حالا شنبهی خستهی ناتموم تموم شده. یه لیوان بزرگ از چای موندهی صبح کنارم گذاشتم و دیدم رخوت سنگین لحظهها رو فقط نوشتن میتونه سبک کنه. امروز ازون روزا بود که دوست داشتم لاکپشت مأیوسی باشم. بخزم توی لاکم. در عین اینکه هستم، نباشم. چیزی حس نکنم چیزی نخوام چیزی نبینم. منفک از دنیا. خاموش باشم. دلم خواست چیزی گوش کنم که حالم خوب شه. ساموان یو لاود از لویس کاپلدی رو گذاشتم. شمایی که اینو میخونی هم این آهنگو گوش کن. ناخودآگاه یاد نگاه نسترن افتادم. اونروز تو شلوغیا که همه مشغول خوش و بش بودن. یه آن برگشتم دیدم خیره شده بهم. یه جور عجیبی. یه جور آمیخته به تحسینی. مثل وقتی که ظاهر یا تیپ یا مدل حرف زدن یا لبخند کسی چشمتو میگیره و نگاش میکنی در حد سه ثانیه طولانیتر از معمول. نگاهی که توی این فیلما اونی که شیفتهست به شیفتهعلیه میکنه. که یهو شیفتهعلیه هم برمیگرده مچ شیفته رو میگیره تو شلوغی. بعد میرن یه کناری اون به این میگه زیادی دلربا شدی امشب! اونجور مدلی. منتها کاملاً بیکلام. حس کردم همین سه ثانیه. دقیقاً همین سه ثانیه یه داغی توم تازه کرد. یه زخمی ریش کرد. منو یاد خلأیی انداخت که مدفونش کرده بودم. نیاز غریبِ دیده شدن. برای چیزی که هستم. برای همین کمِ ناکافیِ سراسر اشکالی که هستم. و اینکه فرار کردنم از مرکز توجه دقیقا همینه علتش. که صدای سرزنشگرم همیشه بلنده که تو لایقش نیستی. پس بهتره به خودت برچسب خجالتی بودن بزنی. برچسب درونگرا بودن. یا هرچیزی شبیه این. این موجهترین مالهایه که میتونیم فعلا روی این بخش معیوب شخصیتت بکشیم خانوم. ختم جلسه. می، مایسلف، اند آی اینجوری به نتیجه رسیدیم.
نسترن رو همیشه دوست داشتم. بی که بدونم چرا. چون روئه؟ چون صادقه؟ شیمی بدون فیزیک بینمون برقراره؟ شاید چون شیمی خونده؟ همیشه خودمو بهش مدیون میدونم. زیادی بهم محبت میکنه و این معذبم میکنه. چرا معذب؟ چون حس میکنم لایقش نیستم. دوسال پیش بهم گفت تو خودت نمیدونی چه خوبیایی در حق ما کردی. چه روزایی تو غربت حالمونو خوب کردی. اون روزای تنهای دانشجویی. اون روزای سخت و تاریک و بلند زمستون اون دیار رو روشن کردی. باورم نمیشد. اومدم خونه اون شب و بنظرم که گریستم. شایدم نگریستم. اما دگرگون شدم.من هیچ تلاشی برای محبت به کسی نکرده بودم. من فقط خودم بودم. تو همه لحظههایی که اون فکر کرده بوده بارش محبت من بوده. من فقط داشتم خودم میبودم. بیبارش. بی حتی تلاشی برای بارش. ولی خب. به این نتیجه رسیدم که من بیشتر از اینها باید حواسم باشه. بیدریغ تر باید باشم. بی چشمداشتتر. و بی ملاحظهتر در محبت. شاید همین حالمو بهتر کنه. درواقع توی این سالها فقط همین حالمو بهتر کرده.