یه مدتی بود اسم «امیرکبیر» که به گوشم میخورد عنکبوت برام تداعی میشد و اصلا هم نمیفهمیدم چرا. تا اینکه یه روز رییس به عنکبوت اشاره کرد و گفت: مامان عنگورکبیت عنگورکبیت!
یه مدتی بود اسم «امیرکبیر» که به گوشم میخورد عنکبوت برام تداعی میشد و اصلا هم نمیفهمیدم چرا. تا اینکه یه روز رییس به عنکبوت اشاره کرد و گفت: مامان عنگورکبیت عنگورکبیت!
با خودکار صورتی صفحهی اول کتابی که گذاشته بودم برای پیشکش، نوشته بودم آدم عاقل خوشبختی را دنبال نمیکند. زندگیاش میکند. و بعد دیدم دو خالِ قافِ عاقل را آنقدر پرت و دور از هم گذاشتهام که شبیه شده به غافل. و دیدم که این چه به حقیقت او نزدیکتر بود. یک لغزش املایی فرویدی لابد.
هیچکس مث من اینهمه شکستگی رو ندید و با این حال اینهمه موندن رو بر نموندن دوست داشتن رو بر نداشتن ترجیح نداد. و همینکه دیگه کسی اینجوری مث من دوسِت نخواهد داشت واسه تسکینِ نموندنت کافیه.
اما تسکین نبودنت؟
میشد آن کتابی باشم که تو نوشته بودی. که همه از چاپش سر باز میزدند و چیز دندانگیری نمیدیدندش. همه بخاطر عجیب و نامانوس بودن شخصیت اولش و خط سیر عجیبتر داستان که باید شدیداً و عمیقاً ویرایش میشد دست رد به سینه ات میزدند و سرانجام یک نشر گمنام که چیزی برای از دست دادن نداشت، به سودای دورِ شُهرت، تیری در تاریکی میانداخت. و مرا چاپ میکرد. و تو را یکشبه به محبوبترین نویسندهی دورانت تبدیل میکرد. میشد آن کتاب باشم. اگر تو مرا خلق کرده بودی، تو مرا نوشته بودی.
هیچوقت فکر نمیکردم به جایی تو زندگیم برسم که مجبور شم به شیشتا عروسک ریز و درشت که قطار شدن کنار دیوار و لا و لوشون بچهی خودم هم (احتمالا) هست، یکییکی با رعایت نوبت یه قاشق غذا بدم توأم با صدای ملچمولوچ اغراقشده و بهبه و چهچه الکی، بلکه دوقاشق ازون قاشقها به شکم طفل منم بره. و اگه رفت، از تمام روزم احساس رضایت کنم؛ و فکر کنم که چه لذتها پیش از این بیهوده بودن. مادرانگی یعنی بازتعریفِ تمام مفاهیم زندگی.حتی ابتداییات. خدایا شکرت.