پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بخاطر شکاف؟

آدم‌ به یه گردنه‌ی غم‌انگیزی تو زندگیش می‌رسه‌‌ که آنچه می‌خواهد نمیبیند وانچه میبیند نمی‌خواهد. اینو بعدا باس یه پست مجزا بزنم چون واقعا زیبا بود. اما حرف اصلیم اینه که آدم به جایی از زندگی‌ش می‌رسه که یهو متوجه یه شکاف ناخواسته ای بین خودش و یه سری آدمای اطرافش میشه.که مبناش دلخجستگیه. دلخجستگی رو هرگز بعنوان سبک زندگی نپذیرفتم. در خوشبخت‌ترین حالتم هم من دنبال علتی برای پوچی زندگی‌ام. این مدل زیستن دلمشنگانه، با مذاقم جور نیست و هیچ چیز فریبنده و قابل مباهاتی نداره واسم. اما خب همیشه بعنوان یه مخدر نه یه غایت، یه حالت نه یه خصیصه، از «دلخجسته‌بازی» سودجویی نموده‌ام. اما یه برهه‌ای می‌رسه که هرچند موقتی، دیگه تحملش از جانب بقیه هم دشوار میشه. میفهمی که الان اصلا نباید مجبور به تحمل چنین چیزی باشی. جنگ تو این جنگ نیست. چیزی که باید تحملتو‌ خرجش کنی این یه قلم نیست صد درصد! اون چیزی که الان آرومت میکنه نه تن دادن به دلخجستگی، که دقیقا حذفش و خودداری از مماشات باهاش و مواجهه‌ی مستقیم با چیزیه که باید باهاش مواجه شد. نه دلخجستگی و نه حتی تحملش. یعنی شما بگو مثلا مدارا با یک مجنون. با یک قاتل سریالی. یک عوضی. احتمالا شدنی تر باشه برام تا مدارا با دل‌مشنگ و دل‌مشنگی. شاید بپرسین که این که هی میگم یعنی چه. اگه واقعا نمیدونین که بهتره ندونین. دونستنش کارتونو سخت و‌ دل‌ ِ مشنگ‌تونو تنگ می‌کنه. ایف یو نو، یو‌ نو! اگه نه یعنی دلخجسته‌این.همینجا بگم که آدما دو دسته‌ان. یا دل‌مشنگ‌ان، یا از دلمشنگیِ بقیه فراری و به ستوه‌ان. میگفتم که دلخجستگی واسه من یه مکانیزمه نه یه واقعیت. من وقتی زیادی دلخجسته‌ام یعنی یه جای کارم میلنگه. یعنی دارم زور‌‌ میزنم از یه چیزی شخصی وضعیتی گوشه‌ای گردنه‌ای دماغه‌ای عبور کنم. یعنی اگه خوشی زیر دلم بزنه حتما اوضاعم اسفباره که به این ریسمان سخیف چنگ زدم.  منی که حالت عادیم چنینه رو تصور کنید که مادر هم شدم. حیات یه موجود دیگه هم بهم بنده.تازه من خوبشم. هنوز هویتمو‌ گم نکردم. عناصرم همون عناصره. فقط حالتام متغیره. ولی بهرحال این ویژگی رو دارم که تو هر موقعیتی ناچاراً به زوایا آگاهم. و آگاهی‌م واسم وظیفه آفرینه متاسفانه! نهایتا بتونم با اتکا به حس ششم قوی‌م یه جوکر خوبِ مافیای دورهمی‌تون یا حرفه‌ایِ کاربلدتون باشم که تیرم کار کنه. همین من ممکنه بعضی روزا بزرگترین دغدغه‌م این باشه که چرا بچه‌م پوپ نکرده. و اگه کرده کیفیت و کمیتش به چه صورته. بعد من باید با کسایی هم مباحثه بشم که دغدغه شون اینه که رنگ تم دورهمی و تزیینات چی باشه؟  یا نه اصلا حتی دغدغه‌های والایی چون خودشکوفایی در دنیای مدرن‌. یعنی هرم مازلو رو ازتون بگیرن انگار رگتونو زدن حرفی دیگه ندارین واسه گفتن؟ ببینین بچه‌ها دیگه من هر شکوفایی میخواستم بشم شدم. الان نه که نتونم، اصلا حتی نمیخوام که شکوفاتر ازین بشم.  پیشنهاد من واسه رنگ تم هم اینه که واستیم رییس که پوپ کرد من اطلاع بدم چه رنگیه همونو بکنیم رنگ تم. که قاعدتا از طیف قهوه‌ای خردلی خارج نمیشه. یعنی بسیار امیدوارم نشه. الان دغدغه‌م فقط یه ساعت خواب راحته. لش کردن و یه سریال دیدنه. حتی لش کردن و سریال ندیدنه. خیره شدن به دیواره. اینه که کِی این بچه رو سیر کنم کی بخوابونمش کی خودم یه دسشویی بی حضور بچه لای پاهام برم. نیازهام سروایواله. (بماند که تو ام که گذاشتی رفتی این وسط) همه هرچقدرم بگن درک میکنن، نوع عملکردشون و‌ توقعی که از آدم دارن اگه خلاف اینو ثابت کنه یعنی‌ کشک. یا مثلا میخوان با یه برخورد عادی با تو چون همگان، اثبات کنن که چیزیت نیست و خوب میشی؟ خب این که دیگه وا اسفاه داره. اساسا امیدواری دادن به من با این قِسم روشا انقدر معلول و لِیمه، کانّه به آدم قطع عضو شده بگی ازیزم به عضو قطع شده‌ت فکر نکنیا غصه‌شو نخوری . اونجوریه بی‌اثریش. حالا ممکنه برای کسی سوال بشه پس چه خاکی میکنی سرت اینجور مواقع. خودتو چطو امیدوار میکنی. عرضم به درزتون که من هرگز خودمو امیدوار نمیکنم. اگه ناامید شده باشم دیگه شدم. چیزیه که شده. در‌ مواجهه با وضعیت قهوه‌ای، راه‌حل اولیه‌ام همیشه پذیرشه. چیزای دیگه‌ای هم هست که به مرور بهش خواهم پرداخت. حالا سوای رفتار با خودم، این که باید دلخجستگی یه عده رو بعنوان یک سبک زندگی و یا  وضعیت قابل تحسین تحمل کنم یه ور، اینکه باید از جهت حفظ اتیکت‌ باهاشون همراهی هم بکنم یه ور دیگه. و این عنقریبه که جرَم بده.  اینو دیگه شورش میکنم و بهیچ وجه زیر بارش نمیرم. اما چون خسته‌‌ام و توانشو‌ ندارم، از مکانیزم فریز استفاده میکنم. یا همان موش‌مردگی. کسی از یه جسد توقع همراهی نباس داشته باشه قاعدتا. آری بهتره همین کارو بکنم. 



نوشته شده توسط پارودی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

آدم‌ به یه گردنه‌ی غم‌انگیزی تو زندگیش می‌رسه‌‌ که آنچه می‌خواهد نمیبیند وانچه میبیند نمی‌خواهد. اینو بعدا باس یه پست مجزا بزنم چون واقعا زیبا بود. اما حرف اصلیم اینه که آدم به جایی از زندگی‌ش می‌رسه که یهو متوجه یه شکاف ناخواسته ای بین خودش و یه سری آدمای اطرافش میشه.که مبناش دلخجستگیه. دلخجستگی رو هرگز بعنوان سبک زندگی نپذیرفتم. در خوشبخت‌ترین حالتم هم من دنبال علتی برای پوچی زندگی‌ام. این مدل زیستن دلمشنگانه، با مذاقم جور نیست و هیچ چیز فریبنده و قابل مباهاتی نداره واسم. اما خب همیشه بعنوان یه مخدر نه یه غایت، یه حالت نه یه خصیصه، از «دلخجسته‌بازی» سودجویی نموده‌ام. اما یه برهه‌ای می‌رسه که هرچند موقتی، دیگه تحملش از جانب بقیه هم دشوار میشه. میفهمی که الان اصلا نباید مجبور به تحمل چنین چیزی باشی. جنگ تو این جنگ نیست. چیزی که باید تحملتو‌ خرجش کنی این یه قلم نیست صد درصد! اون چیزی که الان آرومت میکنه نه تن دادن به دلخجستگی، که دقیقا حذفش و خودداری از مماشات باهاش و مواجهه‌ی مستقیم با چیزیه که باید باهاش مواجه شد. نه دلخجستگی و نه حتی تحملش. یعنی شما بگو مثلا مدارا با یک مجنون. با یک قاتل سریالی. یک عوضی. احتمالا شدنی تر باشه برام تا مدارا با دل‌مشنگ و دل‌مشنگی. شاید بپرسین که این که هی میگم یعنی چه. اگه واقعا نمیدونین که بهتره ندونین. دونستنش کارتونو سخت و‌ دل‌ ِ مشنگ‌تونو تنگ می‌کنه. ایف یو نو، یو‌ نو! اگه نه یعنی دلخجسته‌این.همینجا بگم که آدما دو دسته‌ان. یا دل‌مشنگ‌ان، یا از دلمشنگیِ بقیه فراری و به ستوه‌ان. میگفتم که دلخجستگی واسه من یه مکانیزمه نه یه واقعیت. من وقتی زیادی دلخجسته‌ام یعنی یه جای کارم میلنگه. یعنی دارم زور‌‌ میزنم از یه چیزی شخصی وضعیتی گوشه‌ای گردنه‌ای دماغه‌ای عبور کنم. یعنی اگه خوشی زیر دلم بزنه حتما اوضاعم اسفباره که به این ریسمان سخیف چنگ زدم.  منی که حالت عادیم چنینه رو تصور کنید که مادر هم شدم. حیات یه موجود دیگه هم بهم بنده.تازه من خوبشم. هنوز هویتمو‌ گم نکردم. عناصرم همون عناصره. فقط حالتام متغیره. ولی بهرحال این ویژگی رو دارم که تو هر موقعیتی ناچاراً به زوایا آگاهم. و آگاهی‌م واسم وظیفه آفرینه متاسفانه! نهایتا بتونم با اتکا به حس ششم قوی‌م یه جوکر خوبِ مافیای دورهمی‌تون یا حرفه‌ایِ کاربلدتون باشم که تیرم کار کنه. همین من ممکنه بعضی روزا بزرگترین دغدغه‌م این باشه که چرا بچه‌م پوپ نکرده. و اگه کرده کیفیت و کمیتش به چه صورته. بعد من باید با کسایی هم مباحثه بشم که دغدغه شون اینه که رنگ تم دورهمی و تزیینات چی باشه؟  یا نه اصلا حتی دغدغه‌های والایی چون خودشکوفایی در دنیای مدرن‌. یعنی هرم مازلو رو ازتون بگیرن انگار رگتونو زدن حرفی دیگه ندارین واسه گفتن؟ ببینین بچه‌ها دیگه من هر شکوفایی میخواستم بشم شدم. الان نه که نتونم، اصلا حتی نمیخوام که شکوفاتر ازین بشم.  پیشنهاد من واسه رنگ تم هم اینه که واستیم رییس که پوپ کرد من اطلاع بدم چه رنگیه همونو بکنیم رنگ تم. که قاعدتا از طیف قهوه‌ای خردلی خارج نمیشه. یعنی بسیار امیدوارم نشه. الان دغدغه‌م فقط یه ساعت خواب راحته. لش کردن و یه سریال دیدنه. حتی لش کردن و سریال ندیدنه. خیره شدن به دیواره. اینه که کِی این بچه رو سیر کنم کی بخوابونمش کی خودم یه دسشویی بی حضور بچه لای پاهام برم. نیازهام سروایواله. (بماند که تو ام که گذاشتی رفتی این وسط) همه هرچقدرم بگن درک میکنن، نوع عملکردشون و‌ توقعی که از آدم دارن اگه خلاف اینو ثابت کنه یعنی‌ کشک. یا مثلا میخوان با یه برخورد عادی با تو چون همگان، اثبات کنن که چیزیت نیست و خوب میشی؟ خب این که دیگه وا اسفاه داره. اساسا امیدواری دادن به من با این قِسم روشا انقدر معلول و لِیمه، کانّه به آدم قطع عضو شده بگی ازیزم به عضو قطع شده‌ت فکر نکنیا غصه‌شو نخوری . اونجوریه بی‌اثریش. حالا ممکنه برای کسی سوال بشه پس چه خاکی میکنی سرت اینجور مواقع. خودتو چطو امیدوار میکنی. عرضم به درزتون که من هرگز خودمو امیدوار نمیکنم. اگه ناامید شده باشم دیگه شدم. چیزیه که شده. در‌ مواجهه با وضعیت قهوه‌ای، راه‌حل اولیه‌ام همیشه پذیرشه. چیزای دیگه‌ای هم هست که به مرور بهش خواهم پرداخت. حالا سوای رفتار با خودم، این که باید دلخجستگی یه عده رو بعنوان یک سبک زندگی و یا  وضعیت قابل تحسین تحمل کنم یه ور، اینکه باید از جهت حفظ اتیکت‌ باهاشون همراهی هم بکنم یه ور دیگه. و این عنقریبه که جرَم بده.  اینو دیگه شورش میکنم و بهیچ وجه زیر بارش نمیرم. اما چون خسته‌‌ام و توانشو‌ ندارم، از مکانیزم فریز استفاده میکنم. یا همان موش‌مردگی. کسی از یه جسد توقع همراهی نباس داشته باشه قاعدتا. آری بهتره همین کارو بکنم. 

پارودی

نظرات  (۱)

ازیزم

اگه من هنوز زنده بودم فکر می کردم با منی

من که جدنی مست نبودم که آروغ فیک می زدم و از سر دل مشنگی هم میزدم

اگه تلوزیون ایران رو می دیدی

آخ نگم برات

داره چهلم مهمان عزیز میشه،خبری از طمطراقهای انتقام نیست . بلکه تلوزیون غرق نور و سرور پایان ماه صفر رو جشن گرفته، به وسیله خواننده های اوا خواهر و دکورهای میلیاردی.....

انتقام سرتون رو بخوره، خرج دکورهاتون رو هم نمیخاد بدین غزه....فقط دهنتون رو ببندین که زشته

الا یا ایها الخجستگان قاطی....بادبانها رو بکشید....‌به زشتی رسیدیم....به زشتی رسیدیم

 

پاسخ:
نه بابا تو از دل‌مشنگی چن‌پله‌‌ اونورتر بودی. الانم به سرنوشت محتومت که همانا رد دادن باشه رسیدی ازیزم. امثال تو هیچوقت نمیمیرن. همواره از هیئتی به هیئت دیگه درمیان. تناسخ مداوم. واسه انتقام هم هیچوقت دیر نمیشه شما  سکانو بده دست  اهلش. پشتیبان حقیقی ولایت فقیه باش تا بهت آسیب نرسه.  متقدم که مارقه، متاخر هم که زاهق.  فلذا ملازم باش و دور برندار. مسواک هم روزی دوبار فراموش نشه. مرسی اه.