دیروز توی باد، کنار اقیانوسِ ناآرام قدم زدم. تن داغم را به بادهای خنک سپردم. موجها که بلند میشدند و روی هم میکوفتند تپش درونم آرام میشد. خستگی از یادم میرفت. طرب توی سینهام میشکفت. انگار پوستم شفاف میشد و درونم را که پر از روشنا شده بود نشان همه میداد. یکدفعه جهان زیبا شده بود. همه لبخند میزدند. تقویم را نگاه کردم ببینم چه مناسبتی بوده که بیخبر بودم. شاید روز جهانی لبخند به زنان خسته اما امیدوار باشد. اما خبری نبود. فقط تابش چیزی شاید، که درونم را روشن کرده بود. مصمم شدم که زنجیره را ادامه دهم. به چهار زن و سه تا پدر مهربان حین انجام وظیفه و دو سگ و یک گربه لبخند زدم. به هرکسی که چشم توی چشمش میشدم. یکجا هم به یک صورت مخوف پشت پنجره که نمیدانم یک پیرزن بود یا یک مجسمه، مهربانانه خندیدم و رد شدم و ترسیدم. حالا آن موقعی از تقویم بود که بیخودی مهربان بودم. ساده اغوا میشدم. در آسیبپذیرترین و وادادهترین حالت خویشتنم بودم. رجوع کرده بودم به ابتداییترین لایههایم. فکر میکنم شاید بهار را بهمین خاطر دوست دارم. که بیسپرم میکند. دلم را برای همهی آدمهای زندگیم تنگ میکند. حتی آنها که هرروز میبینمشان و کنارشان میخوابم و برمیخیزم. یاد نگهبان شب میفتم. پسر بعد از کلی صحبت ساکت شد و محزون توی چشم دختر گفت هیچی نیست. دلم برایت تنگ شده. حالا آن موقعی بود که تمام اندوختهی رقت عالم توی دلم ریخته بود و عجیب آن بود که پوچی حیات با این سرشاری هیچ جنگی نداشت. هردو مجزا در من لانه داشتند. و عجیب دیگر آنکه در همین حال، خودم را نزدیکترین به خویشتنم حس میکردم. مثل فروغ میخواندم آه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم..تا نمیدانم کی. تا شاید دونفس دیگر. تا شاید شروع زمستان…یا شاید خیلی دیرتر. کاش که دیرتر…
خوشحالم در کنار اقیانوس آرام بالاخره آرام گرفتی:)