بودن. این زندگی سگی انتخاب شخصیمه.  
وسط ریفرش شدن درخواست مجاز برای آنالیز مطلب که کوتاه‌تره هم گاهی نشستم نامربوط ترین کارای ممکن رو کردم. همین وبلاگ خاک خورده رو باز کردم. عکسای بچگی بچه رو مرور کردم. در حالی که یک ساعت و نیم به ددلاین مونده مثلا.  دیشب سر نماز یاد اوضاع به غایت فلاکت‌بارتر دانشجوییم افتادم خیلی سال پیش. همه‌ی این وضعیت همچنان با یک دهم اون وضعیت هم برابری نمی‌کنه. داشتم فکر می‌کردم که این اسمش عزته؟ اینکه اونجوری تنها و تکیده و بی‌کس نیستم مثلا؟ جنس مشکلاتم چقد عوض شده. زندگی چه جای عجیبی برده منو. خوابشم نمی‌دیدم واقعا. حتی اگه براش زور زدم. حتی اگه تمام عمرم برای رسیدن به همین نقطه دویدم که الان هستم. همین حالت تهوع مدام. همین بی‌خوابیا. همین دلتنگیا... اینا چیزایی بوده که براش زحمت کشیدم. جون کندم. تحمل کردم. جالبه دیگه. برای اینکه جنس مشکلاتمو عوض کنم از چاله دربیام بیفتم تو چاه. بابت همین هم باید ممنون باشم. می‌تونست همون وضع اسفبار ادامه پیدا کنه تا همین امروز. کیفیت اتفاقی نیست. مطلقا نیست. 

پرواضح نیست که آدمیزاد از اسفباری وضعش خبر نداره اغلب؟ و اگه خبر داشته باشه یعنی خیلی خوش اقباله؟ این بحران و طوفان‌ها که سر همه میاد...هرجای دنیا. حتی تو. تو کابوس نازم.  
زاد پریشب می‌گفت دومین رایت‌آپش و از سرکار گرفته. تو دلم گفتم عالی شد. پس‌فردا که بیکار شد باز باید اتاق پشتی رو بدیم بهش. بدیش اینه که اینبار حتی سیگار هم نمیتونم بکشم باهاش. دیگه واقعا به چه دردی می‌خوره؟‌ بعد از خودم بدم اومد. درست شبیه این فیلمای کلید اسرار. با خودم گفتم بدبخت تو حتی یک لحظه هم سختیای اون مفلوک رو نکشیدی. نفهمیدی چجوری برای داشتن همین زندگی شخمی همین مشکلات زحمت کشیده. خودشو رسونده اینجا. چه زوری زده جنس مشکلاتشو حلقه‌های معیوب باطلشو بشکنه بیاد اینجا بیفته تو این سیکل جدید معیوب. حالا واسه همین دوماه که یه اتاق سه در سه بهش دادی فکر میکنی خبریه؟ توی سالم مرفه بی‌درد فکر میکنی کاری کردی اساسا تو زندگیت واسه کسی؟ ظرفیتت اینقدره بدبخت؟ در ازای تمام وضعیت‌هایی که ازش نجات پیدا کردی و نجاتت دادن؟ خودت رو اساسا محق به چیزی می‌دونی تو این مناسبات شانسی ابزورد که زارت نشستی وسطش؟ شایستگی ویژه‌ای داشتی؟ چیزیت از کسی بهتر بوده؟ خونت سرخ تر‌ یا چی؟‌ جالبترش اینه که من فکر می‌کنم به همین دلایل خیلی منطقیه که من نماز بخونم و روزه بگیرم. جالبه قشنگ. چون دورترین حالت به بندگی رو هم دارم. من از همون قشر صاحب امتیازی ام که همه میگن نمازاشم بدین اینا بخونن. من میخونم. آره. همه رو. حتی به غلط. چون تنها کاریه که توی این احتمالات غریب ازم برمیاد. هرکی هم نمی‌خونه و خیالش راحته، یا این امتیازاتو نداره، یا راه درست نجات خودشو پیدا کرده. در هردوحالت خوش به حالش.

اینجور وقتا که بیهودگی همه چی مثل همین تهوع بیخ گلوم گیر می‌کنه تنها چیزی که زورش به این حالم میرسه احساس تقصیره. انگار که انگشت بزنی ته حلقت خلاص کنی خودتو. باید بگردی ببینی چیجوری احساس تقصیر رو ایجاد کنی که بعدترش پشیمون نشی. این هنر اصلیه. کتاب زرد و غیرزرد هم کسی دربارش ننوشته تا حالا. بیشتر ازین هم توضیح نداره.

اینارو نوشتم  از زور دلتنگی احتمالا. که حواس خودمو پرت کنم. ازین حس غریب تمنای لمس. که تلاش برای تبیینش مسخره ست. و ازم برنمیاد. و چه بهتر.