پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بخاطر شکاف؟

آدم‌ به یه گردنه‌ی غم‌انگیزی تو زندگیش می‌رسه‌‌ که آنچه می‌خواهد نمیبیند وانچه میبیند نمی‌خواهد. اینو بعدا باس یه پست مجزا بزنم چون واقعا زیبا بود. اما حرف اصلیم اینه که آدم به جایی از زندگی‌ش می‌رسه که یهو متوجه یه شکاف ناخواسته ای بین خودش و یه سری آدمای اطرافش میشه.که مبناش دلخجستگیه. دلخجستگی رو هرگز بعنوان سبک زندگی نپذیرفتم. در خوشبخت‌ترین حالتم هم من دنبال علتی برای پوچی زندگی‌ام. این مدل زیستن دلمشنگانه، با مذاقم جور نیست و هیچ چیز فریبنده و قابل مباهاتی نداره واسم. اما خب همیشه بعنوان یه مخدر نه یه غایت، یه حالت نه یه خصیصه، از «دلخجسته‌بازی» سودجویی نموده‌ام. اما یه برهه‌ای می‌رسه که هرچند موقتی، دیگه تحملش از جانب بقیه هم دشوار میشه. میفهمی که الان اصلا نباید مجبور به تحمل چنین چیزی باشی. جنگ تو این جنگ نیست. چیزی که باید تحملتو‌ خرجش کنی این یه قلم نیست صد درصد! اون چیزی که الان آرومت میکنه نه تن دادن به دلخجستگی، که دقیقا حذفش و خودداری از مماشات باهاش و مواجهه‌ی مستقیم با چیزیه که باید باهاش مواجه شد. نه دلخجستگی و نه حتی تحملش. یعنی شما بگو مثلا مدارا با یک مجنون. با یک قاتل سریالی. یک عوضی. احتمالا شدنی تر باشه برام تا مدارا با دل‌مشنگ و دل‌مشنگی. شاید بپرسین که این که هی میگم یعنی چه. اگه واقعا نمیدونین که بهتره ندونین. دونستنش کارتونو سخت و‌ دل‌ ِ مشنگ‌تونو تنگ می‌کنه. ایف یو نو، یو‌ نو! اگه نه یعنی دلخجسته‌این.همینجا بگم که آدما دو دسته‌ان. یا دل‌مشنگ‌ان، یا از دلمشنگیِ بقیه فراری و به ستوه‌ان. میگفتم که دلخجستگی واسه من یه مکانیزمه نه یه واقعیت. من وقتی زیادی دلخجسته‌ام یعنی یه جای کارم میلنگه. یعنی دارم زور‌‌ میزنم از یه چیزی شخصی وضعیتی گوشه‌ای گردنه‌ای دماغه‌ای عبور کنم. یعنی اگه خوشی زیر دلم بزنه حتما اوضاعم اسفباره که به این ریسمان سخیف چنگ زدم.  منی که حالت عادیم چنینه رو تصور کنید که مادر هم شدم. حیات یه موجود دیگه هم بهم بنده.تازه من خوبشم. هنوز هویتمو‌ گم نکردم. عناصرم همون عناصره. فقط حالتام متغیره. ولی بهرحال این ویژگی رو دارم که تو هر موقعیتی ناچاراً به زوایا آگاهم. و آگاهی‌م واسم وظیفه آفرینه متاسفانه! نهایتا بتونم با اتکا به حس ششم قوی‌م یه جوکر خوبِ مافیای دورهمی‌تون یا حرفه‌ایِ کاربلدتون باشم که تیرم کار کنه. همین من ممکنه بعضی روزا بزرگترین دغدغه‌م این باشه که چرا بچه‌م پوپ نکرده. و اگه کرده کیفیت و کمیتش به چه صورته. بعد من باید با کسایی هم مباحثه بشم که دغدغه شون اینه که رنگ تم دورهمی و تزیینات چی باشه؟  یا نه اصلا حتی دغدغه‌های والایی چون خودشکوفایی در دنیای مدرن‌. یعنی هرم مازلو رو ازتون بگیرن انگار رگتونو زدن حرفی دیگه ندارین واسه گفتن؟ ببینین بچه‌ها دیگه من هر شکوفایی میخواستم بشم شدم. الان نه که نتونم، اصلا حتی نمیخوام که شکوفاتر ازین بشم.  پیشنهاد من واسه رنگ تم هم اینه که واستیم رییس که پوپ کرد من اطلاع بدم چه رنگیه همونو بکنیم رنگ تم. که قاعدتا از طیف قهوه‌ای خردلی خارج نمیشه. یعنی بسیار امیدوارم نشه. الان دغدغه‌م فقط یه ساعت خواب راحته. لش کردن و یه سریال دیدنه. حتی لش کردن و سریال ندیدنه. خیره شدن به دیواره. اینه که کِی این بچه رو سیر کنم کی بخوابونمش کی خودم یه دسشویی بی حضور بچه لای پاهام برم. نیازهام سروایواله. (بماند که تو ام که گذاشتی رفتی این وسط) همه هرچقدرم بگن درک میکنن، نوع عملکردشون و‌ توقعی که از آدم دارن اگه خلاف اینو ثابت کنه یعنی‌ کشک. یا مثلا میخوان با یه برخورد عادی با تو چون همگان، اثبات کنن که چیزیت نیست و خوب میشی؟ خب این که دیگه وا اسفاه داره. اساسا امیدواری دادن به من با این قِسم روشا انقدر معلول و لِیمه، کانّه به آدم قطع عضو شده بگی ازیزم به عضو قطع شده‌ت فکر نکنیا غصه‌شو نخوری . اونجوریه بی‌اثریش. حالا ممکنه برای کسی سوال بشه پس چه خاکی میکنی سرت اینجور مواقع. خودتو چطو امیدوار میکنی. عرضم به درزتون که من هرگز خودمو امیدوار نمیکنم. اگه ناامید شده باشم دیگه شدم. چیزیه که شده. در‌ مواجهه با وضعیت قهوه‌ای، راه‌حل اولیه‌ام همیشه پذیرشه. چیزای دیگه‌ای هم هست که به مرور بهش خواهم پرداخت. حالا سوای رفتار با خودم، این که باید دلخجستگی یه عده رو بعنوان یک سبک زندگی و یا  وضعیت قابل تحسین تحمل کنم یه ور، اینکه باید از جهت حفظ اتیکت‌ باهاشون همراهی هم بکنم یه ور دیگه. و این عنقریبه که جرَم بده.  اینو دیگه شورش میکنم و بهیچ وجه زیر بارش نمیرم. اما چون خسته‌‌ام و توانشو‌ ندارم، از مکانیزم فریز استفاده میکنم. یا همان موش‌مردگی. کسی از یه جسد توقع همراهی نباس داشته باشه قاعدتا. آری بهتره همین کارو بکنم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر اندی

این شب عزیز جمعه رفتم برا دعا و توبه و تزکیه‌ی نفس. تا یادم نرفته مطالب حاج‌آقا رو خلاصه کنم. فرمودن که ما مثل مسیحیت یک آیین‌ طاقچه‌ای نیستیم واسه دکور و آخرهفته(اینو نقل به مضمون میکنم). و همچنین گفتن که از ابتدای عالم این صحنه برپا شده برای یک‌ اتفاق مهم و تمدن‌ساز و تاریخ‌ساز. که من متاسفانه نفهمیدم آخرش کدوم اتفاق رو‌‌ میگفت از بس کنارم اومدن نشستن حرف زدن. فهمیدم که پنج‌تا ستون مهم داشت( توحید و نبوت و ولایت و دعوت و وعده) و در سه پلتفرم دینی که یکیش غدیر بود و دیگری ظهور، اجرا میشه! و سومین خاطرم نیست. این از این. سر نماز هم یک بچه‌ای تمام مدت دو رکعت آخر‌ رو‌ با دهنش صدای باد معده(یا روده) درمیاورد و من هرچه سعی کردم متوجه سنگینی بار گناهانم و جایگاه خودم در پیشگاه خدا باشم و نخندم، مقدور نبود. به فرزندان خود ادب بیاموزید لطفا. بعد آخر مراسم یه پسر نوجوون افغان که خیلی وقتا میخوند، یک نوحه فکر‌کنم‌ از کریمی خوند و بشدت حالی به حولیم کرد. گفتم خدایا من قول میدم به فرزندم مداحی یاد بدم. (شما هم به فرزندان خود مداحی و انگلیسی و برنامه‌نویسی بیاموزید) کاش خوش‌صدا شه مثل مادرش. بتونه دل‌هارو اینجوری روانه‌ی کربلا کنه. حالا چندروز پیش تولد فرزند دوستم بود، همش که نوحه داریم گوش میدیم این مدت ولی به این مناسبت استغفاری کردم ‌و تولدت مبارک اندی رو گذاشتم که یه ویدئو با رییس بگیریم واسه تبریک و بفرستیم براش. که طی آن، رییس رفت روی اسبش که شبیه موتوره، و خیلی ژانگولری قر ریز قشنگی هم داد. حرفه‌ای بود و من‌ خودم توقع نداشتم جا خوردم. و دروغ چرا که اندکی هم حال کردم با مهارتش. متاسفانه به همین ایام نحس عزا قسم، خدا شاهده از همون روز، ما دیگه با اندی عجینیم. اگه ذره‌ای انحراف از "touladdeh" (تولد) اندی پیش بیاد بسرعت تذکر میگیریم که برگردون رو اندی. فقط و حتما هم باید اندی باشه. به واقع دارم پشیمون میشم از متولد شدن خودم و فرزندم و باقی انسان‌ها.  با اندی پا میشیم، میخوابیم‌ میخوریم حموم میریم دسشویی میریم نماز میخونیم تلفن صحبت می‌کنیم و زندگی می‌کنیم و اگر دور از جونم همین الانا بمیرم با آهنگ اندی، در پاسخ به من ربک‌ من امامک من فلانک با سربلندی مسخ‌شده‌ای فریاد خواهم زد:همانا اندی. اندی. اندی.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر ماگا و عمود سیصد و شانزده

من در نظر داشتم به جد حماسه بیافرینم یوم‌الله پنج نوامبر. تصمیم خودمو گرفته بودم. توی این زمین بازی، شما بعنوان یک مسلمان غیور طبعا باید بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کنی. پرواضحه که دلقکی که می‌خواد حیثیت بربادرفته‌ی اِمِریکا رو برگردونه و دوباره گرِیتش کنه به ضرر همه جز خودش کار میکنه و قراره دهن بقیه رو صاف کنه که رشد و پیشرفت برای مردم خودش به ارمغان بیاره. تا اینجاش که واضحات بود.اینکه خود امریکاییا اینو نمیفهمن دو علت زیبا داره یکی اینکه اساسا امریکایی معنا نداره دیگه. امریکا فقط یه مقصد مهاجرته. دسته دسته جمعیت میاد میشه عددش. سیاهی لشکرش. بعد چندسال پاس کف دستته و با یه وجد و شعف کودکانه‌ای داری پای پرچم قسم میخوری که اگه لازم شه اسلحه هم دست میگیری واسه این خاک. لازم شه آدم هم میکشی. چرا نکشی. چی بهت نداده که بخاطرش نکشی. رشد و پول و پیشرفتی که نداشتی رو خیلی منطقی ریخته به پات، حس غرور کاذب یا صادق داده بهت. تا ابد تو رو‌ مدیون خودش کرده. میشی خرش. بنده‌ و برده‌ش. تصورت اینه که این قضایا به یدِ باکفایت خودت شده.خب. البته درسته.هیچکس جز خود آدم نمیتونه با خود آدم  چنین کنه. بگذریم. این از این. دوم اینکه الان ذهن باز خیلی مده. اذهان باز و‌ روشنفکری که اونقدر بازن که دیگه مغز کلهم افتاده بیرون ازش. این البته بیشتر واسه همون جماعتیه که میگن باید همه‌چی رو تالریت کرد و باهاش ساخت مخصوصا ازدواج همجنس‌گرایان و فلان.اما بهرحال، این به نفع ماست. به نفع من اقلیت. چون همین نگرش، به من اقلیت، من متفاوت واگرا اجازه داده آشیون کنم اینجا. بهم امنیت خاطر داده. پس اینو بهرحال باید نگهش داریم. پس قطعا کامالای قشنگم انتخاب منه. به نفع ما و به ضرر خود. مضافا که حالا کلا نتیجه بعکس هم بشه مهم نیست. دو سر برده بنظرم. اون کله‌نارنجی شارلاتان، اومدنش هم یه جور تفریحه. من درسته که هرگز دلم باش صاف نمیشه واسه غلطی که رأساً مرتکب شد اون ژانویه‌ی کذاییِ بیست بیست. اما همونقد که حرفاش مغز یک آدم فهمیده رو تریت میکنه، خوراک خنده هم ه‌ست افاضاتش. بهرحال خواستم بگم منصرف شدم. خیر. حماسه نمیافرینم بچه‌ها. بخاطر صحنه‌ی آخر همایش پریشب. جوری این کاملای حریص بوس و بغل کرد این پیری بایدنو و تو چشماش نگا کرد گفت دوست دارم، اون پیری ام کنار جیل بینیشو کرد تو موهاش بوسش کرد که من یه لحظه فکر کردم راسی راسی فیلمه. ینی اینا کلا ما واسه‌شون تماشاچی‌ایم. میشل و باراکم که زن و شوهرن چنین جلافتی نکردن والا. چرا باید به این سیرک پا بگذارم؟ من رجیستر نکردم که این صحنه‌ها رو ببینم وگرنه نتفلیکس بود. خلاصه نه. هرگز. مگه چی بشه کی وساطت کنه.

دیگه اینکه یهجوری سوت و کوره همه‌جای دنیا که انگار همه پای عمود سیصد و شونزده قرار کردین با هم. التماس دعا بخدا. ما که جامانده‌ایم و اینا.

موافقین ۱ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر ابرهای عقیم

حالا شنبه‌ی خسته‌ی ناتموم تموم شده. یه لیوان بزرگ از چای مونده‌ی صبح کنارم گذاشتم و دیدم رخوت سنگین لحظه‌ها رو فقط نوشتن میتونه سبک کنه. امروز ازون روزا بود که دوست داشتم لاک‌پشت مأیوسی باشم. بخزم توی لاکم. در عین اینکه هستم، نباشم. چیزی حس نکنم چیزی نخوام چیزی نبینم. منفک از دنیا. خاموش باشم. دلم خواست چیزی گوش کنم که حالم خوب شه. سام‌وان یو لاود از لویس کاپلدی رو‌ گذاشتم. شمایی که اینو میخونی هم این آهنگو گوش‌ کن. ناخودآگاه یاد نگاه نسترن افتادم. اونروز تو شلوغیا که همه مشغول خوش و بش بودن. یه آن برگشتم دیدم خیره شده بهم. یه جور عجیبی. یه جور آمیخته به تحسینی. مثل وقتی که ظاهر یا تیپ یا مدل حرف زدن یا لبخند کسی چشمتو میگیره و نگاش می‌کنی در حد سه ثانیه طولانی‌تر از معمول. نگاهی که توی این فیلما اونی که شیفته‌ست به شیفته‌علیه میکنه. که یهو شیفته‌علیه هم برمیگرده مچ شیفته رو میگیره تو‌ شلوغی. بعد میرن یه کناری اون به این میگه زیادی دلربا شدی امشب! اونجور مدلی.‌ منتها کاملاً بی‌کلام. حس کردم همین سه ثانیه. دقیقاً همین سه ثانیه یه داغی توم تازه کرد. یه زخمی ریش کرد. منو یاد خلأیی انداخت که مدفونش کرده بودم. نیاز غریبِ دیده شدن. برای چیزی که هستم. برای همین کمِ ناکافیِ سراسر اشکالی که هستم. و اینکه فرار کردنم از مرکز توجه دقیقا همینه علتش. که صدای سرزنشگرم همیشه بلنده که تو لایقش نیستی. پس بهتره به خودت برچسب خجالتی بودن بزنی. برچسب درونگرا بودن. یا هرچیزی شبیه این. این موجه‌ترین ماله‌ایه که میتونیم فعلا روی این بخش معیوب شخصیتت بکشیم خانوم. ختم جلسه. می، مای‌سلف، اند آی اینجوری به نتیجه رسیدیم. 

نسترن رو همیشه دوست داشتم. بی که بدونم چرا. چون روئه؟ چون صادقه؟ شیمی بدون فیزیک بینمون برقراره؟ شاید چون شیمی خونده؟ همیشه خودمو بهش مدیون میدونم. زیادی بهم محبت میکنه و این معذبم میکنه. چرا معذب؟‌ چون حس میکنم لایقش نیستم. دوسال پیش بهم گفت تو خودت نمیدونی چه خوبیایی در حق ما کردی. چه روزایی تو غربت حالمونو خوب کردی. اون روزای تنهای دانشجویی. اون روزای سخت و تاریک و بلند زمستون اون دیار رو روشن کردی.  باورم نمیشد. اومدم خونه اون شب و بنظرم که گریستم. شایدم نگریستم. اما دگرگون شدم.من هیچ تلاشی برای محبت به کسی نکرده بودم. من فقط خودم بودم. تو همه لحظه‌هایی که اون فکر کرده بوده بارش محبت من بوده. من فقط داشتم خودم می‌بودم. بی‌بارش. بی‌ حتی تلاشی برای بارش. ولی خب. به این نتیجه رسیدم که من بیشتر از اینها باید حواسم باشه. بیدریغ تر باید باشم. بی چشمداشت‌تر. و بی ملاحظه‌تر در محبت. شاید همین حالمو بهتر کنه. درواقع توی این سال‌ها فقط همین حالمو بهتر کرده.

موافقین ۲ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر معلم‌ورزش عقده‌ای

در هم‌شکستگی یه چیزه. اینکه نتونی با خاطر جمع درهم بشکنی تو‌ شکسته‌های خودت با خیال راحت در خون بغلطی یه چیز دیگه‌ست. نتونی یه ساعت دوساعت همینجور بیفتی و نباشی و کسی کاریت نداشته باشه و کم نباشی یه چیز دیگه‌ست. اینکه صبح به صبح باس تیکه‌تیکه‌هاتو جمع کنی چسبونده نچسبونده خونین مالین بری پی تقلای پوچت یه چیز دیگه‌ست. مادر این زندگی در عین مهربونی گاهی خیلی به خطاست. که اینهمه که زور زدی و تقلا کردی و‌ چیزِ نشدنی رو شدنی کردی و نتونستنی رو تونستی، به هیچ میگیره. نفس تازه کرده نکرده میگرده یه رخنه و شکافی پیدا میکنه یه جایی که صدسال هم کسی گذرش نمیفته. به روت میاره که اینجارو نساختی هنوز که وضعت اینه. هرچی هم فکر‌ میکنی تونستی خودش شده اصلا من کردم تو نکردی توهمته‌ که تونستی. توهمته که فکر میکنی همه راه‌هارو بلدی. به رُخت میکشه که چیزای تو دستت هیچ کافی نیست. مجبورت میکنه به خاک بری و عضله‌ای که اصلا نداریش و نمیخوای که داشته باشیش رو هم بسازی. مادر این زندگی تو‌ زندگی قبلیش معلم چی بوده واقعا.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر اُلیور

امروز نفس‌هایم بریده بریده بود. انگار تمام روز کسی دنبالم کرده باشد. پنجره را باز کردم که بوی مرداد نفسم را تازه کند. لی‌لی‌های پژمرده را توی سطل انداختم. زرورق زنبق‌هارا باز کردم و توی گلدان تمیز و آب تازه روی میز گذاشتمشان. روبالشی‌ها‌ و روتختی‌هارا عوض کردم. لباس‌های چرک را از این گوشه و آن گوشه توی سبد انداختم. با رییس یکی یکی لباس‌ها را توی ماشین انداختیم و روشنش کردیم. ظرف‌هارا یک‌به یک از ماشین خالی کردیم و به هر کارد که میرسیدیم با تکرار «تیزه تیزه» برای تک‌تکشان با احتیاط سرجایشان می‌گذاشتیم. اتاق‌ها را جارو زدیم. رییس را خواباندم. اسباب‌بازی‌هارا از اعماق پنهان خانه یافتم. غذای ظهر رییس را گذاشتم. شمع معطر روشن کردم ‌باقی کار‌ها را رها کردم. چه وقت خوبی برای چرت نیم‌روز بود اما خسته نبودم. مضطرب بودم. آنموقع از ماه بود که دلم آشوب بود. تویش یک توفان بی‌جهتی سرکشی می‌کرد.دلم شور همه آدم‌های‌ دور و نزدیک زندگی‌م‌ را میزد. دوست داشتم که می‌شد همه‌شان را کنارم داشتم که خاطرم جمع باشد. جوری پر شده بودم از واژه که دیروز فقط رمزوار توی نوت گوشی کلمات بدون فعل را قطار کرده بودم و حالا که وقت سر و شکل دادنشان بود عین لحظه‌ی قبل ترکیدن بغض بودم. انگار که توی همان حالت منجمد شده باشم. چای ریختم. یادم آمد این حال شبیه وقتهاییست که انقدر خنده‌ام می‌گیرد که نمیتوانم بخندم و به جایش مثل اسب دمِ زا یک‌ شیهه‌ی خفه‌ی طولانی میکشم و جوری سنگین افقی می‌شوم که انگار جان به جان آفرین تسلیم کرده‌ام. حالا حرف اصلی‌ام نمی‌آید و باید فقط شیهه‌ی نامربوط بکشم. توی این وانفسا‌ صدای سرفه‌های خشک همسایه توی گوشم‌ زنگ‌ می‌خورد. دلم‌ میخواهد‌ در بزنم بپرسم که د آخه چه ت شده مفلوک. سوپی فرنی‌‌ای چیزی بیاورم روبراه شوی؟! این چه ویروس بدمصبی ست چه حساسیت بی‌وقتی‌ست که سه‌ماه است ول نکرده.سرفه‌های عجیبش مخصوصا شب‌ها جور غریبی مرا یاد بوف‌کور می‌اندازد. شاید پنج‌بار بیشتر ندیده باشمش. اولین بار که دیدمش مردی بود در شمایل زن. جثه‌ای مردانه پیچیده‌ در یک‌ ربدوشامبر که مشغول چک‌کردن صندوق پست بود. بعد که رویش را سمتم برگرداند مغزم یک ارورکی داد. نمی‌دانستم ریش‌تنک و ساق‌های قطورش را باور کنم یا سینه‌‌ی برجسته‌اش را. بعد از آن دیگر ندیدمش. حتی قهوه‌ی صبحش را هم اوبر می‌آورد جلوی در. گربه‌اش هم که گه‌گاهی پشت پنجره سرک میکشید دیگر سر و کله‌اش پیدا نشد. یک پرده‌ی بلک‌ا‌وت کشید و تمام. حالا انگار کسی بیست‌چهاری پشت پنجره نشسته‌ توی دیلاق را دید بزند. خوب کردی کشیدی که یک‌وقت اشتباهی چشممان به ابوالهول وجودت نیفتد. چندوقت بعد که دیدمش دیگر میشد بگویی زن بود. طبعا مثل خیلی ترنس‌ها واضح بود که عملیات موفقیت نسبی داشته. خیالم راحت شد که می‌توانم توی یک‌ طبقه‌ای جایش بدهم. حالا یک زن بود. وای چقدر ترسناک. که یک زنی که قبلا مرد بود حالا زن شده. مورمورم شد. حدس زدم که این کناره‌گیر بودنش هم بخاطر همین فاز انتقال جنسیتی بوده. آن حالتی که یک گرگینه با دیدن قرص ماه از آدم به گرگ بدل می‌شود، ترسناک‌ترینش همان چیز بینابین نه آدم نه گرگ‌ است. چیزی که اسمی نمیتواند داشته باشد. چیزی که به درستی شناخته نمی‌شود. چقدر سخت است آدم در طبقه‌ای نگنجد. چقدر عجیب است که آدم برای اینکه خودش را در طبقه‌ی مطلوب خودش بگنجاند باید اینهمه سختی بکشد. چه می‌شد اگر همه چیز اهمیتش را فقط از باور خود ما میگرفت. نیازی به اثباتش به دیگران نداشتیم. مثلا همسایه از امروز با خودش میگفت خب من حالا دیگر یک زنم. و از فردا همان می‌شد که دوست داشت. خب البته واضح است چرا این کافی نیست. درواقع این مبحث، مورد خوبی برای بیان نظر من نبود. اصلا چرا مبحث خسته‌ و مسخره‌ی جنسیت هرچه از آغاز بشر می‌گذرد به جای اینکه تکراری‌تر و کسالت‌بار‌تر‌ شود هی دارد شاخ و برگ‌ تازه در می‌آورد؟ یعنی اصلا علت این قضایا، همین سادگی مسئله ست. بشر اخیرا سادگی در مسائل را اصلا تاب نمی‌آورد. حتما همه‌چیز باید یک توییستی داشته باشد. یک انگولکی بشود که مبادا ساده رها شود. بعد البته کمی بیشتر فکر کردم. خب اگر همسایه توی هیچ طبقه‌ی خاص ذهنی‌ای جا نمیشد چه می‌شد؟ نمیشد یک سلامی بکنم و عبور کنم؟ حتما باید برای تعامل بتوانم توی یک‌ طبقه‌ی جنسیتی جایش بدهم؟ دیدم خب واقعا دنیای امروز این افتضاح را به بار آورده. شور طبقه بندی را درآورده. یک فرم که میخواهی پر کنی به جای دو‌ گزینه‌ی ساده‌ی زن و مرد، ده مدل طبقه‌بندی جنسیتی ردیف می‌کند که به جای اینکه شناساندن آدم را به دیگران راحت‌تر کند، شناخت آدم از خودش را هم مختل می‌کند. نکند من چیزی که یک عمر فکر میکردم نیستم. نکند یک بی‌جنسیتم؟ نکند من چیزی بین هردو هستم و خبر نداشتم؟ نکند من یک بی***ی بی‌خ**و***م‌ام؟ آه خدایا…نکند من فقط تصور میکنم که چیزهایی دارم که دارم. و اصلا چیزی که هستم نیستم. آه. پناه‌بر‌خدا. من توی خیال کدام موجودی آفریده شدم. یونگ یک‌جا گفته بود که هراس اصلی ناخودآگاه این است که ما فراموش کنیم کیستیم. نه من فراموش نکرده‌ام اما دارم شک میکنم. و همین هراس به جانم انداخته.همین الان هم که سرچ‌ کردم چند جنسیت وجود دارد، گوگل گفت جندرزِ دوهزارو بیست و چهار را می‌خواهی یا قبلتر؟ به واقع شِت به شمایان. شما شیاطینِ جنسیت‌زدا که اینطور خواب و آرام را از ما جنسیت‌ساده‌ها می‌ربایید. یعنی هرسال قرار است آدمی‌زاد گزینه‌های سخت‌تر و بیشتری برای یک لذت ساده داشته باشد. درواقع قرار است خیلی پیچیده‌تر به یک لذت ساده دست پیدا کند. گویا من توی خیال کسی هستم که بهم القا می‌کند که یک زن‌ ساده‌ام. خواهشمندم قوی‌تر به این القا ادامه دهد. چون باور به جنسیتم فی‌الحال تنها قطعیت عینی زندگی‌م و تنها مایه‌ی امنیت خاطرم است. تاب تخم شک را برای این یکی حالا هیچ ندارم.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر قورباغه

امروز از هم گسسته م. اگه بال و پر شکسته‌م و به پرتگاه غم رسیده گام‌های من. این سیاهی زیر چشمام از چیه بد خوابی یا بدخوراکی یا سرمه ست پخش شده. این لپ چپم با همین باد خفیفی که کرده چقد قیافه مو عوض کرده. اینورم فیلر بزنم شاید بد نشه. جهاز میره طبق طبق. ترقه‌ها ترق ترق.  صندوقچه‌ها پر از مال. حریر و‌ ترمه و شال. شام نداریم. همون مرغ دیشبو با پاستا سرهم میکنم. آدمی که با بی‌خواب و‌ زا‌ به راهم نامجو از خونه بزنه بیرون دیگه اون آدم سابق برنمیگرده. مخصوصا اگه همه چراغایی که همیشه قرمز بودن یه تک سبز باشن تا مقصد. لثه‌مو شکافت تا استخون زنک. حتما یه سوتی‌ای داده که دیشب پیام گذاشته بود حالمو پرسیده بود کدوم دندونپزشکی زنگ می‌زنه شخصا حال مریضشو بپرسه. این گوشه‌ی پاکتش چجوری افتاد تو قابلمه خدایا یعنی بدن من الان باید نیاز به یه تیکه پلاستیک آب شده تو غذا داشته باشه؟ سه تا صلوات میفرستم پیدا شه. انگار غیب شد رفت. واقعا اینهمه آدم خنگ دور من چجوری جمع شدن. اینارو خدا زده من دیگه نباید کاریشون داشته باشم. کاش می‌شد یه مدت محو شم از صفحه روزگار . لثه‌‌ی جرخورده چقد چندشه. حالا کِی می‌خواد خوب شه. این سریاله مطمئنم ایده‌ش تقلیدیه. یادم باشه از چت‌جی‌پی‌تی بپرسم. من چرا تحقیق بیشتری نکردم وقتی گفت باید اینکارو کنه با لثه‌م. قالیو بکش تو ایوون یه پُک بزن به قلیون. این چه خبطی بود کردم. دوهفته پشت هم مهمونی. یکی مانیکای درونمو از برق بکشه. فصلیه ولی. بذار تا به برقه مهمونامو دعوت کنم. حالا چی بپزم. خورشید خانوم آفتاب کن یه مشت برنج تو آب کن گوسالمون گاو شده قند تو دلا آب شده دل همه بی‌تاب شده. رییسو یه چک بکنم. چقد تو ناز می‌خوابی آخه برعکس من که شبیه دزد عروسکا میشم. بیا دیدی گفتم تقلیدیه میدونستم. ایرانی ِقشنگ که ایده اصیل باشه من به ندرت دیدم. یک روزِ زیبا سراغ من بیا. من واقعا غمگینم. به غایت و به شدت. دلم برای مردمم میسوزه. عه‌وا اینجا بود پیدا شد. این واقعا معجزه‌ی صلوات بود وگرنه من همینجارو یه ربع هی شخم زده بودم نبود. خب خداروشکر. دنیای بچه‌ها همینش قشنگه‌ها. به رغم همه‌ی تیرگی‌ها هاجر همچنان عروسی داره. تاج‌ خروسی ‌هم داره. حنا میذاره. ابروهاشو ورمیداره. زلفاشو‌ وا میکنه خالشو سیاه میکنه. حالا میم از ترور ناراحته استوری زده نظر نامحبوب: من ناراحتم. چون فلان و بهمان. خب اسکل! آدمای دور و ورتو عوض کن که نخوای ناراحتی به این موجهی رو اینقدر الکن و مبتذل توضیح بدی توجیه کنی تبرئه کنی. تر‌‌ زدی بابا. تو این سن با این تحصیلات هنوز دنبال محبوب بودن نظری. سکوت کنی سنگین‌تری به مولا. من چجوری اینارو میشناسم. تولدشم‌ حتی تبریک گفتم البته احتمالا چون دقیقا فردای تولد خودم بود. حالا همینا اگه ازونوری یکی ترور شه هشتگ محکومیتشون چیز فلکو جر میده. گاهی به پس گاهی به پیش گاهی هم درجا میزنم. جدیدا رییس با هاجر میخوابه فقط. اِن بار آن ریپیت باید گوشش بدیم. بدیش اینه که همه‌شم حفظ نشدم فقط یه تیکه‌هاییش از صبح تا شب تو مخمه. نه که شب هم هست قشنگ تا صبح تو حافظه کانسالیدیت میشه. از پریشب که احتمال بمب اتم و خوندم دیگه دلم رختشورخونه‌ست. تو تاریکی نشستم رو‌ گوشی یه اپیزود دیگه سریالمو دیدم. فکر کردم به مامانی باید زنگ بزنم. چقد وقته ندیدمش. امروز که با مامان اینا حرف زدم همه خونه‌شون بودن یه حالی شدم. برای بار شونصدم آرزو کردم کاش برعکس بود. کاش اینجا جغرافیای معیوب پرنعمت نفرین‌شده بود. و من تنها کسی بودم که در این جغرافیای معیوب نفرین‌شده بودم. کاش اونجا بود که همه‌چی بطرز مشمئزکننده‌ای رو‌ روال بود. و همه تو حباب خودشون بودن. هرکی توی سیاره‌اش دلش خوشه با یارش. اون چندماه که اونجا بودم فهمیدم آدم وقتی با گله‌اشه حالش خیلی بهتره. حتی اگه شیر گرسنه بیاد یکیو جرواجر کنه. بازم پیش گله بودن بهتره. وقتی تک میفتی حتی اگه امید به زندگیتم دوبرابر باشه، میشی حسرت و غمباد. تاریکم. تاریک. دیگه احتمالا پس مرغ و قورمه‌سبزی بپزم. شت.اینا چیه میاد زیر دندونم نخ بخیه که گفت جذب میشه. لعنت بهت زیبا. چه زیبا ریدی دهنم. خدایا چقد مهمه آدم چی بگه جلو بچه. تا وقتی بیداره خاموش و بی‌صدا داره یاد می‌گیره. دیروز نشسته بود با خودش حرفای من به خودشو تکرار می‌کرد و جواب میداد. «اینو میخوای مامان؟ بله». بعد مهمونی‌ام دیده بود عکس گرفتیم گفتیم یک دو سه چیلیک و بعد یکی گفته مرسی. از اونروز گوشیو می‌گیره دستش مدل عکس گرفتن میگه یک دو سه …مِسییی. میدونی من دقیقا اینجور وقتا دوست دارم پیش همون قورباغه‌ها باشم تو آب‌جوش. همه سرخوشانه زندگی کوفتی‌شونو ادامه میدن. این تقلای پوچی که ما داریم تهش اینه که خب که چی. حالا چیکارش کنم. کسانم مثلا حالشونم خوبه ولی معلوم نیست چی بشن. کاش ما اول بپوکیم. خسته شدم از بس دعا کردم این جغرافیای قشنگی که بهم آرامش داده بپاشه از هم. چرا نمیپاشه پس؟ آرزو‌ی کم نداریم. آرزو که کم‌ نمیشه. چای میخوام. چای داغ پررنگ. به ح بگم اون کادوی کوفتی رو کاش داده بودی بهم. اون چیزی که الان لازمش داشتم دقیقا همون دود چسکی با طعم گیلاس و نعنا بود. با لشگر غم میجنگم. چاره چیه. زمانه زمانه‌ی جرواجریه. نجنگی جر‌ میخوری از لثه. بجنگی‌ جر‌ میخوری‌ از … 

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر کچل جذاب

فانتزی همواره بخش قشنگی از زندگی‌ام بوده که هیچ‌وقت نخواسته‌ام رهایش کنم. یکی از فانتزی‌های قشنگم‌ این بود که در یک موقعیت آکوارد-که از شرحش عاجزم- دل به یک کچل جذاب میبندم. یک تاس. تاس تمام‌عیار. نه این‌ها که ادای کچل‌ها‌را درمی‌آورند. بعله. و این عشق با فراز و نشیب‌هایی و عبور از گردنه‌های خطرناکی همراه بوده. و حتی تلاش‌هایی از جانب کچل جذاب برای فائق آمدن بر کچلی با روش‌های روز، تا بتواند چیزی برای عرضه داشته باشد. چیزی که بتوان چنگ‌ تویش انداخت و عاشقانه ساخت. بهر‌روی این کش‌مکش‌ها آرام‌ می‌گیرد. ساحل امن از دور‌ نمایان‌ می‌شود. وصال حاصل می‌شود. وصالی که اتفاقا مسلخ عشق نیست. چرا که عشقی که این امکان را به تو ندهد که دست توی موهایش بکنی و از خستگی‌هایش یا خستگی‌هایت بکاهی، قطعا عشقی عمیق‌ ا‌ست. وقتی از مو ناامید شدی پس بی‌شک چیز اصیل دیگری تو‌ را اسیر کرده. چیزی که با ریختن و کاشتن نیامده و‌ نخواهد رفت. یک چیز زوال ناپذیر. و آدم کچلی که بداند خاطرخواهی تو به مو بند نیست، یعنی می‌داند تو واقعا دچارش شده‌ای. یک دچار واقعی. آدمی که می‌داند تو بخاطر قیافه‌ی نداشته‌اش دل بهش نبسته‌ای، برای تو طاقچه بالا نمی‌گذارد. میداند تو او را برای خودش خواسته‌ای. و میداند که باید برای اینکه تو را برای خودش نگه دارد زحمت بکشد.

آه. قلندرم. کجایی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر تر شدن پی‌در‌پی

یک وقتی خودم را در پیری و فرتوتی تصور می‌کردم که فرزندم آمده ملاقاتم. مثل افسرهای بازنشسته‌ی ارتش دارم از آنچه رزم مدام زندگی بهم آموخته می‌گویم. برایش میگویم که فرزندم میوه‌ی دلم. می‌دانی چه چیز من را مجاب به ادامه به رغم تعب‌ وجود کرد؟ سنس‌آو هیومر دلبندم. سنس‌آو هیومر. اینکه بتوانی از درام خودت یک‌ کمدی بیرون بکشی. هیچوقت آنقدر اسیر نباشی که نتوانی از موقعیتت فاصله بگیری، نتوانی از بیرون، از نگاهی دیگر خودت را برانداز کنی. فرزندم. توی اوج تراژدی‌ات، هرچه که می‌خواهد باشد- وقتی که خوب تمام حس‌ها را کاویدی و هضم کردی، باید مثل یک تماشاچی که آمده برای سرگرمی، انگار که داستانی که میبینی مال خودت نباشد، چیزی برای تمسخر، دستمایه‌ای  برای خنده و استهزا از لای وضع موجود بیرون بکشی. تا هرچه امانت را بریده در نظرت حقیر‌ جلوه کند. آنچه که بتوان ازش فاصله گرفت،و بهش خندید، چیزی نیست که بتواند تو را از پا بیندازد. یا توان ادامه‌ی معقول را از تو‌ زایل کند. خندیدن در تیرگی، یعنی غالب شدن بر ترس. بعد اما حالا میبینم خیلی وقت‌ها آدم توان خندیدن هم ندارد. و بالاخره آدم باید بیش از یک آچار توی بساطش داشته باشد. پس افسر بازنشسته ادامه داد. فرزندم. ‌وقت‌هایی هم هست که خستگی فلجت کرده. اینجور وقت‌ها باید اسیر شدن را بلد باشی. در همان حال درازکش، مجذوب سادگی اشیا باشی. مجذوب رقص نور بعد از ظهر روی دیوار. انعکاس آبی‌ نور از تلالو آب. بوی عابر‌ها. حدس نسبت افراد غریبه. حدس چیز‌های شرم‌آور‌ درباره‌ی آن‌ها. همین بی‌هودگی‌ها. فرزندم من اگر هیچ‌وقت هیچ‌چیز توی مشت‌هام نبوده، لذت از کوچک‌ترین چیز‌ها را ولی همیشه بلد بوده‌ام. بی‌توقعی از لحظه‌ را. قانع بودن به لذت‌های فرودست‌را. آب‌تنی در حوض‌چه‌ی اکنون‌ را. فرو بردن انگشت‌ها لای تاب موها و رها کردن ماسه‌ها از طره‌های موی کسی که دوستش دارم را.لذت از گرمای تنِ ساحل‌رفته را. طعم تلخی و شوریِ پوست آفتاب‌خورده را. تاب مو‌های خیسِ با باد خشکشده را. سکونِ دست‌های پیش‌تر به کارِ واکاویِ گِلماسه را. همین جزییات بی‌اهمیت را. مژ‌ه‌ها. چال روی چانه. چال روی گونه. صدای قهقهه‌ی معصوم خنده‌‌ای که مثل روشن شدن هزار چراغ در دل است. لذت از همین فرار‌ترین فرصت‌های گریز را‌. اسیر اندک‌ها شدن را. بعد یک جرعه از پاتیل چای‌ام مینوشم و می‌گویم خب حالا دیگر موعد پخش سریال مورد علاقه‌ام شده. و‌ در حالی که دست دندان را از توی دهانم در می‌آورم میگویم دفعه بعد که آمدی کشف‌های کمرشکن دیگری هم برای جعبه‌ی ابزارت خواهم داشت. فرزندم. حالا مرا بگذار و‌ برو. 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر آنچه ازان من نیست

آدم‌ گاهی آنقدر ابریست که چیزی نمی‌خواهد جز شانه‌های کلماتی.‌ که سرش را یک دقیقه دودقیقه یا یک‌ساعت یا یک روز یا هرقدر که لازم باشد، رویش بگذارد و نرم ببارد. شاید باید این‌ نوشته را اینطور شروع میکردم. که کلمه‌ها از آن توست. که می‌توانی شبیه شانه‌‌هایی بیافرینی‌شان. که آدم چاره‌ای جز باریدن بر آن‌ها نداشته باشد.

موافقین ۴ مخالفین ۰
پارودی