پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

حالا نیمی‌م خیال بود و نیمی‌م جنون. اردیبهشت بود. نیمه‌ی فصلی که مثل نبات انگار که سبز بودن وظیفه‌ام باشد. مانیای بهار بیدارم کرده بود. بوی شکوفه های گیلاس و گلابی را توی خواب هم استشمام می‌کردم. می‌توانستم ساعتها به گلهای درشت مگنولیا خیره شوم. سبز و آبی، ترکیب متناسب پنجره های رو به بهار بود. پنجره را که باز میکردی بوی تلخ و مطبوع شهوت توی هوا موج میزد. بوی پستان‌های پروار و مادیان‌های فحل. آنقدری بهار تویم رخنه کرده بود که هفت بار و هفت روز متوالی خودم را آزموده بودم. که باردار نباشم. و نبودم. هرچه بود فقط نشانه های  پرشدن از حیات بود. دلم می‌خواست تنم همیشه بوی شبهای اردیبهشت بدهد. بوی حیات برهنه. بوی میل زیاد. میخواستم این رهایی و سرمستی را کش بدهم. همیشه همینقدر سرخوش و مفتون باشم. بی واهمه. سبک‌سر اما بی‌شکست. از هیچ چیز ابایی نداشته باشم. همه چیز را اجابت کنم. همه کس را ببینم و بخواهم.  روز توی آغوش یک نفر. شب میان بازوان کسی دیگر. مثل گرده‌ی گل. نسیم هرجا که خواست ببردم. مثل پروانه‌ها. هرجا پسند کردم لحظه‌ای بمانم و چیزی برگیرم و بروم. مثل شبنم. شب روی گلبرگی باشم و صبح بخار شوم توی هوا. انگار که نبوده‌ام. شب باز ببارم. بلغزم توی خاک. هماغوش دانه‌ای شوم. سوار گردش و تناوب حیات. هرجا دست نامرئی طبیعت خواست بکشاندم. هرچه بوده‌ام بی اهمیت باشد. هرچه میشوم همان باشم. انگار که هیچ چیز هیچوقت اهمیتی نداشته. هیچ چیز قرار نبوده خراب یا درست شود. چرا که هیچ‌چیز مانا نیست. همه‌ی اجزایم دریابد که منظور حیات، اتصال ِشدن‌هاست. شوریدگی از پس شدن‌ها. و شیدایی مدام. گویی که همه چیز درست همانطور است که باید باشد. آه اما. آه. که هیچ حالی دیر نمی‌پاید. 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۵۹
پارودی

زندگی، اونموقعاش که بک‌سپیس می‌زنی واژه‌هاتو‌ قورت میدی و به خودت نهیب می‌زنی ‌رها کن مومن! و بازی منتهی‌العافیه رو با دست باز به سکوت می‌بازی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۵۸
پارودی

تکرار صبح.  تکرار کودکی که کنار مادر نیمه خوابش صبورانه و نجیبانه آنقدر می‌نشیند و بازی می‌کند تا بالاخره مامان بر رخوتش غلبه کند و‌ برخیزد. تکرار پنجره. تکرار پرده‌هایی که کنار می‌روند تکرار نور که جاری می‌شود. تکرار سلام در آینه . ‌و آب. تکرار بهار با صدای هایده. تکرار چای و گل سرخ و بهارنارنج. تکرار آرد و شیر و کره‌ و تخم‌مرغی که به پن‌کیکی‌ تبدیل شود که کودک به یک گاز نصفه‌اش بسنده کند . فلذا تکرار نان و پنیر. و‌ گاهی تکرار ناموفق تمام خوراکی‌های موجود. سپس تکرار شکرگذاری. تکرار بازی. تکرار قدرت‌نمایی بلامنازع در کاویدن تمام کشو‌ها و کمدها و جابجایی اشیا در گوشه گوشه‌ی خانه. تکرار پیدا کردن اشیای مختلف در نامتعارف‌ترین جای ممکن: بالش کنار وان حمام، آقاخرگوشه توی کابینت، سیم شارژر توی ماشین لباسشویی. تکرار آب‌تنی و خنده. (و‌ این طولانی‌ترین تکرار روز…) تکرار چشم‌های خمار و شیر و خواب نیمروز. تکرار تلاش مادری برای خواب نیم‌بند. تکرار تمام ناتمام‌ها. تکرار اتمام خواب. تکرار هم‌سفرگی با کودکی نرم و گرسنه.  تکرار پیاده‌روی عصر. تکرار تجربه‌ی دنیا با طفلی که همه چیز برایش حکم بار اول را دارد. تکرار شگفتی در لمس و بو و صداهای تکراری. تکرار تاتا اباسی و سرسره. تکرار خانه. تکرار حالا شام چی بپزم. تکرار یک‌شام نصفه نیمه. تکرار جمع‌کردن غذا از کوچکترین‌ درزهای ممکن میز و صندلی و زمین و موها و اعضای بدن بچه. تکرار نظافت‌‌ و شست و شو‌ و رفت و روب. و‌ تکرار تقلا برای دعوت خواب به چشمان خسته‌ی کودک. و آه. آه از این تکرار. و‌ تکرار تاملات فلسفی در باب اینکه چرا غریزه‌ی اطفال معیوب است؟ خواب و خوراک که نیاز ضروری و زیستی آدمیزاد است چرا اینهمه با مقاومت روبروست؟ چرا باید از بین اینهمه تکرار، سخت‌ترین آنها ضروری‌ترینش باشد؟ چرا نیروی برتر یک دکمه برای خوابیدن و یک دکمه برای سیر شدن بچه‌ی آدم تعبیه‌ نکرد؟ چرا یک طفل نباید به همان قشنگی که همه‌چیز را کشف و زیر و رو و متلاشی میکند، نیازهای زیستی‌اش را بی‌که کسی از نفس بیفتد انجام دهد؟ 

بعد اینهمه تکرار، وقتی طفلم خوابید و همه‌چیز از ریتم افتاد، مینشینم و ترومایم را شفا میدهم، اتفاقات روز را مرور و هضم می‌کنم. حالا به جای اینکه بخوابم، باید بلند شوم و خانه‌ی زیر و رو شده را به حالت قبل برگردانم‌ تا فردا رییس بتواند خوب آشفته‌اش کند. به این فکر می‌کنم که روزمره‌ام به ندرت فرصتی برای فکر و تعمق‌ در چیزی باقی میگذارد.گاهی موقع خواب رییس، کتابی که مدتهاست دست گرفته‌ام‌ دو‌سه صفحه جلو‌ می‌رود. یاد مطلبی که چندوقت پیش جایی خوانده بودم افتادم طرف دانشجوی شکاف علم بود. مضمونش این بود که آنکه مشغول شکافتن علم است و در این راه متحمل رنج زیاد می‌شود باید به خودش افتخار کند. افتخار کند که مثل احمق‌های دور و ورش زندگی نمیکند و دارد مرزهای علم را جابجا میکند، اینطوری مصائب راه برایش گواراتر می‌شود. 

این جمله توی سرم روزی صدبار زنگ‌ می‌خورَد. مثلا وقتی که شیرعسلی که درست کردم، همه‌جای خانه ریخت الا توی دهان طفلم ولو قدر یک قطره. و من خشمم را قورت دادم و در سکوت شیرعسل را جمع کردم. وقتی کودکم از روی محبت پرید روی شکمم و روده‌هایم  را توی گلویم‌ فرستاد، زبانش را فهمیدم و به جای اخم بغلش کردم و بوسیدم و ابراز محبت یواش را یادش دادم. وقتی صبح‌ که می‌خواست بیدارم کند چنگال‌های چون عقابش را توی پلک و چشمم فرو کرد. و من یادش دادم چطور با دستهایش بگوید نازی تا کسی بیدار شود. وقتی تمام گل‌های توی گلدان را پرپر کرد و من بهش یاد دادم به جایش گل را ببوید و نوازش کند تا بیشتر زنده بماند. وقتی دیدم غذایی که آماده شدنش یک ساعت زمان و توان گرفت دو قاشقش خورده شد و باقیش روی زمین ریخت، در سکوت تمیزش کردم و فهمیدم باید جور دیگه‌ای سیرش کنم. من برای این جنس خستگی‌های روزمره‌، نمی‌توانم به خودم هیچ‌جور امیدواری بدهم. این روز‌ها از نظر شکافندگان علم و اغلب روشنفکران -و حتی خود سابقم- احمق خود منم که طفلی را به این دنیای کثیف آوردم. میخواستم نکنم که حالا خسته هم نباشم. هوم؟ من اما یک بار با خودم تمام این محاسبات را کرده بودم. میدانستم که حیات را دوست دارم. بودنی که به من امکان تجربه‌ داد را بسیار دوست دارم. دوست داشتم این را به کسی دیگر هم هدیه کنم. آدم‌ها از تحمل رنج انتخاب‌هایشان ناگزیرند. چون رنج این دنیا ناگزیر است. حتی اگر انتخاب نکنی هم رنج ناگزیر است. پس چه بهتر که نوع مشقت را خودت انتخاب کنی. اما اینکه مشقت خودت را از مشقت دیگران برتر بدانی دیگر یکجور‌ حماقت مدرن است. بعد به این فکر می‌کنم که اگر نیوتون جاذبه‌ را کشف نمیکرد، حیات باز هم ادامه میافت. مادرها باز هم طفل‌هایشان‌ را بزرگ‌ می‌کردند و بهشان امکان تجربه‌ی حیات را میدادند. لذت باز هم از بین رنج خودش را اثبات می‌کرد. ادیسون اگر برق را کشف نمیکرد یا بل اگر تلفن را اختراع نمیکرد باز هم حیات افتان و خیزان خودش را ادامه میداد همانطور که تا به آن روز ادامه داده بود. اما اگر مادر ادیسون تصمیم میگرفت غذا دهانش نگذارد و آب بینی‌اش را‌ نگیرد و یا حتی پرستاری هم اختیار نکند که این کارها بکند او ادیسون نمی‌شد که بخواهد چیزی کشف و اختراع کند. خب طبعا یک آدم دیگری جای ادیسون همان کار را می‌کرد. اما حرفم این است که حیات روی چرخ‌دنده‌های نامرئی جریان دارد. یک ماشین بدون یک قطعه‌ی کوچک اما ضروری هرگز کار نمیکند. مزرعه‌ها بدون وجود کارگرها به درو نمیرسند و غذا به دهن گشاد تویی که هرکه مشغول شکاف علم نیست را احمق فرض میکنی نمیرسد. به یادآر که سال‌ها پیش از آنکه تو سخت مشغول مباهات به دستاورد عظیمت باشی، زنی لذت و معنای زندگی را در شستن باسن کثیف تو میدید. فکر می‌کنم تنها امیدواری که می‌توانم به خودم بدهم همین باشد که حاصل مشقت‌هایم‌ چنین آدم باد‌ به کله‌ای‌‌ نباشد. گاهی فکر میکنم لابد آن آدم شرایط سختی‌ را پشت سر گذاشته شاید حق دارد اینهمه به خودش بنازد. اما نه. هیچ رنجی مجوز تحقیر دیگری نیست. تحقیر دلیل حقارت است. از پشت نقاب هم‌‌ فریاد میزند. یادم‌ باشد‌ به طفلم بیاموزم اگر تمام سختی‌های عالم را هم‌ کشید، رییس دنیا هم که شد،‌ هرگز رنج دیگران را کمتر از رنج خودش و خودش را لبه ی تیغ دنیا نداند. 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۵
پارودی

عشق مزخرفه. دردناکه. دردافزائه. وحشتناکه. تو رو وامیداره به خودت شک کنی. خودتو بیرحمانه‌ قضاوت‌ کنی. از دیگران زندگیت فاصله بگیری. از خودت فاصله بگیری. ترسناکت میکنه. عوضت میکنه. کاری میکنه به سر تا پات حساس بشی. حرفایی بزنی کارایی بکنی که هرگز فکرشم نمی‌کردی. همه‌ی اون چیزیه که آدمیزاد توی این دنیا دنبالشه. همه‌ی این بازیا و نمایشا واسه عشقه. اما وقتی بهش میرسی چیه؟ جهنم. ما برای جهنممون شریک میخوایم. نمیخوایم توش تنها باشیم. بعضیا میگن ماموریت آدمیزاد همینه. که بفهمه جای درست و آدم درست کیه.. همه میگن همونجا و همون‌کس که حست میگه. همونکه دلت میگه. اگر حرف دلتو گوش کنی عشق آسونه‌. من اما میگم هرجور نگاهش کنی سخته. خیلی سخته. عشق آسان نداره. عشق لنگرگاهی نیست که بهش برسی و کنارش مأوا بگیری. آدم باید خیلی قوی باشه که بدونه عشق فقط تلاطمه. اینکه باوجود این باز مرتکبش بشه، قدرته. عشق چیزی نیست که آدم‌های ضعیف از پسش بربیان. عاشق بودن امید می‌خواد. امید زیاد. امید خیلی زیاد. شاید تنها شانسی که آدم توی عشق بیاره این باشه که شریک جرمش بهش امید بده. همین.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۴۷
پارودی

اگر قرار باشد روزهای مادری‌ام را ترسیم‌ کنم یک نقاشی ناتمام با یک پیرنگ و رنگ نصفه‌نیمه بهترین تجسم روزهای من است. روزها سرشار از شگفتی‌اند. هر کاری فقط می‌تواند شروع شود. تمام شدن امری که شروع شده بدون وقفه در میان مثل شبدر چهارپر تقریبا نایاب است و‌ اگر بشود معلوم نیست کارمای خوب کدام کردار نیک است. رئیس به درستی اینطور به من فهمانده که همه‌ی مناسبات روزمره در بهترین حالت دومین‌‌ و سومین اولویت است، ‌ و اولین فقط اوست. روزمره‌ی مادرانه‌ی من تلفیقی از تمام ناتمام‌ها‌ بوده. خواب ناتمام. حاوی رویا و‌ کابوس ناتمام. ‌بیداری‌ نیمه با تنی نیمه بیدار و ذهنی نیمه خواب. دستشویی ناتمام. سکس ناتمام. غذای ناتمام. چای یخ‌کرده‌ی ناتمام. کتاب‌و پادکست ناتمام. فیلم ناتمام. سریال؟ آه مگر توی همان خوابِ ناتمام! ورزش ناتمام. نماز ناتمام. آشپزی ناتمام. نظافت ناتمام. دیگر چه …یو نیم ایت. حتی حس‌های ناتمام. که‌ باید مثل سیب نرسیده از شاخه چیدشان و همانطور کال گازشان زد و بعد خورده نخورده توی سطل انداخت. مثلاً مشغول غصه خوردنی که رئیس با شادی زاید‌الوصفی در حالی که دو لباس زیر را که معلوم نیست از کجا پیدا کرده دور گردنش انداخته، خیلی عادی قدم‌زنان وارد صحنه می‌شود. طبعا غم و غصه هنوز هضم نشده‌ یادت می‌رود و باید قاه‌قاه به این صحنه بخندی. یا مشغول شادمانی هستی که ناگهان با دیدن رئیس که تصمیم گرفته قوطی‌ نرم‌کننده را روی خودش خالی کند، لبخندت  می‌خشکد و شادیت عین حباب می‌ترکد و معدوم می‌شود. از اینهمه ناتمام‌ها تا آخر‌روز‌ شاید فقط بشود نیمیش را تمام کرد. حس بی‌کفایتی ذره‌ذره مثل صدکیلو بار روی شانه‌های روانم ‌سنگینی می‌کند. با اینحال دیروز که از بی‌رمقی یک گوشه افتاده بودم و بازی‌کردنش را نگاه می‌کردم، از اینکه حلقه‌ها را با طمانینه توی استوانه می‌انداخت و همین کار را با تمرکز چندبار از اول تا آخر انجام داد، اشک توی چشمهام لرزید. انگار همین توانستن ساده جبران تمام نتوانستن‌هایم‌‌ شده بود. مادر بودن دنیای عجیبی‌ست. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۴:۴۷
پارودی

-مارکو از ایران سوغات چه آوردی؟ -سه کیلو گوشت و دنبه!

 

کاریش ندارم و میذارم باهام باشه. جای شکر باقیه که حداقل‌ لذت خوردن رو به همراه داشت و خودم بر طبقات خودم افزودم، و پروتز و فیلر نیوردم سوغات. هوم؟ دیگه‌ چطور دلداری بدم به خودم.

به جد اعتقاد دارم چشم مرد‌ها علاوه بر داشتن ایکس‌ری، تراز‌وی دقیقی هم هست. رفیقی این اواخر گفت توی این مدت وزنت زیادتر نشده؟! با قاطعیت گفتم که نه! حالا که اومدم روی ترازوی دقیق میبینم بعععله. سه کیلو ناقابل برام کشیدن و‌ بردم. یادم باشه از این ویدئو زردهای اینستا براش بفرستم، که درمورد چیزی که کسی در عرض چندثانیه‌ نمی‌تونه عوض کنه نباس نظر داد! و‌بگم‌ با این‌حال حق با چشم‌های ژرف‌نگر و باریک(ن)بین تو بود.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۰
پارودی

لحظات قبل از اوج، همیشه از خود اوج، لذتی غلیظ‌‌تر و انبوه‌تر دارد. تکرار، هرگز به ابتذالش نمی‌کشد. آنوقت که تمام ساحات وجودت گرمِ تمنا ست. پر از خواهشِ تمام نشدن. و کش آمدن. اوج، قریب‌الوقوع است. نه که محتوم، فقط نزدیک. دو سه نفس دورتر. و فکر کن که تو از وقوعش یقین داشته باشی. و فکر کن که ناگاه در آن میانه، کسی تنِ کرختِ مشحونِ قریب به طغیانت را بلند کند و به جایی دیگر، به دنیایی دیگر ببرد. از کمرکش بی‌خودی و خلسه پرتت کند به حضیض هشیاری. جان که به نوید رهایی به لب رسیده بود، پس می‌کشد. حسرتِ آن لبریزی که نشد، عین داغ تا ابد روی اندام حافظه‌ات می‌ماند. اسیرت می‌کند.

ترک‌ زادگاهم درست در بزنگاه اردیبهشت که بهارْ تن زندگی را گرم کرده و اوجْ قریب‌الوقوع است، برای من‌ اینطور است. یک معاشقه‌ی ناتمام. با تن و روحی خسته از بارِ حظی ابتر.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۸
پارودی

خیلی هم بد نشدم. اما از اینکه تن به این تغییر داده بودم، یک‌جور شرم نهان داشتم. آنهم امسال که اینهمه با تغییر بیگانه و با وضع موجود در صلح بودم. هرکس رفته بود و آمده بود و پیشنهادی برای تغییر در ابرو و مژه و پلک و لب و گونه‌ام داده بود با پوزخند گفته بودم «شما نمیدانید با کی طرفید. من همین عطر روزانه‌ام را هم الان هژده سال است هی تا خالی می‌شود عینش‌ را میخرم. چیزی که اینهمه راحت میشود و باید هم عوضش کرد هم من تن به تغییرش نداده ام. هرجا می‌روم با همین‌ بو همه میفهمند فلانی هم هست. آنوقت شما از تغییر در عناصر اصلی‌ام با من حرف می‌زنید؟ من توی عمرم به قدر انگشتان یک دست هم صورتم را دست بند‌انداز نداده‌ام. همان چندبار هم سی‌ثانیه نشده پشیمان شده‌ام بس که درد و خشونت قضیه بالاست. بروید از خدا بترسید.» اما آنقدر روی مخم رفتند که عاقبت رنگ موهایم را عوض کردم. و حالا شرمگینم. خود قبلی‌ام را دلتنگم. حس گند یک خائن را دارم. خیانت به آرمان‌هایم. اینکه توی آینه ست کیست؟ «اه متاسفم. متاسفم عزیزم..باور کن خواسته قلبی خودم نبود. یکهویی شد…اصلا نفهمیدم چطور شد عزیزم..باور کن که من تو را همانطور که بودی بیشتر از هرکسی دوست داشتم. باور کن که من همانم همان آدم سابق. هیچ‌چیز عوض نشده مرا ببخش...ببخش و به آغوشم بازگرد» از دفعه قبل که چنین تغییری کرده بودم حداقل پنج سال گذشته و همان بار گفتم این دفعه اول و آخر بود. تا پس از چهل‌سالگی! زنی که موی سفید ندارد رنگ مو لازم ندارد. اما درست از همان روزها دو سه تار نقره‌ای بالای پیشانی و کنار شقیقه‌ی چپ سربرآورد. مثل یکجور دهن‌کجی. هرچند به مرور با آنها هم در صلح شدم. چندروز پیش یک خانم نسبتا پیری را دیدم. نه ازینها که ظاهرشان زود شکسته می‌شود اما قبراق‌اند. اتفاقا از آن مسن‌هایی بود که عددها را به هیچ‌کجایشان نمی‌گیرند. موهای یک‌دست نقره‌ای اش را بافته بود و خیلی شق و رق راه میرفت. نمی‌دانم چرا یک لحظه خودم را تویش دیدم. شبیه تصویر ایده‌آل خودم بود از پیری خودم. نمایش گذر عمر بر تن همانطور که بودم. بی‌هیچ تغییر. بی تلاش برای پوشاندن چیزی. رنگ و مش و‌ این برنامه‌ها همیشه در نظرم مال زمان آوار شدن تصور پیری و مرحله‌ی انکار این سوگ و تلاش برای سرکوبش بود. روزهای آخر اسفند که همه درگیر خوشگل‌سازی‌ و ایجاد هرگونه تغییر در عناصر وجودی و ایزوتوپی خویشتناند خودم را اخ و پیف کنان کشیده بودم کنار که د آر‌‌ام بگیرید بسازید با هر گه‌چهره‌ و گه‌اندامی که هستید دیگر. چه‌تونه؟(!)و گفته بودم سال اگر هزار و سیصد و‌ شصت و پنج‌ روز هم بود من خودم را زیر دست هیچ‌آرایشگر و جراح زیبایی نمی‌بردم. هر‌کس با اندام و اجزا و رنگ‌مو و پشم و پیل‌های صورتم مشکلی دارد خودش مشکلش را حل کند. حالا هیچ توضیحی برای این خام‌شدگی نداشتم و این اولین شکست امسالم بود. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۳۱
پارودی

گروهو باز کردم دیدم زده یه‌ پوند ترشی لیته ده‌دلار. چه دنیای موازی پرت‌و‌پلایی. چه خوبه که دورم ازش. از دنیایی که آدم‌ها مثل آدمک‌های توی فری‌تیل‌های دیزنی با ریتم شاد پس‌زمینه مشغول زندگی‌ سحرآمیز و پر آرامششون‌ان، اما آرزوی قلبی‌شون پیدا کردن آدمای شبیه خودشونه. ترشی‌ای که بهش عادت دارن. نون و غذایی که باهاش بزرگ شدن. یه شب‌نشینی وطنی که فرهنگ و‌ مردمی که ازش فرار کردن یادشون بیاره. آدمیزاد خودشو کوچ میده به امید بهروزی! نه برای عوض شدن و بزرگ‌تر شدن درد و رنج‌هاش. بهرحال دغدغه اغلب مهاجرها غم نان نبوده. اون‌ها که محتاجن، اتفاقا موندن. پا در گل. 

ی. از بین تمام کسایی که میشناسم تنها کسیه که با من هم‌نظره. این خاک و آب و هوا و جغرافیای معیوب رو دوست داره. خالی از شعارهای مزخرفِ باید موند. وقتی میگم یه روز برمیگردم، حرفهای قالبی ردیف نمیکنه. به جاش میگه پس کی؟ گفتم «آدم‌ها با هم فرق میکنن مگه نه؟ من از اون دسته‌ام که میون قماش خودم حالم خوبه. دوست دارم نک و نال هم که میکنم واسه همین مردم و همین کم و زیاد‌ها باشه. بودنم، اینجاست که از پوچی درمیاد. هیچوقت توی این سال‌ها یه بار هم نگفتم چه خوبه دورم از مردم و فرهنگ(ِ حتی) مزخرفم. گاهی حتی آرزو کردم از اون دسته بودم که رفتند، از رفتنشون کیفورن و هرروز اینو نشون میدن. ولو به غلو. ولو به دروغ. یک‌جانشین نیستم. عوض کردن جایی که ذهن و زندگی نفس می‌کشه و می‌باله، هر از گاهی لازم هم هست. کوچ به جایی که آسمونش همین‌رنگه و مشکلاتش نه که کم‌تر، فقط متفاوت‌، موقتی‌ش‌ بد‌ نیست. صرفاً برای نرمش ذهن و‌ روح! اما کوچ دائمی از زادبوم و ابراز انزجار از اصالت و حل شدن تو یه کثافت دیگه، تو کتم نمی‌ره. کاش اینهمه ریشه‌ ندوونده بودم. که فقط یه‌جای این زمین وسیع حالمو خوب کنه. که فقط یه جا مسیرم روشن باشه. تنظیمات من انگار فقط توی همین مختصاته که درست کار میکنه. تو بگو خاکه بگو نوره بگو سرب تو هواست. هرچی که هست میره تو رگام میشه اکسیژن میره تو مغزم میشه دوپامین.» گفت منم همینجور. گفتم دور از اینجا مثل گیاهی‌ام که از نور و گرما دورش کردن. یک بار هم توی این همه سال حس خوشبختی عمیق رو تجربه نکردم. دائماً خسته و زرد و فسرده‌ام. انگار که گیاه بی‌سبزینه. نفس‌هام به شماره‌ست. یکی باید که مدام احیام کنه. از خستگی خودمم خسته‌ام…برعکس، وسط همین کارزار و همین وانفسا و احتمال زوال و جنگ واهی و فشار و فروپاشی، عمیق‌ترین و موندگار‌ترین لذت‌ها و شعف‌ها و سرخوشی‌ها رو تجربه کردم. جوری که سرم سبک شده از لذت. با مردم خودم. قماش خودم. که دردشون درد خودمه. خوشحالیشون خوشحالی خودمه. و با هم هم‌حسیم. صرف بودنم توی این خاک، برام حیاته.» گفت منم همینطور. گفتم که من و تو باید بریم مخ معیوبمونو عمل کنیم. شاید زندگی به کاممون شیرین شد. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۳
پارودی

جمعه‌. سیاه و سراسیمه بود. سنگین و سرد، مثل خاک. آمیخته به بوی کافور و کفن و گلایل پژمرده. پر از طنینِ به عزت و شرف لا اله‌الاالله.  پرضجه و پر مویه. با کفش‌های مشکی واکس‌خورده‌ و بعد خاک‌گرفته.‌ شلوارهای اتوکشیده و‌ بعد زانوانداخته. اشک‌های کدر غلتیده روی ریمل و کرم‌پودر و رژهای مات. پف‌های پنهان پشت عینک دودی. واژه‌های دستپاچه‌‌ی پرتکلف و ناتوان از تسلای خاطر. تلاش برای یافتن یک بطری آب اضافه. رد کردن دعوت به کبابی که بوی لاشه می‌دهد.و ناگهان فراموشی. گویی که دانه هرگز نرسته.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۳۷
پارودی