یک وقتی خودم را در پیری و فرتوتی تصور می‌کردم که فرزندم آمده ملاقاتم. مثل افسرهای بازنشسته‌ی ارتش دارم از آنچه رزم مدام زندگی بهم آموخته می‌گویم. برایش میگویم که فرزندم میوه‌ی دلم. می‌دانی چه چیز من را مجاب به ادامه به رغم تعب‌ وجود کرد؟ سنس‌آو هیومر دلبندم. سنس‌آو هیومر. اینکه بتوانی از درام خودت یک‌ کمدی بیرون بکشی. هیچوقت آنقدر اسیر نباشی که نتوانی از موقعیتت فاصله بگیری، نتوانی از بیرون، از نگاهی دیگر خودت را برانداز کنی. فرزندم. توی اوج تراژدی‌ات، هرچه که می‌خواهد باشد- وقتی که خوب تمام حس‌ها را کاویدی و هضم کردی، باید مثل یک تماشاچی که آمده برای سرگرمی، انگار که داستانی که میبینی مال خودت نباشد، چیزی برای تمسخر، دستمایه‌ای  برای خنده و استهزا از لای وضع موجود بیرون بکشی. تا هرچه امانت را بریده در نظرت حقیر‌ جلوه کند. آنچه که بتوان ازش فاصله گرفت،و بهش خندید، چیزی نیست که بتواند تو را از پا بیندازد. یا توان ادامه‌ی معقول را از تو‌ زایل کند. خندیدن در تیرگی، یعنی غالب شدن بر ترس. بعد اما حالا میبینم خیلی وقت‌ها آدم توان خندیدن هم ندارد. و بالاخره آدم باید بیش از یک آچار توی بساطش داشته باشد. پس افسر بازنشسته ادامه داد. فرزندم. ‌وقت‌هایی هم هست که خستگی فلجت کرده. اینجور وقت‌ها باید اسیر شدن را بلد باشی. در همان حال درازکش، مجذوب سادگی اشیا باشی. مجذوب رقص نور بعد از ظهر روی دیوار. انعکاس آبی‌ نور از تلالو آب. بوی عابر‌ها. حدس نسبت افراد غریبه. حدس چیز‌های شرم‌آور‌ درباره‌ی آن‌ها. همین بی‌هودگی‌ها. فرزندم من اگر هیچ‌وقت هیچ‌چیز توی مشت‌هام نبوده، لذت از کوچک‌ترین چیز‌ها را ولی همیشه بلد بوده‌ام. بی‌توقعی از لحظه‌ را. قانع بودن به لذت‌های فرودست‌را. آب‌تنی در حوض‌چه‌ی اکنون‌ را. فرو بردن انگشت‌ها لای تاب موها و رها کردن ماسه‌ها از طره‌های موی کسی که دوستش دارم را.لذت از گرمای تنِ ساحل‌رفته را. طعم تلخی و شوریِ پوست آفتاب‌خورده را. تاب مو‌های خیسِ با باد خشکشده را. سکونِ دست‌های پیش‌تر به کارِ واکاویِ گِلماسه را. همین جزییات بی‌اهمیت را. مژ‌ه‌ها. چال روی چانه. چال روی گونه. صدای قهقهه‌ی معصوم خنده‌‌ای که مثل روشن شدن هزار چراغ در دل است. لذت از همین فرار‌ترین فرصت‌های گریز را‌. اسیر اندک‌ها شدن را. بعد یک جرعه از پاتیل چای‌ام مینوشم و می‌گویم خب حالا دیگر موعد پخش سریال مورد علاقه‌ام شده. و‌ در حالی که دست دندان را از توی دهانم در می‌آورم میگویم دفعه بعد که آمدی کشف‌های کمرشکن دیگری هم برای جعبه‌ی ابزارت خواهم داشت. فرزندم. حالا مرا بگذار و‌ برو.