امشب یک‌جوری آهسته اما عمیق رخنه کن که‌ رخوت بهار به تمامی تویم بریزد. لب‌هات از هرچه نگفته‌ای آماس کرده باشد و داغی‌ش رد سوزانی روی گردنم بیندازد. گوش به لب‌هام سپرده باشی و بشنوی این خلسه‌ی جنون آمیز را چطور نفس‌نفس در بر می‌گیرم. آن سنگینی تسکین‌دهنده را.‌ و اما دست‌هات. حکایت دست‌هات اما، حکایتی دیگر است…

یادم‌نیست چندبار بی‌فایده خوانده بودم که: «آه بگذار گم شوم در تو؛ کس نیابد دگر نشانه‌ی من؛ روح‌سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن‌ ترانه‌ی من»