امروز نفسهایم بریده بریده بود. انگار تمام روز کسی دنبالم کرده باشد. پنجره را باز کردم که بوی مرداد نفسم را تازه کند. لیلیهای پژمرده را توی سطل انداختم. زرورق زنبقهارا باز کردم و توی گلدان تمیز و آب تازه روی میز گذاشتمشان. روبالشیها و روتختیهارا عوض کردم. لباسهای چرک را از این گوشه و آن گوشه توی سبد انداختم. با رییس یکی یکی لباسها را توی ماشین انداختیم و روشنش کردیم. ظرفهارا یکبه یک از ماشین خالی کردیم و به هر کارد که میرسیدیم با تکرار «تیزه تیزه» برای تکتکشان با احتیاط سرجایشان میگذاشتیم. اتاقها را جارو زدیم. رییس را خواباندم. اسباببازیهارا از اعماق پنهان خانه یافتم. غذای ظهر رییس را گذاشتم. شمع معطر روشن کردم باقی کارها را رها کردم. چه وقت خوبی برای چرت نیمروز بود اما خسته نبودم. مضطرب بودم. آنموقع از ماه بود که دلم آشوب بود. تویش یک توفان بیجهتی سرکشی میکرد.دلم شور همه آدمهای دور و نزدیک زندگیم را میزد. دوست داشتم که میشد همهشان را کنارم داشتم که خاطرم جمع باشد. جوری پر شده بودم از واژه که دیروز فقط رمزوار توی نوت گوشی کلمات بدون فعل را قطار کرده بودم و حالا که وقت سر و شکل دادنشان بود عین لحظهی قبل ترکیدن بغض بودم. انگار که توی همان حالت منجمد شده باشم. چای ریختم. یادم آمد این حال شبیه وقتهاییست که انقدر خندهام میگیرد که نمیتوانم بخندم و به جایش مثل اسب دمِ زا یک شیههی خفهی طولانی میکشم و جوری سنگین افقی میشوم که انگار جان به جان آفرین تسلیم کردهام. حالا حرف اصلیام نمیآید و باید فقط شیههی نامربوط بکشم. توی این وانفسا صدای سرفههای خشک همسایه توی گوشم زنگ میخورد. دلم میخواهد در بزنم بپرسم که د آخه چه ت شده مفلوک. سوپی فرنیای چیزی بیاورم روبراه شوی؟! این چه ویروس بدمصبی ست چه حساسیت بیوقتیست که سهماه است ول نکرده.سرفههای عجیبش مخصوصا شبها جور غریبی مرا یاد بوفکور میاندازد. شاید پنجبار بیشتر ندیده باشمش. اولین بار که دیدمش مردی بود در شمایل زن. جثهای مردانه پیچیده در یک ربدوشامبر که مشغول چککردن صندوق پست بود. بعد که رویش را سمتم برگرداند مغزم یک ارورکی داد. نمیدانستم ریشتنک و ساقهای قطورش را باور کنم یا سینهی برجستهاش را. بعد از آن دیگر ندیدمش. حتی قهوهی صبحش را هم اوبر میآورد جلوی در. گربهاش هم که گهگاهی پشت پنجره سرک میکشید دیگر سر و کلهاش پیدا نشد. یک پردهی بلکاوت کشید و تمام. حالا انگار کسی بیستچهاری پشت پنجره نشسته توی دیلاق را دید بزند. خوب کردی کشیدی که یکوقت اشتباهی چشممان به ابوالهول وجودت نیفتد. چندوقت بعد که دیدمش دیگر میشد بگویی زن بود. طبعا مثل خیلی ترنسها واضح بود که عملیات موفقیت نسبی داشته. خیالم راحت شد که میتوانم توی یک طبقهای جایش بدهم. حالا یک زن بود. وای چقدر ترسناک. که یک زنی که قبلا مرد بود حالا زن شده. مورمورم شد. حدس زدم که این کنارهگیر بودنش هم بخاطر همین فاز انتقال جنسیتی بوده. آن حالتی که یک گرگینه با دیدن قرص ماه از آدم به گرگ بدل میشود، ترسناکترینش همان چیز بینابین نه آدم نه گرگ است. چیزی که اسمی نمیتواند داشته باشد. چیزی که به درستی شناخته نمیشود. چقدر سخت است آدم در طبقهای نگنجد. چقدر عجیب است که آدم برای اینکه خودش را در طبقهی مطلوب خودش بگنجاند باید اینهمه سختی بکشد. چه میشد اگر همه چیز اهمیتش را فقط از باور خود ما میگرفت. نیازی به اثباتش به دیگران نداشتیم. مثلا همسایه از امروز با خودش میگفت خب من حالا دیگر یک زنم. و از فردا همان میشد که دوست داشت. خب البته واضح است چرا این کافی نیست. درواقع این مبحث، مورد خوبی برای بیان نظر من نبود. اصلا چرا مبحث خسته و مسخرهی جنسیت هرچه از آغاز بشر میگذرد به جای اینکه تکراریتر و کسالتبارتر شود هی دارد شاخ و برگ تازه در میآورد؟ یعنی اصلا علت این قضایا، همین سادگی مسئله ست. بشر اخیرا سادگی در مسائل را اصلا تاب نمیآورد. حتما همهچیز باید یک توییستی داشته باشد. یک انگولکی بشود که مبادا ساده رها شود. بعد البته کمی بیشتر فکر کردم. خب اگر همسایه توی هیچ طبقهی خاص ذهنیای جا نمیشد چه میشد؟ نمیشد یک سلامی بکنم و عبور کنم؟ حتما باید برای تعامل بتوانم توی یک طبقهی جنسیتی جایش بدهم؟ دیدم خب واقعا دنیای امروز این افتضاح را به بار آورده. شور طبقه بندی را درآورده. یک فرم که میخواهی پر کنی به جای دو گزینهی سادهی زن و مرد، ده مدل طبقهبندی جنسیتی ردیف میکند که به جای اینکه شناساندن آدم را به دیگران راحتتر کند، شناخت آدم از خودش را هم مختل میکند. نکند من چیزی که یک عمر فکر میکردم نیستم. نکند یک بیجنسیتم؟ نکند من چیزی بین هردو هستم و خبر نداشتم؟ نکند من یک بی***ی بیخ**و***مام؟ آه خدایا…نکند من فقط تصور میکنم که چیزهایی دارم که دارم. و اصلا چیزی که هستم نیستم. آه. پناهبرخدا. من توی خیال کدام موجودی آفریده شدم. یونگ یکجا گفته بود که هراس اصلی ناخودآگاه این است که ما فراموش کنیم کیستیم. نه من فراموش نکردهام اما دارم شک میکنم. و همین هراس به جانم انداخته.همین الان هم که سرچ کردم چند جنسیت وجود دارد، گوگل گفت جندرزِ دوهزارو بیست و چهار را میخواهی یا قبلتر؟ به واقع شِت به شمایان. شما شیاطینِ جنسیتزدا که اینطور خواب و آرام را از ما جنسیتسادهها میربایید. یعنی هرسال قرار است آدمیزاد گزینههای سختتر و بیشتری برای یک لذت ساده داشته باشد. درواقع قرار است خیلی پیچیدهتر به یک لذت ساده دست پیدا کند. گویا من توی خیال کسی هستم که بهم القا میکند که یک زن سادهام. خواهشمندم قویتر به این القا ادامه دهد. چون باور به جنسیتم فیالحال تنها قطعیت عینی زندگیم و تنها مایهی امنیت خاطرم است. تاب تخم شک را برای این یکی حالا هیچ ندارم.