پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بخاطر استکهلم

قضیه اینه که ‌‌فی‌الواقع هرکی چوب عقاید خودشو میخوره. شما میتونی به خونه‌تکونی اعتقاد نداشته باشی و سال به سال به نظافت اطرافت کمترین اهمیت رو هم ندی ولی دقیقا چون اعتقاد نداری که چیزی رو‌ باید انجام میدادی و ندادی، چیزی هم عارض نمیشه و شاد میز‌ی‌ای. یا میتونی به خونه‌تکونی معتقد باشی و هر اسفند از شدت قضیه به جراحت دچار بشی و با همین جراحت احساس خوشبختی‌ هم بکنی؛ و ندونی‌ که همین احساس رو بدون درد ‌‌هم می‌شد تجربه کرد.ممکنه برخی انسان‌های خسته اما میانمایه ‌خرده بگیرن که پس اتیکت چی میشه؟ نظافت مهمه و غیره. این دسته فکر میکنند که دارن خودشون رو از میانمایگی‌شون بالا می‌کشن، اما گریزی از میانمایگی نیست!  به‌هرحال برای انسان‌های کوته‌بین میانمایه پیشنهادم‌ اینه که هرماه، همون سِرمونی خونه‌تکونی رو ریز و با تعبی متوسط اما مداوم انجام بدهند، و با اسفند‌ بی‌جراحت، شاد زیستنی میانمایه‌ رو تجربه کنن.درواقع همه حرفم همین بود که متوجه شدم مجموعاً ملتی هستیم آرمان‌خواه و طالبِ حماسه‌ و شور و‌خودجردهی در دقیقه نود به منظور ایجاد حس ارزشمندی در‌ خود. حتی به جای رنج‌های متوسط کم‌جراحت که به نتایج مشابه منتهی میشه،ترجیحمون اینه که شادزیستنمون رو گره بزنیم به انجام اموری که هرگز یادمون نره که چرا رنج انجامش رو‌ متحمل شدیم. بلکه باور کنیم ارزشش رو حتماً داشته! احتمالا این مرهم خوبی واسه نشدن‌های جمعی دیگه‌ ‌ست. و ایجاد حس کاذب توانایی؟!به‌هرحال، بوی اسفند در وطنم آمیخته‌ست به بوی وایتکس و جوانه‌های سبز. لکن اگر این مطلب برای کسی حکم چیزگویی داشت، قطعا چوب عقیده اشتباهشو میخوره و به سندروم‌ مندرومی چیزی مبتلاست.

موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر سوژه‌ی‌ نابم

به لب‌های ظریف و گونه‌های نرم و دست‌های چال‌دار و نگاه عمیق و جدیتش در جدی گرفتن زندگی خیره شدم و فکر کردم باید از این لحظه‌اش عکس بگیرم که یادم نره چقدر عاشق بودم، و روزی که حرف‌های پیچیده‌تر رو می‌فهمه بهش بگم یعنی چی که من عاشقم. کادر رو بستم و عکس رو برداشتم‌. بعد اما دیدم باید عکس رو از خود عاشقم می‌گرفتم. عکسی از من در لحظه‌ای که لبریز بودم. و خودمو که از عشقش لبریز بودم، یکی از تولد‌هاش بهش کادو می‌دادم. شاید منِ لبریز از خودش رو قاب می‌گرفت برای روزای مباداش. روزایی که خالی بود و با خالی اِبی سر می‌کرد. یادم باشه خالی اِبی رو هم براش پلی کنم یه روز...هرچقدر هم که دلم نخواد، تجربه‌ی روزای‌ خالی ِ بی‌کس، برای تجربه‌ی تمام‌عیار زندگی لازمه. لازمه و محتوم. کاش که سرمایه‌ی اون روزاش باشم. همونطور که عکس عاشقی مامانم تو سه تا کشور و یک میلیون روز خالی همدم خودِ خالیم بود.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر انتها

اومدم بنویسم یه‌جوری له‌‌‌ام که مشت و مال، به هرچی منتهی شه-یعنی واقعا هرچی ولو مرگ خودم- لازمش دارم، ولی دیدم فی‌الواقع ماساژ واسه این کت و کول و کمر چونان لگد مورچهست به این گاومیش آمریکاییا. مگه هیژده‌چرخی چیزی بصورت تصادفی و بدون اطلاع قبلی از روم رد شه که حق مطلب ادا شه و قولنجی تق کنه.یعنی همینم اگه بدونم می‌خواد رد شه یه جوری منقبض میشم که احتمالا هیچ اتفاقی نمیفته. یه فیلم واسم فرستاده رفیقم در خود مملکت قشنگم ایران ماساژوره یک قولنجی رو‌ در بخشی از اندام تحتانی کشف میکنه و جا میندازه که خود پروردگار خلقت هم از وجودش خبر نداشته و احتمالا با دیدن فیلم، ملائک رو خبر کرده گفته دیدین گفتم سجده کنین کاریتون نباشه، گفتم شماها خبر ندارین و من خبر دارم، حالا الان می‌بینم که خودمم حتی خبر نداشتم. جا داره یه دور دیگه سجده کنین. یعنی اگه یک هنر یا تخصصی هرآنچه قابل ارائه بود آورد و هرچه پیشرفت می‌شد کرد، باز هم مردانی از سرزمینم اگه اراده کنن میتونن یک چیز‌ی یک جایی بگشایند. حالا باتوجه به چیزی که من دیدم بنظر میاد ماساژ ایرانی میتونه رو دست تای بزنه و حتی صادر شه به ممالک غرب. حداقل در حوزه ماساژ خبر موثق دارم که نیازش وجود داره. رفیقی داشتیم خانومش در وطن بود خودش غرب. نه که حالا الان مد شده ماساژ هدیه میدن، و چون همسران از انجام صحیحِ  ماساژِ به چیزی منتهی‌نشو ناتوانن، ترجیح میدن به یکی دیگه بسپرن کارو، خانومش بنده‌خدا از همه‌جا بی‌خبر واسه تولدش گشته بود ماساژور مذکر کاردرست در محله‌ای خاصی که همانا محله‌ی گی‌ها بود پیدا کرده بود رزرو کرده بود و ال و بلشو ایمیل کرده بود سورپرایزطور که عشقم برو ماساژ که چون من نیستم ماساژت بدم حداقل یکی دیگه باشه. طفلک خبر نداشت که اساساً وجود‌ اون ماساژور مرد در اون محله به منظور خاصیه. هیچی دیگه باز خوبه نرفته بود شوهره ولی البته ما که هی بهش اصرار کردیم برو و‌ ازین شانس ‌یک‌باره‌ت که خود همسرت بهت هدیه داده استفاده کن، به خرجش نرفت. حالا آدرس یک مرکز ماساژ در تهران به دستم رسیده که خواهم رفت و اینجور که گفتن به چیزی جز رستگاری منتهی نمیشه. نمی‌دونم حالا مغز و روحو ماساژ میدن یا چی. ولی به چیزی منتهی نشه هم من راضی‌ام چه برسه رستگاری. نکته نهایی اینکه به کسانی که دوستشان دارید ماساژ هدیه دهید.

موافقین ۰ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر برف

از صبح یکجوری باریده که انگار تقصیر ما بوده. من اما برف را دوست دارم و ممنونِ مسئولِ کائناتم. گاهی فکر می‌کنم اگر از سیاره‌های دیگر بیایند بازدید سیاره‌ی ما، از شگفت‌انگیزترین‌‌ پدیده‌ی این سیاره که بپرسی بیدرنگ‌ ‌و حسودانه خواهند گفت بارش حجم‌ یخی نرمی از آسمان که همه‌جا را خیال‌انگیز و سفیدپوش می‌کند. آخرین بار خاطرم نیست کِی تهران قشنگم را اینطور اغواگر دیده بودم. هفت یا هشت سال پیش شاید؟ یا قبل‌تر.  یکطوری که دلت می‌خواهد گرمترین لباست را بپوشی و شتابزده‌-انگار که کسی خیلی وقت است منتظر ‌توست- بزنی بیرون. بعد دم‌دست‌ترین آدم حسابی‌ای که سر راهت سبز شد دستهایت را از زیر پالتوش حلقه کنی دور کمرش، سینه‌ات را تنگ به سینه‌اش بفشاری، سرت را بگیری بالا و چشم توی چشمش بگویی «آه بالاخره آمدی محبوبم. چه دیر کردی. آخر فکر چشمهای منتظر ناستنکایت را نکردی؟ فکر قلب کوچک پرتپش من را نکردی؟ حالا که آمده‌ای هیچ شکوه‌ای ندارم. نه.هیچ شکوه‌ای. نه حتی کوچکترین گله‌ای ازینکه من را دل‌بسته خویش و‌ سپس رها کردی. به من بگو کی تو را دوباره خواهم دید.» و پیشانی‌ات را بچسبانی روی لب‌هاش و مطلقاً نگران نباشی که چه فکر می‌کند. بعد رهایش کنی و به راهت ادامه دهی. خودت را غرق سکوت سفید پرهمهمه کنی. و مثل صداهای شهر توی حجم برف گم بشوی. گم بشوی و دیگر‌هیچوقت پیدا نشوی. اما سناریوی من به این زیبایی پیش نرفت. شال و کلاه کردم و در ناباوری-چون کدام خری توی این ترافیک می‌رود بیرون- رفتم به دیدار دو رفیق. یک ساعت توی ترافیک بودم و مطلقا به هیچ چیز فکر نکردم. هیچ چیز جز اینکه چرا پنجره مقابلم بخارگرفته است و من نمیتوانم آنطرف را درست ببینم. آخرهای راه با پشت انگشت سبابه‌ام بخارها را گرفتم و دیدم شهر در تکاپوی قشنگ ‌و پوچی ست. همه لبخندها در نظرم‌ موقتی آمد. رها کردم تا بخار پنجره را بپوشاند. وقتِ برگشت، دلم‌ برای راننده‌ی بینوای اسنپ سوخت. سوار که شدم دلم می‌خواست بگویم‌ لامصب‌ مغز خر خوردی؟! به خود من یک میلیون بدهند حاضر نیستم برای رسیدن به خانه بیفتم به‌ دام هزارتوی پر از برف و یخ و ماشین‌هایی که انگار بچه‌ دوساله‌ای هولشان می‌دهد که تپ تپ میخورند به هم. بیا عقل کن و این کرایه را بگیر ‌‌و برو خانه. ولی یاد طفلم افتادم و به خسته نباشید خسته‌ای بسنده کردم. تمام یک ساعت و‌ نیم‌ را به هیچ چیز فکر نکردم. بخار شیشه‌ها را هم نگرفتم. به لبخندهای پشت بخار هم فکر نکردم. فقط آرزو کردم که سلیقه‌ی موسیقی راننده از دست‌فرمانش بهتر شود. و شد.از سکون به ستوه آمدم و حساب کردم و باقی را پیاده رفتم. و دیدم اه علت قطار شدن اینهمه ماشین فقط دو سه ماشین است که مدل بالایشان با شعور صاحبانشان در رابطه معکوس است. باز هم دلم برای مردمانم سوخت. اما یاد طفلم افتادم که صبح به سینه‌ام فشرده بودمش و‌ توی برف خوابیده بودیم و حالا‌ سخت برای فشردنش دلتنگ‌ بودم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر چه؟

این‌ روزها که میگذرد شادم. این روزها که میگذرم شادم.شادم که میگذرد این روزها شادم که میگذرد.

آخ قیصر...نام کوچکت درست جایی شروع شد که آنچه ما را نمود تمام شد.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر سیگار

برای صبحانه همون جای همیشگی قرار داشتم. جای همیشگی گفت «چون شما مشتری ثابت ما هستین برای حالگیری‌ ویژه‌‌ی شما، امروز بارمون خرابه و صبحانه بدون چای و قهوه ست».خب صبحی که با چای شروع نشه که درست نیست شروع شه. زدیم‌بیرون. نشون به اون نشون که سه جای دیگه رفتیم و بخشکی شانس که به دلایل شخمی‌ مانند اماکن، بین‌التعطیلی و غیره بسته بودن همه. بنابراین رفتیم همون جای همیشگیِ دوم، که از اول باید میرفتیم. این قضیه، آستانه تحملِ اخیراً خیلی پایینِ من رو به زیرزمین برد. همین شد که وقتی داشتیم قدم زنان برمیگشتیم و شکمهامون انباشته بود و رفیقم‌ گفت من الان باید یکی بکشم، گفتم اتفاقا منم همینطور.‌ با چشمای گرد نگام‌ کرد که از کی؟! گفتم همین امروز. همین الانشم خیلی دیر شده.بده بیاد. پرانتز باز من در خانواده‌ای نسبتا بیگانه با دود و‌ دم‌ بزرگ شدم. جز پدربزر‌گ خدابیامرزم. اما به واسطه‌ی رفقای نابابِ سنگین‌بکش‌ِِ پشت به پشتْ بهمن و تیر و فروردین‌ دودکن‌ام‌، دودِ دست‌دو زیاد دادم‌ تو‌ متاسفانه. ولی خب چه ربطی داشت.پرانتز بسته اینو که داد دستم، کام‌اول-که چه عرض‌کنم چس‌دود اول- جوری زهرمار بود که بر باعث و بانی سیگار و هرچی سیگاری تو دنیاست و هر علتی که از آغاز خلقت آدم، کسی رو بر ساحت گردون به سیگار ‌کشیدن واداشته لعن‌و نفرین‌ فرستادم. و سیگارو برگردوندم دستش. و گفتم دفعه آخرت باشه سیگار‌ میدی دستم! ولی قرار شد دفعه بعد یه‌ سبکشو بیاره برام. که یه دونه اقلاً دود کنم تا ته. ‌بابا زشته‌.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر هیچ

اینکه کسی در ارتباط با تو، مصرانه بخشی از حقیقت خودش را فاش نکند، اما از تو و ترجیحاتت که خبردار شد، نقابش را کمی پایین بیاورد و عامدانه -اما نامحسوس- آن بخشی از حقیقتش را که مورد نظر توست برایت فاش کند، اگر کیوت نیست پس چیست؟ هان؟ همین تلاش بانمک را باید بخشید به نیات سیاست‌ورزانه‌ی ابتدایی و یک مثبت گذاشت جلوی اسمش.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر شب

ساعت ۹ خوابیدم، ۲ پاشدم و چیزی توی سرم پرسید اینهمه زود خوابیدی که چه؟ تو که بیش از چهارساعت خواب شب هم لازم نداری. و دیگر نگذاشت بخوابم. تنم سپاسگزار همین چندساعت خواب بود،جز کمرم البته که همیشه ساز مخالف است و شورش کرده و رهایی از همه‌ی بارها را می‌خواهد. دلم خواب دوباره می‌خواهد. رفتم یک دمنوش پیدا کردم رویش نوشته بود ضدافسردگی و استرس و بیخوابی. انداختمش توی آب‌جوش. گشتی توی خانه زدم و نوشیدمش که بخوابم. حالا نه‌تنها افسردگی و استرس و بیخوابی‌‌ام‌ دوا نشده، که معده‌درد هم افزود. لعنت به همه امیدهای ناامید‌شده. و دردهای افزون‌شده. لعنت به ادعاهای دروغین. لعنت به بارقه‌های امید آنگاه که جان می‌گیرند و زود خفه می‌شوند. لعنت به شب آنگاه که روی‌ سینه‌ فرود می‌آید. لعنت به ذهن فریبکار که وعده می‌دهد اگر بخوابی همه‌چیز درست می‌شود، یا دست‌کم ازین بدتر نمی‌شود. لعنت به دست‌هات ...که رهایم نمیکنند. لعنت به درد معدهو لعنت به همه دمنوش‌های عالم. کاش حالش را داشتم یک کمپانی احداث کنم که دمنوش شفابخش هرکس را تولید کند. بعد سفارش میگرفتم. درخواست‌ها احتمالاً چیزی ازین قبیل می‌بودند: ضد فریب‌خوردگی. ضدتنهایی مزمن. ضد رخوت و کرختی عصرهای جمعه. ضد بیقراری صبح‌های پنجشنبه. ضد تخیلاتِ تیره‌ی شب‌های تارِ زمستان. سرخوشی‌آور جهت شب‌های لعنتی که فکر تو چنگ میزند و رها نمیکند. بعد صداقت را صددرصد رعایت می‌کردم و روی دمنوش‌ها مینوشتم: فقط وقتی اثر می‌کند که شما واقعا بخواهید.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر سطحی بودن

من همیشه با خودم اصولی داشته‌ام، یکیش اینکه آدم قدر داشته‌هایش را بداند و عرض اندامِ بیخود نکند. بعد ولی یک اصل خنده‌دار متناقض دیگرم هم اینست که آدم جوری بچرخد که اگر اشتباهی چشم نامحرم به پوشش کمتر از عرف شخصی‌ کسی افتاد، آدم روی پیشانی‌اش که کوبید، بتواند بگوید:«باز حداقل خوب بودم!» یادم افتاد به عروسی امیر که از رختکن درآمده بودم و چشم تو چشم باهاش شده بودم و بعد فرار کرده بودم‌ تو و صورتم را که توی دستهام‌ گرفته بودم از خجالت اینکه در لباس نیمه‌عریان مرا دیده، گفته بودم باز خوب شد موهام مرتب بود و آرایش داشتم! بعد یاد عروسی خودم افتادم که برادرشوهرم همان دم حجله مرا در بهترین وضعم که لباس عروس باشد دیده بود. اولش کلی گریه کرده بودم و فحش به زمین و زمان داده بودم و بعد خودم را اینطوری دلداری داده بودم که «حالا باز خوبه قشنگ بودی!»بعد یک به یک لحظه‌هایی در یادم آمد که کسی که نباید، مرا دیده و بعد دیدم الحمدلله این اصل را رعایت کرده‌ام و خاطرم جمع شد و رفتم که با آسودگی سر به بالین نهم و حل این تناقض را به فردای موعود موکول کنم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر سر بیرون کشیدن

اندازه دو ایستگاه پیاده رفتم با کالسکه، دویست نفر گوگولی مگولی گفتن، چهارصد نفر گفتن سرده بپوشون بچه‌رو. حالا طفل منم که اساساً گرمایی، اما استثنائاً امروز یه لایه اضافه هم پوشونده بودم. من که خودم یه لا مانتو تابستونی بودم. آخه کی به این هوا‌ میگه زمستون؟ خوبه من بگم بکّن آقا لباستو پختی بابا!؟ کاش قومِ آریایی بفهمه مادر بچه خر نیست و بکشه بیرون از تذکر به سرپرست طفل. بسنده کنه به ابراز احساساتش. همونم نبود ممنون‌ترم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی