دست خودش نیست. بوی دلتنگی می‌ده بهار. خاصه اگه اولینی باشه که بی‌کسی سر میشه،..یه جای خالی باشه که خالی‌تر شده. یه حفره‌ی عمیق و وسیع. که آروم و مرموز، دهن باز می‌کنه و انگار که حقش باشه، تمام اشتیاق‌‌ و میل و لذت حیات رو اول خفه می‌کنه و بعد می‌بلعه. یه شرمی یه تقصیری زیر لجظه‌ها خیمه ‌زده که آخر شب که خنده‌ها و همهمه‌ها ساکت شد یا وقتی که چراغا خاموش شد، یواشکی سر بیرون میاره. میاد می‌شینه کنارت. دست می‌ندازه دور گردنت. می‌شینین با هم تو سکوت و مرز اشک و لبخند به سین‌های بیچاره‌ نگاه می‌کنین، به سعی کودکانه‌ برای دعوت بهار به جایی: مثلا دل. بعد خیره میشی به یه چیزی که نیست و فکر می‌کنی ترجیح حقیقی‌ت به گریه است. ولی آخه بهاره. چرا اینجوری می‌کنی پس؟ چرا بخوای نخوای یاد کسایی که نیستن میاره آدمو این موقع تقویم. چه ظلم بزرگی که نداریشون. انگار آدم حق خودش نمی‌بینه سال جدید رو تحویل بگیره. بگیره که چی کارش کنه؟ انگار که انکار هنوز زورش بیشتر باشه از همه چی. از تقلای موجه برای نو شدن، از انگیزه‌های بقا، شکوفه‌های گیلاس و این مزخرفات ادبی . ولی خب. همینجوریه، عزیزقشنگم. مزه‌ی بهار همینه. تلخ و شیرین.