حالا نیمی‌م خیال بود و نیمی‌م جنون. اردیبهشت بود. نیمه‌ی فصلی که مثل نبات انگار که سبز بودن وظیفه‌ام باشد. مانیای بهار بیدارم کرده بود. بوی شکوفه های گیلاس و گلابی را توی خواب هم استشمام می‌کردم. می‌توانستم ساعتها به گلهای درشت مگنولیا خیره شوم. سبز و آبی، ترکیب متناسب پنجره های رو به بهار بود. پنجره را که باز میکردی بوی تلخ و مطبوع شهوت توی هوا موج میزد. بوی پستان‌های پروار و مادیان‌های فحل. آنقدری بهار تویم رخنه کرده بود که هفت بار و هفت روز متوالی خودم را آزموده بودم. که باردار نباشم. و نبودم. هرچه بود فقط نشانه های  پرشدن از حیات بود. دلم می‌خواست تنم همیشه بوی شبهای اردیبهشت بدهد. بوی حیات برهنه. بوی میل زیاد. میخواستم این رهایی و سرمستی را کش بدهم. همیشه همینقدر سرخوش و مفتون باشم. بی واهمه. سبک‌سر اما بی‌شکست. از هیچ چیز ابایی نداشته باشم. همه چیز را اجابت کنم. همه کس را ببینم و بخواهم.  روز توی آغوش یک نفر. شب میان بازوان کسی دیگر. مثل گرده‌ی گل. نسیم هرجا که خواست ببردم. مثل پروانه‌ها. هرجا پسند کردم لحظه‌ای بمانم و چیزی برگیرم و بروم. مثل شبنم. شب روی گلبرگی باشم و صبح بخار شوم توی هوا. انگار که نبوده‌ام. شب باز ببارم. بلغزم توی خاک. هماغوش دانه‌ای شوم. سوار گردش و تناوب حیات. هرجا دست نامرئی طبیعت خواست بکشاندم. هرچه بوده‌ام بی اهمیت باشد. هرچه میشوم همان باشم. انگار که هیچ چیز هیچوقت اهمیتی نداشته. هیچ چیز قرار نبوده خراب یا درست شود. چرا که هیچ‌چیز مانا نیست. همه‌ی اجزایم دریابد که منظور حیات، اتصال ِشدن‌هاست. شوریدگی از پس شدن‌ها. و شیدایی مدام. گویی که همه چیز درست همانطور است که باید باشد. آه اما. آه. که هیچ حالی دیر نمی‌پاید.