امروز بعد از مدت‌ها تنها برای قدم عصر از خانه بیرون زدم. سرکوچه ماری را از دور دیدم و بعد دور زدم در جهت مخالف! دعا کردم مرا ندیده باشد که بگوید بشکند این دست بی‌نمک. دوهفته پیش مرا توی خیابان دید و گفت چشمهایت شبیه مصری‌هاست چون من چندسال باهاشان زیسته‌ام. خندیدم و همین حدس نادرستش آغاز سی‌دقیقه مکالمه‌ و رد و بدل کردن داستان زندگی شد.آنقدری مهربان بود که برای تی‌پارتی جمعه‌ها‌ با همسایه‌ها دعوتم کرد. حالا من عوضی راهم را کج کرده بودم که وقفه در روال پیاده‌روی و ضربان قلبم نیفتد. آه ماری مهربانم امیدوارم مرا ببخشی. حالا نیاز کمی به آدم‌ها و نیاز مفرطی به خودم دارم. ماه را توی آسمان روشن دیدم و از کنار خیابان و مسیر کم‌آدم و پرماشین شروع کردم به قدم. پنج دقیقه از وقت ارزشمندم را به چیزی گوش دادم که شلوغی خیابان‌های عصر نگذاشت یک‌کلمه‌اش را بفهمم. از این قضیه دلخور شدم و تصمیم گرفتم یک چیز آشنا انتخاب کنم. دلم برای دویدن تنگ شده بود. پلی‌لیستی که آن‌روزهای دور، مخصوص اوقات دویدن درست کرده بودم انتخاب کردم. یک مشت آهنگ آپ‌بیت و تو میتونی و هیچی مهم نیست حال‌خوب‌کن …چه‌ دور می‌نمود آن روزها!؟ چرا آهنگ‌‌ها حاوی چیزهایی فراتر از آهنگ بودند؟ مثلا اینکه وقتی کیتی‌پری میخواند نه فقط خود ترانه، که اینکه کجای مسیر بودم، نفسم تازه بود یا بریده. نیمکت‌ها و رنگ آب و منظره‌ی پیش رو و میزان نور و زردی یا سرسبزی درخت‌ها بسته به فصل و حتی بوی آن قسمت از مسیر هم مرور می‌شد. وقتی لینکین پارک می‌خواند ایت دازن ایون متر هو هارد یو ترای و ایون دو آی تراید ایت آل فل اپارت… من از آن قسمتی عبور میکردم که کمپ بی‌خانمان‌‌ها بود و این همزمانی انگار موزیک متن همان تکه از زندگی آن آدم‌ها بود. شبیه فیلم‌ها. بعد نوبت به آهنگی رسید که همزمان بود با عبورم از یک سالن تئاتر نقلی. که هیچوقت نشد یک عصر دلگیر بروم و روی صندلی‌های قرمزش فرو بروم و خودم را یک تیارت پیزوری با اکتور‌های ناشی مهمان کنم. بعد نوبت آهنگی شد که از کنار غازهای وحشی میگذشتم که حسابی پررو و همیشه دنبال غذا بودند و زمین را با فضولاتشان سبز لجنی کرده بودند. و بعد جایی که به طور اسرارآمیزی همیشه بوی وید میداد و ما نه بوته‌اش را یافتیم نه شخصی که آنجا را به وید معطر می‌کرد. نهایتا اسم محل را آستانه گذاشتیم (کاش واضح باشد از آن جهت که در آستانه بوی علف می‌آید) بعد به خودم آمدم. دیدم با همین شنیدن و زنده‌شدن خاطرات عجین با موسیقیِ آن لحظات، دوپامین و سروتونین و اندورفین ریخته بود توی رگ‌هام. انگار که همین حالا از سه‌مایل دوی نفس‌گیر برگشته باشم خانه، تا ریشه‌ی موهام خیس عرق شده بود و نفس‌هام بریده بود. نمیدانم این قدرت موسیقی بود یا ذهن فریبکار یا بهار…هرچه که بود نیاز عمیقی به تکرارش دارم.