پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

از صبح یکجوری باریده که انگار تقصیر ما بوده. من اما برف را دوست دارم و ممنونِ مسئولِ کائناتم. گاهی فکر می‌کنم اگر از سیاره‌های دیگر بیایند بازدید سیاره‌ی ما، از شگفت‌انگیزترین‌‌ پدیده‌ی این سیاره که بپرسی بیدرنگ‌ ‌و حسودانه خواهند گفت بارش حجم‌ یخی نرمی از آسمان که همه‌جا را خیال‌انگیز و سفیدپوش می‌کند. آخرین بار خاطرم نیست کِی تهران قشنگم را اینطور اغواگر دیده بودم. هفت یا هشت سال پیش شاید؟ یا قبل‌تر.  یکطوری که دلت می‌خواهد گرمترین لباست را بپوشی و شتابزده‌-انگار که کسی خیلی وقت است منتظر ‌توست- بزنی بیرون. بعد دم‌دست‌ترین آدم حسابی‌ای که سر راهت سبز شد دستهایت را از زیر پالتوش حلقه کنی دور کمرش، سینه‌ات را تنگ به سینه‌اش بفشاری، سرت را بگیری بالا و چشم توی چشمش بگویی «آه بالاخره آمدی محبوبم. چه دیر کردی. آخر فکر چشمهای منتظر ناستنکایت را نکردی؟ فکر قلب کوچک پرتپش من را نکردی؟ حالا که آمده‌ای هیچ شکوه‌ای ندارم. نه.هیچ شکوه‌ای. نه حتی کوچکترین گله‌ای ازینکه من را دل‌بسته خویش و‌ سپس رها کردی. به من بگو کی تو را دوباره خواهم دید.» و پیشانی‌ات را بچسبانی روی لب‌هاش و مطلقاً نگران نباشی که چه فکر می‌کند. بعد رهایش کنی و به راهت ادامه دهی. خودت را غرق سکوت سفید پرهمهمه کنی. و مثل صداهای شهر توی حجم برف گم بشوی. گم بشوی و دیگر‌هیچوقت پیدا نشوی. اما سناریوی من به این زیبایی پیش نرفت. شال و کلاه کردم و در ناباوری-چون کدام خری توی این ترافیک می‌رود بیرون- رفتم به دیدار دو رفیق. یک ساعت توی ترافیک بودم و مطلقا به هیچ چیز فکر نکردم. هیچ چیز جز اینکه چرا پنجره مقابلم بخارگرفته است و من نمیتوانم آنطرف را درست ببینم. آخرهای راه با پشت انگشت سبابه‌ام بخارها را گرفتم و دیدم شهر در تکاپوی قشنگ ‌و پوچی ست. همه لبخندها در نظرم‌ موقتی آمد. رها کردم تا بخار پنجره را بپوشاند. وقتِ برگشت، دلم‌ برای راننده‌ی بینوای اسنپ سوخت. سوار که شدم دلم می‌خواست بگویم‌ لامصب‌ مغز خر خوردی؟! به خود من یک میلیون بدهند حاضر نیستم برای رسیدن به خانه بیفتم به‌ دام هزارتوی پر از برف و یخ و ماشین‌هایی که انگار بچه‌ دوساله‌ای هولشان می‌دهد که تپ تپ میخورند به هم. بیا عقل کن و این کرایه را بگیر ‌‌و برو خانه. ولی یاد طفلم افتادم و به خسته نباشید خسته‌ای بسنده کردم. تمام یک ساعت و‌ نیم‌ را به هیچ چیز فکر نکردم. بخار شیشه‌ها را هم نگرفتم. به لبخندهای پشت بخار هم فکر نکردم. فقط آرزو کردم که سلیقه‌ی موسیقی راننده از دست‌فرمانش بهتر شود. و شد.از سکون به ستوه آمدم و حساب کردم و باقی را پیاده رفتم. و دیدم اه علت قطار شدن اینهمه ماشین فقط دو سه ماشین است که مدل بالایشان با شعور صاحبانشان در رابطه معکوس است. باز هم دلم برای مردمانم سوخت. اما یاد طفلم افتادم که صبح به سینه‌ام فشرده بودمش و‌ توی برف خوابیده بودیم و حالا‌ سخت برای فشردنش دلتنگ‌ بودم.

  • پارودی

این‌ روزها که میگذرد شادم. این روزها که میگذرم شادم.شادم که میگذرد این روزها شادم که میگذرد.

آخ قیصر...نام کوچکت درست جایی شروع شد که آنچه ما را نمود تمام شد.

  • پارودی

برای صبحانه همون جای همیشگی قرار داشتم. جای همیشگی گفت «چون شما مشتری ثابت ما هستین برای حالگیری‌ ویژه‌‌ی شما، امروز بارمون خرابه و صبحانه بدون چای و قهوه ست».خب صبحی که با چای شروع نشه که درست نیست شروع شه. زدیم‌بیرون. نشون به اون نشون که سه جای دیگه رفتیم و بخشکی شانس که به دلایل شخمی‌ مانند اماکن، بین‌التعطیلی و غیره بسته بودن همه. بنابراین رفتیم همون جای همیشگیِ دوم، که از اول باید میرفتیم. این قضیه، آستانه تحملِ اخیراً خیلی پایینِ من رو به زیرزمین برد. همین شد که وقتی داشتیم قدم زنان برمیگشتیم و شکمهامون انباشته بود و رفیقم‌ گفت من الان باید یکی بکشم، گفتم اتفاقا منم همینطور.‌ با چشمای گرد نگام‌ کرد که از کی؟! گفتم همین امروز. همین الانشم خیلی دیر شده.بده بیاد. پرانتز باز من در خانواده‌ای نسبتا بیگانه با دود و‌ دم‌ بزرگ شدم. جز پدربزر‌گ خدابیامرزم. اما به واسطه‌ی رفقای نابابِ سنگین‌بکش‌ِِ پشت به پشتْ بهمن و تیر و فروردین‌ دودکن‌ام‌، دودِ دست‌دو زیاد دادم‌ تو‌ متاسفانه. ولی خب چه ربطی داشت.پرانتز بسته اینو که داد دستم، کام‌اول-که چه عرض‌کنم چس‌دود اول- جوری زهرمار بود که بر باعث و بانی سیگار و هرچی سیگاری تو دنیاست و هر علتی که از آغاز خلقت آدم، کسی رو بر ساحت گردون به سیگار ‌کشیدن واداشته لعن‌و نفرین‌ فرستادم. و سیگارو برگردوندم دستش. و گفتم دفعه آخرت باشه سیگار‌ میدی دستم! ولی قرار شد دفعه بعد یه‌ سبکشو بیاره برام. که یه دونه اقلاً دود کنم تا ته. ‌بابا زشته‌.

  • پارودی

اینکه کسی در ارتباط با تو، مصرانه بخشی از حقیقت خودش را فاش نکند، اما از تو و ترجیحاتت که خبردار شد، نقابش را کمی پایین بیاورد و عامدانه -اما نامحسوس- آن بخشی از حقیقتش را که مورد نظر توست برایت فاش کند، اگر کیوت نیست پس چیست؟ هان؟ همین تلاش بانمک را باید بخشید به نیات سیاست‌ورزانه‌ی ابتدایی و یک مثبت گذاشت جلوی اسمش.

  • پارودی

ساعت ۹ خوابیدم، ۲ پاشدم و چیزی توی سرم پرسید اینهمه زود خوابیدی که چه؟ تو که بیش از چهارساعت خواب شب هم لازم نداری. و دیگر نگذاشت بخوابم. تنم سپاسگزار همین چندساعت خواب بود،جز کمرم البته که همیشه ساز مخالف است و شورش کرده و رهایی از همه‌ی بارها را می‌خواهد. دلم خواب دوباره می‌خواهد. رفتم یک دمنوش پیدا کردم رویش نوشته بود ضدافسردگی و استرس و بیخوابی. انداختمش توی آب‌جوش. گشتی توی خانه زدم و نوشیدمش که بخوابم. حالا نه‌تنها افسردگی و استرس و بیخوابی‌‌ام‌ دوا نشده، که معده‌درد هم افزود. لعنت به همه امیدهای ناامید‌شده. و دردهای افزون‌شده. لعنت به ادعاهای دروغین. لعنت به بارقه‌های امید آنگاه که جان می‌گیرند و زود خفه می‌شوند. لعنت به شب آنگاه که روی‌ سینه‌ فرود می‌آید. لعنت به ذهن فریبکار که وعده می‌دهد اگر بخوابی همه‌چیز درست می‌شود، یا دست‌کم ازین بدتر نمی‌شود. لعنت به دست‌هات ...که رهایم نمیکنند. لعنت به درد معدهو لعنت به همه دمنوش‌های عالم. کاش حالش را داشتم یک کمپانی احداث کنم که دمنوش شفابخش هرکس را تولید کند. بعد سفارش میگرفتم. درخواست‌ها احتمالاً چیزی ازین قبیل می‌بودند: ضد فریب‌خوردگی. ضدتنهایی مزمن. ضد رخوت و کرختی عصرهای جمعه. ضد بیقراری صبح‌های پنجشنبه. ضد تخیلاتِ تیره‌ی شب‌های تارِ زمستان. سرخوشی‌آور جهت شب‌های لعنتی که فکر تو چنگ میزند و رها نمیکند. بعد صداقت را صددرصد رعایت می‌کردم و روی دمنوش‌ها مینوشتم: فقط وقتی اثر می‌کند که شما واقعا بخواهید.

  • پارودی

من همیشه با خودم اصولی داشته‌ام، یکیش اینکه آدم قدر داشته‌هایش را بداند و عرض اندامِ بیخود نکند. بعد ولی یک اصل خنده‌دار متناقض دیگرم هم اینست که آدم جوری بچرخد که اگر اشتباهی چشم نامحرم به پوشش کمتر از عرف شخصی‌ کسی افتاد، آدم روی پیشانی‌اش که کوبید، بتواند بگوید:«باز حداقل خوب بودم!» یادم افتاد به عروسی امیر که از رختکن درآمده بودم و چشم تو چشم باهاش شده بودم و بعد فرار کرده بودم‌ تو و صورتم را که توی دستهام‌ گرفته بودم از خجالت اینکه در لباس نیمه‌عریان مرا دیده، گفته بودم باز خوب شد موهام مرتب بود و آرایش داشتم! بعد یاد عروسی خودم افتادم که برادرشوهرم همان دم حجله مرا در بهترین وضعم که لباس عروس باشد دیده بود. اولش کلی گریه کرده بودم و فحش به زمین و زمان داده بودم و بعد خودم را اینطوری دلداری داده بودم که «حالا باز خوبه قشنگ بودی!»بعد یک به یک لحظه‌هایی در یادم آمد که کسی که نباید، مرا دیده و بعد دیدم الحمدلله این اصل را رعایت کرده‌ام و خاطرم جمع شد و رفتم که با آسودگی سر به بالین نهم و حل این تناقض را به فردای موعود موکول کنم.

  • پارودی

اندازه دو ایستگاه پیاده رفتم با کالسکه، دویست نفر گوگولی مگولی گفتن، چهارصد نفر گفتن سرده بپوشون بچه‌رو. حالا طفل منم که اساساً گرمایی، اما استثنائاً امروز یه لایه اضافه هم پوشونده بودم. من که خودم یه لا مانتو تابستونی بودم. آخه کی به این هوا‌ میگه زمستون؟ خوبه من بگم بکّن آقا لباستو پختی بابا!؟ کاش قومِ آریایی بفهمه مادر بچه خر نیست و بکشه بیرون از تذکر به سرپرست طفل. بسنده کنه به ابراز احساساتش. همونم نبود ممنون‌ترم.

  • پارودی

من در اکثر قریب به اتفاق مواقع، بین حرف زدن و نزدن، حرف زدن را انتخاب کرده‌ام. خواسته‌ام درونم به حد مکفی برای طرف مقابلم شفاف باشد‌ و بداند چه‌کاره‌ام.این را مادرزادی توی شخصیتم کادوپیچ کرده بودند یا خودم کسبش کردم را نمی‌دانم. ابزار ایجاد شفافیت هم بین ما آدم‌ها، کلمه است. اصلاً رجحان ما بر جنبندگان دیگر، توانایی استفاده‌ی مستقل و معنادار از کلمه‌ است. در نظر من کسی که با هر توجیه (ِمثبتی حتی!) عدمِ کلمه را بر کلمه ترجیح می‌دهد و از ابزار حذفی برای فهماندن منظورش استفاده می‌کند، الکن است و فرقی با حیوان ندارد. کسی که بعد از میزان معتنابهی معاشرتِ انسان‌وار به این نتیجه می‌رسد که تو را باید حذف‌ کند، و دسترسی تو را هم به خودش ببندد(بلاک!) جایی در سیرِ تکاملِ انسانی‌اش وامانده.نقطه.

  • پارودی

اونروزِ اول بهمن، یادم نمیره. دربند بودیم. پیاده شدیم که بریم بالا گفت دستتو بیار. کف دست راستمو گرفتم جلوش گفتم تو رو جونت شوخی نکنی! من از سوسک و حشره بیزارم. خندید که دیگه انقدم خل نیستم. مشتشو تو دستم باز کرد و پنج‌تا تیله ریز و درشت رنگارنگ ریخت کف دستم. شد یادگاری اولین دیدار. همه‌ی راه تا بالا به واگفت چیزهایی پرداختیم که این سال‌ها گفته بودیم، اما نه با جزییات. شاید هم نگفته بودیم اما میدونستیم هستن. ازینکه متعمدانه نگاهشو‌ میدزدید و هیچوقت بیشتر از دو سه ثانیه خیره نمی‌شد سپاسگزارش بودم. کاری که خودم‌ نکردم البته.شاید بین تصویر این سال‌ها و خود حقیقیش دنبال تفاوت بودم. و هیچ تفاوتی-مطلقا هیچی- نیافته بودم. جز اینکه رنگ چشمهاش از نزدیک سبز آمیخته به عسلی بود، اما تا الان اینو نمیدونستم. گفتم باید رنگ کلاهتو با رنگ چشمات ست کنی. خندید گفت اینو صدف بافته...خودم گفتم این رنگی ببافه. گفتم حیفه که. سبز بیشتر بپوش. و مسحور کوه‌های ابلقِ پیشِ روم شده بودم. سگ‌های ولگرد که دورم می‌پلکیدن حواسش بود بهم نخورن. نشسته بودیم و نفسی تازه کرده بودیم و خاطرات رو‌ مرور کرده بودیم. به خونه گفته بودم نون می‌گیرم برگشتنی. وقتی رسوند منو، گفتم دم‌ نونوایی پیاده میشم تو برو. قبول نکرد برم تو صف. سوییچو رو ماشین گذاشت رفت تو صف نون! مخم سوت کشید. نمیدونستم چطوری تشکر کنم. فکر کنم یه چندباری رنگ به‌ رنگ شدم. هرکار کردم نذاشت حتی حساب کنم. عذرخواهی کرد که خاشخاشی نبوده چون اینا زودتر از تنور درومد. میخواستم موهامو بکنم از خجالت. گفتم ببین جمع کن این وضعیتو من دیگه نمی‌کشم واقعا. مرام‌کشی هم حدی داره. دوتا صدی دادم با التماس که :«داری میری نجف و کربلا تو ضریح هر امام بنداز». فرداش پیام دادم ولی دفعه بعد یکم کمتر عطر بزن. تا شب بوی عطرت تو بینی‌م بود. فکر کنم همه لباسام بوتو گرفت. گفت که ریلی؟! من که سه‌تا پیس می‌زنم همیشه!؟ زیاد نیس. گفتم خب ازین به بعد یکی و نصفی بزنی هم جوابه باور کن. شایدم شامه‌ی من زیادی قویه (که البته حقیقتاً اخبار موثق دارم که هست). و بعد، از حس این دیدار خودمو لبریز حس کرده بودم. چون مورد محبتی واقع شده بودم که با هیچ دودوتا چارتایی مستحقش نبودم.چون من و او هیچ رابطه‌ای بر مبنای عشق نداریم. که این اکت‌ها در اون چارچوب موجه جلوه کنه. اما شخصیت ا‌ون اینهارو ایجاب می‌کرد. یاد اون جمله‌ی قصار بسیار کلیشه‌ای انگلیسی افتادم: «با همه مهربون باش چون هرکس درگیر نبرد پنهانیه که هیچکس ازش خبر نداره». چقدر او با منِ خسته از اینهمه نبرد، مهربانی کرده بود. بی‌که ذره‌ای نگران غرورش باشه، یا نگران این شائبه که من اینهارو به حساب چیزی جز دوستی بگذارم. بی‌که بداند، چقدر سرشارم کرده بود.چقدر با همه فرق داشت. چقدر زیادی انسان بود. شاید هم فرشته.

  • پارودی

بعد از پونزده‌سال دوستی، و یک میلیون‌ پیامِ رد و بدل شده، قرار دیدار جفت و‌ جور کردیم در نامساعدترین روز از نامساعدترین هفته‌ی زندگیِ جفتمون. برای من، طبعاً نه انگار که بار اول، که انگار یکشنبه‌ی هر هفته دیده بودمش! اونقدری صمیمی بودیم که نباتِ به جامونده از چایی صبحانه‌ای که مهمونش بودم رو‌ با یه کوکی شکلاتی، لای دستمال سفید تا زد، گذاشت تو کیفم که لازمت میشه. سه روز بعدش که دنبال یه شیرینی کوچیک واسه چاییم می‌گشتم، یاد کوکیه افتادم. دست کردم‌ تو کیفم و لای دستمال پیداش کردم و شد شیرینی چای عصرم. چندروز بعدشم نباتش پیوست به چای‌ای که روز اول پریودم شد مرهم درد.حالا که داشتم اینو‌ می‌نوشتم پیام داد که: ببین، بار اول برای من بار اول بود، اما حالا جوریه که انگار یه عمره رفیقیم...!

 واسه من رفاقت همین شیرینیاس که روز مبادا، میشه دلخوشیِ پیش‌بینی‌نشده‌. 

  • پارودی