پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

خسته‌ام از تلخی نسکافه‌ها

قلب خونه آشپز‌خونه‌ا‌شه‌. قلب آشپزخونه اجاقشه. گرمای اجاقم به قوری چایشه که همیشه به راه باشه. تابستون و‌ زمستون.

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر جاج

اینقدری که من هرچندماه یه بار با دیدن موطن خودم دچار شوک فرهنگی می‌شم توی این دوتا مهاجرت و اینهمه سفر نشدم. اونروزی راننده اسنپ پیدام‌ نمی‌کرد میگفت خانم چی پوشیدین. خب حداقل میگفت لباستون چه رنگیه بهتر بود. بعد سر یه کلاس آنلاین بودم گفتم استاد ببخشید امروز همه‌ام سر کلاس نیست و مشارکت بالا نمیتونم داشته باشم. استاد گفت که خب عیب نداره اگر نودت هم باشه کافیه چون که اگر نود آید صد هم پیش ماست! بعد منِ هپل گفتم نه متاسفانه خیلی زور بزنم دیگه هفتاد و پنج باشم. و کلاس ترکید. و من تازه فهمیدم چی شد و گفتم کاش لااقل رقمِ پایینتری گفته بودم. که اینجوری نشه. چرا اینجوریه این شهر؟ اصلا نمیدونم باید چه حسی داشته باشم. جامعه‌ی درحال گذار چیزی شبیه شترگاوپلنگه. و این سردرگمی رو در همه احوالات و شئوناتش میشه دید. اونروز تو خیابون یه جوونی دیدم جوراب بلند بنفش فانتزی عکسدار پوشیده بود تا زیر زانو بعد پاچه‌هاشم زده بود بالا مدل آب حوض‌کشی که قشنگ همه جوراب خوب مشخص باشه. خیلی هم عادی داشت از خیابون رد می‌شد. یعنی من فکرکردم شاید دوسه تخته‌اش کمه؛ شاید مستحقی چیزیه؛  شاید در حال ایفای نقش جلوی دوربینه؛ ولی  دوربینی نبود و ظاهرا چیزیش هم نبود؛ که خب یعنی درواقع بود. بعد چرا تو سالِ بیست‌بیست‌وچهار هنوز جین اسکینی وجود داره؟ الان مگه دیگه همه‌چی اوورسایزدش مد نیست و همه اینهمه متعهد به مد نیستن؟ چتونه دل نمی کنید از شلوارای اینجوری اونم با کالج بدون جوراب تو زمستون. یا حتی با بوت. آخه چرا؟‌ این تیپ خز‌و کدوم خائنی تو خارج مد کرد که حالا اومد داخل؟ چرا باید نمایش پر و پاچهی باریک و بدقواره زیبا باشه؟ بعد اونروزی رفته بودم آزمایشگاه یکی با دمپایی کراکس و تیپ نیمه‌رسمی اومده بود. مخم ترک خورد. حالا چون یه عده پاپتی تو خارج میپوشنش آخرهفته‌ها با لباس‌خونه میرن خرید که دلیل نشد. چون چندتا مدل ویردو پوشیدن تو «وُگ» چاپ شدن که دلیل نشد. بعد ازونور چقد همه اووردرسد‌ و چسان فسان‌ان واسه یه سری جاها. چرا نرمال کمه انقد؟ رفته بودیم باغ وحش ارم. حالا بماند که من ِ نسبتاً حامی حقوق حیوانات چرا پام به چنین جایی باز شد و چه خوب شد باز شد اتفاقا و جداً چقدر هم عالی بود این مکان و چقدر مناسب تحلیل بود و از اون چندتا باغ‌وحش معروفی که من تو عمرم دیدم به مراتب جونورهای قشنگ‌تر و با کیفیت‌تری داشت و خیلی هم تر و تمیز بود و بماند که حیوانات باغ وحش بسیار مبادی آداب‌تر از انسان‌ها بودن حتی با وجود اینکه شیره اومد جلومون به شیشه شاشید. چون این خودش بهتر بود ازون دوتا شیری که تو قاره‌ی فخیمه‌ی اروپا جلو روی حداقل چهل نفر مقاربت رو تا مرحله آخر انجام دادن و ما نمیدونستیم باید چیکار کنیم دقیقا؛ بمونیم یا بریم؛ برگردیم یا نگاه کنیم. فحش بدیم یا تحلیل رفتار کنیم. بالاخره سلطان جنگلو بیاری تو قفس حق داره هرجوری رفتار کنه بنظرم. ولی آدمیزاد واسه تماشای حیوانات دیگه باید قاعدتا یه تیپ کژوال بزنه و راحت باشه دیگه. چجوری یه‌سری با پاشنه ده‌سانت و آرایش عروس میتونن دو ساعت قدم بزنن و شومبول میمون درختی مغموم و  گراز جفتک‌پران و فیل در حال دفع تاپاله تماشا کنن؟ (وای باورم نمیشه سایز تاپاله فیل اینقدر گنده باشه و تعداد هر تاپاله در هردفع اینقدر زیاد باشه. حالا از شانسم من داشتم به فرزندم غذا می‌دادم اون‌موقع. یکیمون هی اصرار داشت صحنه رو تماشا کنم که از کفم نره؛ هرچی میگفتم من تو زندگیم الان و من‌حیث‌المجموع این یه صحنه رو کم ندارم واقعا. بِهِل لطفا. ولکن نبود. مجبور شدم رومو بچرخونم و نگاه کنم و حقیقتاً که الله اکبر...باید یه فعل جدیدی متشکل از تمام حروف خشن مثل ک و چ و خ برای عمل دفع فیل اختراع بشه؛ چون هیچ فعلی به هیچ عنوان حق مطلبو ادا نمیکنه) بگذریم! چرا کلا شهر از عصر به بعد یه جلوه‌ی جنسی‌ای پیدا میکنه که آدم فکر میکنه وارد ...خونه شده؟ حتی در برخی مکان‌ها مثل دانشگاه‌ها که از همون اول صبح همینجوره. اناث که شبیه یه سری موجودات فضایی‌ان که فرود اومدن به کره‌ی زمین و دنبال محل مناسبی برای تخم‌ریزی می‌گردن. عرض اندامِ سازمان‌یافته و چشم‌هایی که دودو میزنه. ذکور هم شبیه موجودات مسخ‌شده‌ای‌‌ان که از وجود اینهمه امکان آب از همه جاشون روانه. ماشین‌هایی که زدن کنار و توشون کسی هست رو که اصلا حتی به اشتباه هم نباید نگاه کرد. حتی اگه بوی وید زده باشه بالا و بخوای ببینی مال کدوم ماشینه. باید گذاشت و گذشت واقعا.  چون در بهترین حالت دو یا چندنفر مشغول چیزن..مشغول مصرف وید. یه جا صادق هدایت درباره پاریس نوشته بود:‌« پاریس دیگر آن پاریس قدیم نیست. زن‌ها همه جنده‌ شده‌اند و مردها همه جاکش و فقط مادیات مهم شده و شکم و زیر شکم.» خب هدایت بی‌ناموس اگر اون زمان منع پاریس نکرده بود شاید حالا این جاج نابخردانه‌اش سر وطنش نمیومد.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

Temporary Darkness of the Spotty Heart

امروز بوی شادمهر می‌داد و بهمن و چرم و چای و سرب و لا وی اِ بِل و سس قارچ و رژ کالباسی‌ و نم  بارون و پلُ‌های خراب شده و آرزوهای محال و سقف‌های کوتاه و جیغ‌های بلند و تراژدی‌های سفید و کمدی‌های قهوه‌ای سوخته. 
 

موافقین ۲ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر ایوان ایلیچ

امروز برای اولین بار توی عمرم خبر فوت کسی رو به کسانش دادم . و این یعنی که من دیگه جداً وارد دنیای متفا‌وتی با مناسبات متفاوتی شدم. نوشتم که انا لله و انا الیه راجعون. حاج سید فلان فلان به دیار باقی شتافت. همین چند کلمه‌ی معمولی ساده‌ی خالی از خلاقیت، آدمو تکون میده. یه جوریت میکنه که هی از خودت می‌پرسی یعنی چی. دیار باقی کجاست دیگه. مگه می‌شتابن به اونجا اصلا؟ سیچوعیشنال آیرنی داره. الان دیدم فارسیش میشه وارونه‌گویی موقعیتی! و هی به خودت میگی عجب عجب. شاید حتی نه به خاطر اینکه کسی از دنیا رفته. بیشتر بخاطر اینکه به دیار باقی شتافته. طعنه‌ی دیگه‌ی قضیه هم این بود که من روزم نه تیره شد نه حتی زیاد غمگین شدم. رفتم دیدن مامانی. با خاله و مامان اینا. دلم خیلی می‌خواد ببینمش اما حرف مشترکی باهاش ندارم بزنم. و این اذیت و غمگینم میکنه. اینقدر که حتی با خودم فکر می‌کنم شاید نباید برم دیدنش دیگه. تماشای کسی در حال پیری، که توی سراشیبی عمرشه. و میدونی که خیلی خیلی خیلی نزدیکه به خط پایان، حتی اگه تو در اوج توان جوانیت از اون به مرگ خیلی نزدیکتر باشی، حتی اگه خط پایان تو همین امشب باشه و مال اون سه سال دیگه، همه چیز رو انقدر پوچ و بی معنی می‌کنه که ترجیح می‌دی فقط سکوت کنی و تماشا. فرق این دو اینه که تو از رفتن قریب کسی مطمئنی بخاطر وجود قواعدی، ولی از رفتن قریب خودت نه، اون هم بخاطر بی‌اطلاعی از یه سری قواعد دیگه.  بعد فرض کن که بشینی با کسی که خودش هم از رفتن قریب خودش مطلعه ولی تو نمیدونی پذیرفتتش یا نه و مشکلی با وضعیتش داره یا نه، از جزییات روزمره بگی.جزییاتی که فقط برای کسی معنا داره که خط پایانش حتی در نظرش پدیدار هم نیست. برای کسی که طبق قواعدی، به روز دنیا اومدنش هنوز نزدیکتره تا روز مرگش. حالا دارم فکر می‌کنم ایرادش چیه؟ از دفعه بعد باید تمرین کنم اینو اصلاً. صحبت درباره جزییات زندگی. دقیقا همون چیزایی که برام مهمن.خریدای جدیدمو نشونش بدم یکی یکی. بگم چند خریدم هرکدومو و چقد رفته تو پاچه م و جای بهتری سراغ داره اینارو بخرم ازش؟ و بگم خیابونا چقدر شلوغ بود اومدنی و  چند ساعت تو راه بودم و با این حال بارون چقد قشنگ بود و اون پدر پسره که رو موتور بودن و باباعه که کلاه کاسکشو داده بود پسرش و  خودش که زیر بارون تو اتوبان اونجوری میروند، به چشمم یه شنل سوپرمن انگار رو دوشش بود و بعد ازش بپرسم که ریواس الان اینموقع سال میشه جایی گیر آورد؟ چون هوس کردم. و بگم که چقدر این لباس بافتنی آبیه‌اش قشنگه و بهش میاد و با اون دمپایی پشمالو نرمالوعه که براش آوردم چه قشنگ ست میشه و کاش همیشه بپوشه. برم عطرشو از تو اتاق بیارم دوتا پیس بزنم زیر گلو و گوشش و موهای پرپشتشو که پرستارش براش زده بالا با کلیپس، عروسکی شونه کنم و همینجوری که حال دایی و اون پسردایی که ازشون بیخبرم رو میپرسم بگم که یه روز میام دنبالش با هم بریم اون پاساژه چون هوا سرده و پاهاش نا نداره بیرون راه بره. و اونم بگه که مادر من همین دو قدم تا دسشویی و حموم و آشپزخونه رم با کمک میرم. و منم بگم خب من کمکت میکنم.ولی... میدونی اینا همه اش کجاش برام سخته؟ چرا همینجور که تا الان نتونستم اینجوری حرف بزنم با مامانی ممکنه هیچوقت دیگه نتونم ؟ اینکه پشت همه ی این حرفا که رنگ و بوی سرزندگی داره، یه غفلت تیره‌ی شروری موذیگرانه کمین کرده. غفلت از یه چیز محتوم اما ناشناخته.غفلتی که انگار ناجیه. ولی بازم دوست نداری وقتی که موعد امر محتوم میرسه شگفت زده بشی و رودست بخوری. و همه ی این حرفا که با خودم فکر میکر‌دم بگم به مامانی، یعنی که بیا غفلت کن. غفلت کن نه که چون برات خوبه.نه که چون ناجیته. چون برای من خوبه.چون ناجی منه از تصور نبودنت. نه که چون بهت روحیه‌ میده حالتو بهتر میکنه و راحت‌تر میپذیری قضیه ی ناشناخته‌ی قریب الوقوع رو. چون بهت روحیه‌ی ادامه میده که چندسال دیگه اون خط پایانو بندازی عقب بخاطر ما. که چندسال بیشتر داشته باشیمت. یه کم بیشتر بتونم دستای نحیفتو که شبیه ریشه‌ی بیرون زده‌ی درخت گیلاسای کهنساله شش ماه یه بار بگیرم تو دستم. چندسال یا چندماه اضافه‌تر داشته باشم اون چشمای بی‌فروغتو که یه روزی با برق آمیخته به شرمش دل برده بود از اون مرد مغروربلندقامت تنومند باد به غبغب که موهای روغن زده شو شونه میزد عقب بدون فرق، که حالا شده عکس روی دیوار پذیرایی و نگاه پرنخوتش که حالا سالهاست اسیر خاکه و فقط عید به عید خاکشو می‌گیریم با لبخند کجش، معذب میکنه آدمو که فاتحه بخونم یا نخونم برات بالاخره...

حالا بارون تند پاییز میباره و  هرچند دقیقه رعد و برق وحشیانه همه جارو میلروزنه. ازون برقا که اگه تاریک تاریک باشه اتاق با نورش قشنگ روشن میشه. و ازون رعدا که لرزششو زیر اندامت حس میکنی. ازونا که وقتی بچه بودم می زد و نصفه شب از خواب بیدارمون می کرد ‌‌. و وادارمون‌ می‌کرد به هستی و‌‌ نیستی فکر‌کنیم. ناگزیرم که بنویسم زندگی رو دوست دارم. مختصاتمو زمان و مکانمو با همه‌ی آنچه که بر من رفته دوست دارم. از پیری بیزارم. از بی‌فروغی‌ و کم‌سویی. از ناتوانی. از بی‌حسی اندام‌ و اعضا. از اینکه نتونی غفلت کنی. که غافل شدن بی‌هوده باشه.و باز با اینکه که نمیشه غافل باشی و باید حواست باشه، همچنان صدای رعد رو هم نتونی بشنوی. لرزش رعد رو هم نفهمی.و غفلتت حتی به این درد هم‌ نخوره که هستی رو بیشتر حس کنی و اونقدر بی‌خاصیت‌ باشه که حتی اطرافیانت‌ هم نفهمن باید باهات درباره چی صحبت کنن..و تلاش برای غفلت چیزی نباشه جز تقلای مذبوحانه برای پنهان کردن این حقیقت از اطرافیان که: میدونم نزدیک پایانم اما به روم نیارید‌ و وقتی زنگ‌‌ میزنید و از درد و‌ آلامم‌‌ می‌پرسید، عذاب وجدان بگیرید که چرا با اشاره به ناتوانی‌هام، هشدارم دادید به وجود پایان قریب‌الوقوع‌. بیزارم ازینکه اونقدری عمر کنم که روحم هنوز بخواد ولی تنم نتونه. تنم خسته باشه و بیجون، و با این حال وقتی امر محتوم رخ میده، تو اطلاعیه ترحیمم به جای اینکه بنویسن بالاخره چشم پوشید و رخت بربست و رخ در خاک فرو کشید، بنویسن شتافت. از این وارونه‌گویی موقعیتی بیزارم.

بی هیچ ملاحظه ای دوست دارم اون امر محتوم زمانی رخ بده که طبق یه سری قواعد هنوز عطش زندگی داشته باشم. اونقدری به پایان نزدیک نباشم که نوه‌ام اگر میاد دیدنم نتونه برام از روزش تعریف کنه..نتونه یا نخواد برام درد دل کنه از کار پیدا نکردنش و پول نداشتنش و نخواد  از مامان باباش گلگی کنه که درکش نمیکنن..نخواد خریداشو نشونم بده و نظرمو بپرسه. یا با خودش حساب کنه که خب...من اگر جای این آدم بودم ترجیح می‌دادم همه اینهمه تصنعی تلاش نکنن که حواسمو از امر محتوم پرت کنن.. کاش برن و ولم کنن به امون خدا. دفعه بعد که برم خونه مامانی بیشتر پیشش باید بشینم. بیشتر موهاشو بو کنم بیشتر نگاه خالی شو نگاه کنم. به جز سریال دیدن باهاش.

موافقین ۲ مخالفین ۱
پارودی

وقتشه که بپوشمت

با این پیچ ِ صدای ابی اونجا که میگه اگه نرفته بودی گریه منو نمی‌برد اصلا نمیدونم باید چیکار کنم! واقعا حالا که شجریان نیست دیگه ترسم از نبودن ابیه. بنظرم باید تحریمش کنم که کمتر نابودم کنه. یه جوری پاییزو فتنه برانگیز میکنه که فقط باید رفت بیرون و عریون شد. ولی تحریم هم ظلمه. پاییز بدون ابی، لعنتی و میوت و سیاسفید میشه. امروز تهران مجنون بارونیو با طنین ابی در بک‌گراند تنفس کردم و دیوونه شدم. واقعا دیوونه شدم. یاد اون دختره افتادم که لخت شده بود. و فهمیدم هرکی جاجش کرده دلش از سنگه! اون منتظر یه دلیل محکمه‌پسند بوده واسه لخت شدن. شماها ساده‌ایین که فکر می‌کنین مشکلش سیاسی اجتماعی بوده. من خودم هرصبح که میزنم بیرون این نیاز رو احساس میکنم. فقط نمیتونم. بعد البته یه نمه هم خندم میگیره. چون یاد اون یکی دختره میفتم که تو انگلیس لخت شده بود به احترام این یکی. یعنی واقعا اون دیگه نوبر بود. من در اون لحظه که دیدم تو مصاحبه اش داره میگه «واقعا برام سخت بود که تو ملا عام لخت بچرخم ولی پا رو دلم گذاشتم چون که ...»چونش اصلا مهم نیست. همین عبارت. همین که براش سخت بوده ولی کرده. واقعا جای تامل نداره؟ اصلا من اون شب خوابم نبرد. از اینکه با این دختر تو یه کتگوری مشترک قرار گرفته بودم از حیث جنسیت واقعا معذب شده بودم. دلم میخواست میشد یهو یه جنسیت جدیدی اختراع بشه من از زن بودنم تبری بجویم. چرا اینجوری میشه واقعا؟‌ حالا این طفلک اینجا اجبار قوه ی تعقلشو زایل کرده. حق داره اصلا. تو که انگلیسی چته دیگه؟‌ سختت هم بوده تازه. خب تحقیق میکردی میدیدی چرا برات سخت بوده؟ هرچی سخته که بد نیست. چرا برا تو سخت بوده ولی برا این تو اینجا راحت بوده؟ به اسم بازپس گیری مالکیت بدن زن این بذل و بخششارو کردی؟ واقعا من یکی نمیدونم چجوری سپاسگزارت باشم. بعد آخه آدم ناراحت میشه که چرا اصلا چیزی به اسم حرمت تن وجود داره و چرا چیزی که خواستنی‌ست حرمت دارد. خب مثلا چرا لخت گشتن تو میتونه متفاوت باشه با لخت گشتن یه لندهور پشمالو؟‌ چرا یکیش مطلوبه یکیش حال به هم زن؟‌ چرا تن تو مهم میشه تو این بازی؟ زیادم فلسفی نیستا اینا. خیلی بیسیکه اتفاقا. و اصلا هم مختص مملکت قشنگم نیست. یادم افتاد که یه جا تو سوئد واسه یه استخری قانون گذاشته بودن که مردا نباید در فلان قسمت استخر فلان ناحیه رو بپوشونن بخاطر استانداردای بهداشتی. ولی واسه خانوما چنین قانونی نذاشتن. بعد یه مدت زنان اعتراض کرده بودن که مام نمیخوایم بپوشونیم اون ناحیه رو. این تبعیضه! بعد مسئولینِ امر گفته بودن که خب ما واسه احترام به خودتون این تفاوت رو قائل شدیم وگرنه که شما اصلا کلا همه جا برهنه ظاهر شید کی اعتراض داره؟!‌ حالا اینم حکایت بازپس گیری مالکیت از طریق در اختیار گذاشتنه. 

موافقین ۳ مخالفین ۱
پارودی

روزگار دوزخیِ سُمیه

مامان گفت که نوشا زنگ زده که دخترت بیاد اگه میشه با خواهرم صحبت کنه منصرفش کنه از رفتن. گفتم بده من اول با خودش صحبت کنم بگم من غلط بکنم ازین گها برای کسی بخورم. اگه بخواد در حد یه ربع براش میگم زوایای پنهان مهاجرت چیه. این تنها چیزیه که تو این سالا مسلط شدم بهش. ولی کسی رو نه به رفتن ترغیب میکنم نه ازش منصرف. اساسا نظر و دخالت بیجا و طلب نشده یه ویژگی مزخرف مختص فرهنگ جمعی آریاییه. هرچی هم از خوبیاش بگی این یه قلم میشوره میبره همه‌رو. چون معناش این نیست که برام مهمی. معناش اینه که خودت قوه ی تشخیص خوب و بد زندگیتو نداری. یا که تصمیمت به ضرر منه. هرکی نظر بخواد خودش از دیگران مهم یا غیرمهمش نظرخواهی میکنه دیگه؟ من الان چرا باید به کسی بگم نره؟ یا حتی بگم بره.  چون بچه بودم که رفتم و نچشیدم طعم زندگی و سختی تو این خراب شده رو؟ این منو ذی‌صلاح کرد یا دقیقا برعکس؟ خب به زعم من هرکی باید خودش بره بفهمه هیچ جا برا آدم نریدن. حالا فعلا اوضاع این طوره که اینجا اینجوره اونجا بهتر. پسفردا ممکنه برعکس بشه. بالاخره که بشر افتان و خیزان باید بکشه خودشو جلو. از این ستون به اون ستون خودش فرجه. حالا چرا فکر میکنی یکی که میره خوشی زده زیر دلش. بماند که سن من و شرایطم و همه چی جوری بود که داغ وطن و عشق و این مزخرفات موند به دلم. و اگه مونده بودم و نرفته بودم الان حتما دلم می‌خواست برم. و احتمالا هرکی هم میخواست منصرفم کنه بنظرم مادرش به خطا بود. حالا یک انسان عاقل بالغ، اینجوری صلاح دیده که سختیاشم هرچی هست بکشه ولی بره. ولو که بعدا ببینه عه. تازه اونجا اول سختیاس. اونم نه سختیایی که بلدشونه. چیزایی که تازه باید جون بکنه تو میانسالی یادشون بگیره. ولی خب باز حداقل برنامه‌ریزی نتیجه میده. باز لااقل در و همسایه چپ نگات نمی‌کنن که شوهر داری یا نه. بچه داری یا نه. اگه نداری چرا. اگه داری به چه صورت. با کی میای با کی میری. یه نفر اگه میخواد شجاعت کنه خودشو از پیله‌اش بکشه بیرون قبل مرگش یه جور دیگه زندگی کردن هم بِچشه یه جور دیگه نگاه شدن و نگاه کردن هم بچشه با یه مشت آدم زبون نفهم دیگه غیر از آدمای زبون نفهم مملکت خودش هم راه معاشرت رو یاد بگیره. با یه سری مشکلات جدید دیگه هم یاد بگیره چجوری کنار بیاد و کلا زندگی رو تا میتونه تجربه کنه و جعبه ابزارشو غنی کنه، اونم تازه درست و اخلاقی و نه از راه کثافت کاری چتونه که میخواید نذارید؟‌ چون مثلا ممکنه اذیت بشه؟  یا ممکنه نوع اذیت شدنش فرق کنه با نوع اذیت شدنش تو مملکت خودش؟ ممکنه افسرده بشه یا دلش تنگ بشه یا شوهر جدید گیرش نیاد یا بچه ش تنها بمونه یا چی؟ آدما زندگی رو یاد میگیرن هرجور باشه. اگه بخوان. حیوون نیستن که از زیستگاهشون جابجا کنی بمیرن.  این تنها شایستگی بشر از ابتدای خلقته احتمالا. یاد گرفتن زندگی به رغم همه چی. به رغم هر مشکل و مانع و سنگی که هرکی یا هرچی بذاره جلو پاش. حالا بگم بهش سمیه نرو اگه بری خونه بو میگیره؟ بنظرتون این خودتون نیستین که با نبودن عزیزتون نمیتونین کنار بیاین. این درد شماها نیست که نمی‌خواین بفهمین باید دل کند و سپرد که بره؟ و نه درد کسی که میخواد زندگی کنه؟ حالا اینارم بهش نگفتم هیچ کدومو. ولی اگه میشد به خواهر نوشا میگفتم برو قشنگم که بفهمی آسمون همه جا یه رنگه و با این حال خوشا خوابی دیگر به مردابی دیگر. خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر و این داستانا. 

موافقین ۳ مخالفین ۱
پارودی

Ausgeglichenheit

از دنیای شما اوقات محبوب نزد من، حوالیِ همین ساعتای عصر جمعه است. همین ا‌وقاتِ احتمالا شهره‌‌ به دلگیری. خلوتی کوچه‌ها رو دوست دارم. بسته بودن دکّونا رو‌‌. مرده‌هارم که بردن. تار و‌ کمونچه‌هام که دیگه از صدا افتاده. هر چی می‌خواسته بشه شده. نتیجه‌ها معلوم شده‌ و اصلا مهم هم نیست که چند‌چند.همه‌چی ادامه‌ی همونیه که بوده. یه از نفس‌افتادگی قشنگی داره. یه رخوت مطلوبی.‌ نه چیزی شروع میشه نه تموم. دیگه تلاش خاصی نه نتیجه میده نه اصلا لازمه. رمقی یا مونده یا نمونده و دیگه مهم هم نیست که چی. وضع هیچی قرار نیست تغییر معناداری بکنه و چگونگی هرچی هرطور که بوده پذیرفته است. نه که پذیرفتگی؛ که باورِ علی‌السویگی‌. دست‌های باز‌ و تن سبک. چیزی شبیه پیش از مرگ، یا خود مرگ. شاید.

موافقین ۳ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر خاکستر پروانه‌ها

یه مدتیه‌ زیر آواز که میزنم واسه خودم، طفلم هرجا باشه میاد پیشم انگشت سبابه‌شو میذاره رو بینیش و با قدرت و پشت هم و‌ نوک‌زبونی میگه سسسسس.سسسسس. سسسسسسسس. نمی‌دونم از کجا این حرکتو یاد گرفته ولی گویا من به قدری در طرحواره‌ام قوی عمل میکنم که علاوه بر انتخاب فعالانه‌ی آدم‌هایی که منو در مواقع نادری که نیاز به حرف زدن دارم ساکتم می‌کنن، در تربیت فرزندم هم دارم با همون طرحواره پیش میرم. و این به واقع جای تامل داره.

موافقین ۴ مخالفین ۱
پارودی

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

سهم دلخوشی من کم هم نبود.  قدر ِ مرور صدباره‌ی زمزمه‌‌ی تکراری همان دو سه ترانه‌ که کامل از بَری، توی گوش ِ طفل ِ دشمن با خواب ام، میان بازوهای جادارت بعد از صدبار طی کردن طول و عرض اتاق تاریک، برای پایان دادن به استیصال من از خواباندنش. مرور صدباره‌ی کی اشکاتو پاک میکنه، یه توپ دارم قلقلیه، حسنی نگو بلا بگو یه حاجی بود یه گربه داشت...یعنی که هرچه در چنته داشتی به کار بسته بودی. حالا استیصال، بی دلخوشی ِ زمزمه‌های تکراری ادامه داشت. حالا فکر میکنم سهم من کم هم نبود. یادم می‌آید که اولی را آن روزهای نخست حتی توی گوش من هم خوانده بودی! چون تو برای تمام استیصال‌ها دو یا سه کلید بیشتر نداری. و همین ما را قانع کرده بود. قانع و متوقع. عادت به نبودن چیزهای خیلی ساده خیلی سخت‌تر از عادت به نبودن چیزهای بدیع است.

موافقین ۲ مخالفین ۱
پارودی

بخاطر سنگفرش‌هایی که مرا به تو می‌رساند

من شکستامو معمولا فقط قدم میزنم. بعضیا شکستاشونو میخوابن. بعضیا دودش میکنن. بعضیا می‌نوشن. بعضیا‌ می‌کنن. بعضیام میزنه به جاهاز هاضمه‌شون. می‌‌رینن. اینا خوبن. راحت میشن واقعا. کجا؟ مهمه. این آخریا اغلب جای درستی هم نمی‌‌رینن. خودشونو راحت میکنن بقیه‌رو ناراحت اغلب. بگذریم. من شکستامو قدم میزنم. سختم هست خیلی. در تاریخ خودم فرسخ‌ها قدم زدم.این یعنی فرایند مرور و هضم شکست، توی همه‌ی‌اون فرسخ‌ها یه ردی گذاشته از‌ شکست. بعد یه جای ثابت هم عادت ندارم قدم بزنمشون. دوست ندارم رد شکست‌ها با هم قاتی بشن. مثلا الان خیلی دقیق یادمه اون سال کنار اتوبان چمران به سمت پارک‌وی، دقیقا چه شکستیو قدم میزدم. یا اون‌ مسیر از دانشگاه تا ایستگاه رو. حتی فصلشم‌‌‌ خوب یادمه. یه وقتایی هم یه جاهایی تراکم شکستش زیاده چون مسیر متداولی بوده. چاره‌ای نبوده. بهرحال من صبحا رو‌ دوست دارم قد یه قدم تا کافی‌شاپ و یه کاپ قهوه گرفتن برم و بیام. برخورد با آدمای عجول عبوس دم صبحو دوست دارم. تماشای تکاپویی که هیچ سهمی ازش ندارم. بچه‌‌ مدرسه‌ایا. کارمندا. بوی تازگی صبح. بوی قهوه که تو مسیر برگشت همرامه. سرجمع ۸۵ دقیقه قدم زدم مثکه. نه که بس بود. دیگه نشد. جسمم نکشید. ولی چرا همه دیگه یه بو میدن جدیداً؟ چرا خبری از بوی‌ خنک دئودورانت‌ و‌افترشیو نیست دیگه. به جز یه جوون بقیه همه یه بو‌ی تکراری میدادن. یه بوی سوزناک غم‌انگیزی. ادکلنا قلابی شده همه. یه دخترک هم بود که بوی گل میداد. دقیقتر بگم بوی خود حرم‌مطهر. احتمالا گول برندشو خورده. چندتا ازین برندای معروف مث کلوعی و لنکوم قشنگ با خود حرم مطهر قرار داد دارن. بهرحال. قیافه‌هارو نشد زیاد برانداز کنم.‌ ولی بوها و کفش‌ها خیلی پاییزی بود. پیرمردا چه هیز شدن جدیدا. هیچ‌کسم که واسه کسی کنار نمیکشه. کنار هم میکشی کسی یه تشکر نمیکنه. حالا من اگه یه ماشین استاپ بزنه رد شم تا شیرفهمش نکنم که چقد ازش ممنونم که حق قانونی‌مو رعایت کرده گذاشته رد شم ول‌کن نیستم. بعدم طبق معمول رفتم پول‌‌ قهوه رو‌بدم‌ گیج شدم. سیزده هزار و‌ هفتاده یا صد و‌  سی ‌‌هزار و هفتصد یا یک ملیون و سیصدهزار و .. چمیدونم. واقعا انقد سوتیای بد دادم سر قیمت خوندن هردفعه که هر رقمی رو باید محتمل بدونم موقع حساب کردن. بعد که مطمئن شدم صد و‌ سیه دیگه دوتا شاخ رو سرم‌سبز شد. بخت بد، کارت هم همرام نبود. اسکناس از کیفم دراوردم عین اصحاب کهف شمردم. دختره گفت میخواین صدشو نقد بدین بقیه‌شو کارت بکشین که خوردش سخت نشه. اول صبح شیش میزد طفلک. گفتم کارت همرام بود که همه‌شو کارت میکشیدم(اسکل). بعد دقیق با خورده گذاشتم رو پیشخون به نحوی که خودم هم کفم برید که هفتصد تا تک‌تومنی شو چجوری تونستم جور کنم. دویست تومن عیدی عیدغدیر عموی مامان از صدسال پیش بود تو کیفم. خدایا شکرت. چقد خوشحالم این اسکناس به غایت خلقتش رسید. دختره هم هی گفت نه این دیگه باشه‌ حالا قابل نداره. گفتم ببین اینارو اگه به تو ندم هیچکس دیگه نمیخوادشون. برش دار که امروز روز شانسته. قهوه‌مو برداشتم اومدم بیرون. دیگه انقد کوچه خیابون با موزیکایی که براش فرستاده بودم‌ گز کردم که نزدیک بود برسم به خیابونایی که هم پارسال و هم امسال تو ذهنم باهاش قدم زده بودم. یه‌ نیمکتی هم‌ حتی بود که بنظرم شاید نشسته بودیم روش حرف هم زده بودیم. امسالم اینجوری. همون که نبود، بیشتر هم نبود. حتی بیشتر از پارسال. 

موافقین ۲ مخالفین ۱
پارودی