تکرار صبح.  تکرار کودکی که کنار مادر نیمه خوابش صبورانه و نجیبانه آنقدر می‌نشیند و بازی می‌کند تا بالاخره مامان بر رخوتش غلبه کند و‌ برخیزد. تکرار پنجره. تکرار پرده‌هایی که کنار می‌روند تکرار نور که جاری می‌شود. تکرار سلام در آینه . ‌و آب. تکرار بهار با صدای هایده. تکرار چای و گل سرخ و بهارنارنج. تکرار آرد و شیر و کره‌ و تخم‌مرغی که به پن‌کیکی‌ تبدیل شود که کودک به یک گاز نصفه‌اش بسنده کند . فلذا تکرار نان و پنیر. و‌ گاهی تکرار ناموفق تمام خوراکی‌های موجود. سپس تکرار شکرگذاری. تکرار بازی. تکرار قدرت‌نمایی بلامنازع در کاویدن تمام کشو‌ها و کمدها و جابجایی اشیا در گوشه گوشه‌ی خانه. تکرار پیدا کردن اشیای مختلف در نامتعارف‌ترین جای ممکن: بالش کنار وان حمام، آقاخرگوشه توی کابینت، سیم شارژر توی ماشین لباسشویی. تکرار آب‌تنی و خنده. (و‌ این طولانی‌ترین تکرار روز…) تکرار چشم‌های خمار و شیر و خواب نیمروز. تکرار تلاش مادری برای خواب نیم‌بند. تکرار تمام ناتمام‌ها. تکرار اتمام خواب. تکرار هم‌سفرگی با کودکی نرم و گرسنه.  تکرار پیاده‌روی عصر. تکرار تجربه‌ی دنیا با طفلی که همه چیز برایش حکم بار اول را دارد. تکرار شگفتی در لمس و بو و صداهای تکراری. تکرار تاتا اباسی و سرسره. تکرار خانه. تکرار حالا شام چی بپزم. تکرار یک‌شام نصفه نیمه. تکرار جمع‌کردن غذا از کوچکترین‌ درزهای ممکن میز و صندلی و زمین و موها و اعضای بدن بچه. تکرار نظافت‌‌ و شست و شو‌ و رفت و روب. و‌ تکرار تقلا برای دعوت خواب به چشمان خسته‌ی کودک. و آه. آه از این تکرار. و‌ تکرار تاملات فلسفی در باب اینکه چرا غریزه‌ی اطفال معیوب است؟ خواب و خوراک که نیاز ضروری و زیستی آدمیزاد است چرا اینهمه با مقاومت روبروست؟ چرا باید از بین اینهمه تکرار، سخت‌ترین آنها ضروری‌ترینش باشد؟ چرا نیروی برتر یک دکمه برای خوابیدن و یک دکمه برای سیر شدن بچه‌ی آدم تعبیه‌ نکرد؟ چرا یک طفل نباید به همان قشنگی که همه‌چیز را کشف و زیر و رو و متلاشی میکند، نیازهای زیستی‌اش را بی‌که کسی از نفس بیفتد انجام دهد؟ 

بعد اینهمه تکرار، وقتی طفلم خوابید و همه‌چیز از ریتم افتاد، مینشینم و ترومایم را شفا میدهم، اتفاقات روز را مرور و هضم می‌کنم. حالا به جای اینکه بخوابم، باید بلند شوم و خانه‌ی زیر و رو شده را به حالت قبل برگردانم‌ تا فردا رییس بتواند خوب آشفته‌اش کند. به این فکر می‌کنم که روزمره‌ام به ندرت فرصتی برای فکر و تعمق‌ در چیزی باقی میگذارد.گاهی موقع خواب رییس، کتابی که مدتهاست دست گرفته‌ام‌ دو‌سه صفحه جلو‌ می‌رود. یاد مطلبی که چندوقت پیش جایی خوانده بودم افتادم طرف دانشجوی شکاف علم بود. مضمونش این بود که آنکه مشغول شکافتن علم است و در این راه متحمل رنج زیاد می‌شود باید به خودش افتخار کند. افتخار کند که مثل احمق‌های دور و ورش زندگی نمیکند و دارد مرزهای علم را جابجا میکند، اینطوری مصائب راه برایش گواراتر می‌شود. 

این جمله توی سرم روزی صدبار زنگ‌ می‌خورَد. مثلا وقتی که شیرعسلی که درست کردم، همه‌جای خانه ریخت الا توی دهان طفلم ولو قدر یک قطره. و من خشمم را قورت دادم و در سکوت شیرعسل را جمع کردم. وقتی کودکم از روی محبت پرید روی شکمم و روده‌هایم  را توی گلویم‌ فرستاد، زبانش را فهمیدم و به جای اخم بغلش کردم و بوسیدم و ابراز محبت یواش را یادش دادم. وقتی صبح‌ که می‌خواست بیدارم کند چنگال‌های چون عقابش را توی پلک و چشمم فرو کرد. و من یادش دادم چطور با دستهایش بگوید نازی تا کسی بیدار شود. وقتی تمام گل‌های توی گلدان را پرپر کرد و من بهش یاد دادم به جایش گل را ببوید و نوازش کند تا بیشتر زنده بماند. وقتی دیدم غذایی که آماده شدنش یک ساعت زمان و توان گرفت دو قاشقش خورده شد و باقیش روی زمین ریخت، در سکوت تمیزش کردم و فهمیدم باید جور دیگه‌ای سیرش کنم. من برای این جنس خستگی‌های روزمره‌، نمی‌توانم به خودم هیچ‌جور امیدواری بدهم. این روز‌ها از نظر شکافندگان علم و اغلب روشنفکران -و حتی خود سابقم- احمق خود منم که طفلی را به این دنیای کثیف آوردم. میخواستم نکنم که حالا خسته هم نباشم. هوم؟ من اما یک بار با خودم تمام این محاسبات را کرده بودم. میدانستم که حیات را دوست دارم. بودنی که به من امکان تجربه‌ داد را بسیار دوست دارم. دوست داشتم این را به کسی دیگر هم هدیه کنم. آدم‌ها از تحمل رنج انتخاب‌هایشان ناگزیرند. چون رنج این دنیا ناگزیر است. حتی اگر انتخاب نکنی هم رنج ناگزیر است. پس چه بهتر که نوع مشقت را خودت انتخاب کنی. اما اینکه مشقت خودت را از مشقت دیگران برتر بدانی دیگر یکجور‌ حماقت مدرن است. بعد به این فکر می‌کنم که اگر نیوتون جاذبه‌ را کشف نمیکرد، حیات باز هم ادامه میافت. مادرها باز هم طفل‌هایشان‌ را بزرگ‌ می‌کردند و بهشان امکان تجربه‌ی حیات را میدادند. لذت باز هم از بین رنج خودش را اثبات می‌کرد. ادیسون اگر برق را کشف نمیکرد یا بل اگر تلفن را اختراع نمیکرد باز هم حیات افتان و خیزان خودش را ادامه میداد همانطور که تا به آن روز ادامه داده بود. اما اگر مادر ادیسون تصمیم میگرفت غذا دهانش نگذارد و آب بینی‌اش را‌ نگیرد و یا حتی پرستاری هم اختیار نکند که این کارها بکند او ادیسون نمی‌شد که بخواهد چیزی کشف و اختراع کند. خب طبعا یک آدم دیگری جای ادیسون همان کار را می‌کرد. اما حرفم این است که حیات روی چرخ‌دنده‌های نامرئی جریان دارد. یک ماشین بدون یک قطعه‌ی کوچک اما ضروری هرگز کار نمیکند. مزرعه‌ها بدون وجود کارگرها به درو نمیرسند و غذا به دهن گشاد تویی که هرکه مشغول شکاف علم نیست را احمق فرض میکنی نمیرسد. به یادآر که سال‌ها پیش از آنکه تو سخت مشغول مباهات به دستاورد عظیمت باشی، زنی لذت و معنای زندگی را در شستن باسن کثیف تو میدید. فکر می‌کنم تنها امیدواری که می‌توانم به خودم بدهم همین باشد که حاصل مشقت‌هایم‌ چنین آدم باد‌ به کله‌ای‌‌ نباشد. گاهی فکر میکنم لابد آن آدم شرایط سختی‌ را پشت سر گذاشته شاید حق دارد اینهمه به خودش بنازد. اما نه. هیچ رنجی مجوز تحقیر دیگری نیست. تحقیر دلیل حقارت است. از پشت نقاب هم‌‌ فریاد میزند. یادم‌ باشد‌ به طفلم بیاموزم اگر تمام سختی‌های عالم را هم‌ کشید، رییس دنیا هم که شد،‌ هرگز رنج دیگران را کمتر از رنج خودش و خودش را لبه ی تیغ دنیا نداند.