پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بهش میگن فرست امپرشن. برخورد اول. اون حسی که از اولین مواجهه‌ات با کسی بهت دست میده. من بهش خیلی اعتقاد دارم. مثبت و‌ منفی بودنش تابع وایب حقیقی اون آدمه و بسیار تعیین‌کننده‌ی روند تعاملات بین فردیه. هرچقدر هم بگن همه‌چی میتونه زاییده‌ی تلقین باشه من گوش نمی‌دم. پیشگویی خودکامبخش هم قبول ندارم تو این مورد خاص. همونکه گفتم. برخورد اول. همه‌ی حس‌هایی که از طرفت میگیری قراره در تمام معاشرت‌هات تکرار بشن. اگزجره‌ی برخورد اول، میانگین همه‌ی برخوردهاته. بنابراین اگر در برخورد اول کسی رو قابل اعتماد نمیبینی و دل‌ناچسبه، یهو بعد یه سال نکنش کسی که اسرار مگوتو بهش بگی.

پ.ن: رونوشت به خودِ خَرَم.

  • پارودی

شاید اگر یک خصیصه‌ی قابل مباهات داشته باشم این باشد که خوب می‌دانم جام کجاست. کِی نباید کجا باشم، یا اگر بودم دیگر نباشم. کِی ردّی از خودم بگذارم یا نگذارم. کی مثل بادی نیامده بروم. کی خودم را بخواهانم و ناز بخرم و صبوری کنم، کی قبل افتادن آبها از آسیاب، دُمم را روی کولم بگذارم و سوت‌زنان دور شوم. کی بودنم معادله را به هم می‌زند و کی مجهول قضیه‌ام یا لااقل به پیدا شدنش کمک می‌کنم.

  • پارودی

اگه یه روز بخوام تنها و بی‌کس بودنمو اندازه بگیرم، نگا میکنم ببینم چندنفرن که میتونم باهاشون سرِ شام از فناپذیریِ آدمیزاد حرف بزنم و دغدغه‌های این مدلی. چرا همچین ملاک عجیب غریبی؟ چون چندی پیش داشتم سر یه شام دوستانه از یه کتابی که خونده بودم حرف میزدم درباره‌ی فناپذیریِ آدمیزاد. خیلی هم با ذوق. صحبتم در میانه‌ی صحبتای سطحی‌ای مث «دیس برنج و بده»، «ملاقه سوپ و بیار» و «تو اینور بشین اونم جا شه» گم شد رفت. به همین راحتی. هیچکی‌ام تو اون جمع حواسش نبود که بخواد یادم بیاره خب چی می‌گفتی، یا حتی اگه بود بنظرش ارزش پیگیری نداشت چون موقع خوردن بود! همونموقع که حالم رفت تو قوطی به این فکر کردم که اگه فلانی بود الان حتی یادش میرفت باید غذا بخوره ولی حتما به این حرفم گوش میداد. یا اگه بهمانی بود حتما بهم میگفت واستا واستا مطلب شهید نشه بذار همه ساکت شدن بگو. دوسه نفر ازین آدما اومدن تو یادم و یهو فهمیدم: اوه چه غنی‌ام من! حالم داشت خوب میشد که یادم اومد هرسه نفرشون دورن. خیلی دور و دست‌نیافتنی. سرمایه‌ای که قابل دسترس نباشه اصلا آیا هست؟ 

  • پارودی

شال و کلاه کردم رفتم به خریدهای عقب افتاده ام برسم. یک ماه بود لیستم التماسم می‌کرد و من منتظر مامان بودم که با هم بریم. اما اونروز نمی‌دونم چی شد که در عرض سه دقیقه جلو در بودم و سوار یه خطی به تجریش. بقول اون خانومه که یه روز رسونده بودمش و یکی دوتخته شاید انگار کم داشت، «امامزاده تجریش» طلبیدم لابد. تندتند خریدامو کردم و نکردم و روون شدم سمت امامزاده، که خانومه دستشو تو هوا تکون داد که یه چایی بخر بخوریم نفس تازه کنیم. اینور اونورمو نگا کردم ببینم با کیه اینجوری تشری؟ من؟ گفتم بله؟‌ شبیه کسی که به دخترش میگه پاشو یه چایی بریز درخواستشو گفت. خوشم اومد ازش راستش. همینکه سر خم نکرد گدایی کنه قرصم کرد. انگار تو دلم گفتم چشم. شما جون بخوا! چایی مخصوص با نبات گرفتم براش که بفهمه ازش خوشم اومده. گفت اسکاچ بخر. گفتم لازم ندارم قربونت. و تو دلم دعا کردم منو دعا کنه. 

  • پارودی

امروز ِبرفی منو یاد اون روز برفی‌ ِ هزارسال پیش انداخت. اون عصرِ زمستونیِ روزگارِ جوونی.آخر روز بود و من با دو دوستی که هیچ یادم نیست کیا بودن از پله های زیاد و براق و لیز از برفِ نو می‌سُریدیم پایین،سمت در خروجی. فکرشو نمی‌کردم تو اونجا تووی اون دخمه‌ی پرینتری باشی اونوقت روز،و موندگارترین مواجهه‌امون رو رقم بزنی. مواجهه‌ای به طول چندثانیه-بدون حرفی و کلامی-که بشه نگین همه‌ی اعصار عاشقی من. چشمهات از پسِ دونه‌های برف-که انگار تنها جنبندگانِ اون صحنه بودن-چشمهای منو نشونه رفته بود. چادرعربیم سرم بود و اون ژاکت سفیده که برای اون هوا کم بود و داشتم تیک تیک میلرزیدم. با دوستام حرف میزدیم و میرفتیم و من از تیر نگات غافل بودم. سرمو که آوردم بالا و چشمای خیره‌تو که دیدم یادم رفت کی بودم و کجا بودم و داشتم چیکار میکردم. یهو دیدم همه چی یخ زده جز ابر نفسای تو که توی هوا بخار می‌شد و انگار هزارتا تمنا حواله میکرد سمتم. من بودم و تو و دنیا واستاده بود به تماشا. من اما یهو چم شد این وسط؟ چرا وانستادم و خوب غرق تماشای اون نگاه خیره که برای اولین بار اینجور بدون شرم نگام میکرد نشدم؟ چرا یهو نگامو دزدیدم و حس کردم نمی‌تونم!؟ یادم افتاد باید محجوب باشم! مگه این لحظه‌ای نبود که همیشه منتظرش بودم؟ که وقتی تو نگاهم میکنی حواسم باشه و وقتی نگاهت میکنم حواست باشه؟ مگه ما جز همین نگاههای دزدکی چی داشتیم واسه عشق‌بازی؟ پس چم شد که نشد زیر بار نگات خیس عرق بشم؟‌ که البته شدم. سه ثانیه‌ی طولانی خیره شدم به نگاهت. به پالتوی مشکیت و موهای پرکلاغیت که نصف پیشونیتو پوشونده بود. همون سه ثانیه بسم بود. شاید همین بود که اون شب چاییدم. مامان‌بزرگ گفته بود دخترجون یه لا لباس کمه واسه سیاه زمستون. سرد و گرم میشی باید ضخیم‌تر بپوشی.گفته بودم زمستونم زمستونای قدیم مامانی! ولی تنم جوری تب کرد بعد سه ثانیه نگاه و جوری جایید بعد اون سوز ناچیز سرما که اون زمستون هیچوقت یادم نره. 

  • پارودی

خودِ آدم بودن همیشه سخت ترین کار است. دم ِ دستتر این است که هرلحظه با آنچه به سودت است یکرنگ بشوی. آدم برای خودش بودن باید هر لحظه زحمت بکشد.

  • پارودی

عجیب نیست که برای هرکس روز مبادا تعریف منحصر بفردی داره و هرکس یکجور خودش رو برای اون روز آماده کرده؟ مثلا برای من روز مبادا روز بدون لبخنده. گشته‌م لبخندهای پررنگ رو پیدا کردم و قابشون گرفتم برای روز مبادا.

  • پارودی

من عاقلم

دنیا قشنگ است

آدم ها طفلی اند چون محکوم اند به زندگی

زندگی سخت است.

  • پارودی