قضیه اینه که فیالواقع هرکی چوب عقاید خودشو میخوره. شما میتونی به خونهتکونی اعتقاد نداشته باشی و سال به سال به نظافت اطرافت کمترین اهمیت رو هم ندی ولی دقیقا چون اعتقاد نداری که چیزی رو باید انجام میدادی و ندادی، چیزی هم عارض نمیشه و شاد میزیای. یا میتونی به خونهتکونی معتقد باشی و هر اسفند از شدت قضیه به جراحت دچار بشی و با همین جراحت احساس خوشبختی هم بکنی؛ و ندونی که همین احساس رو بدون درد هم میشد تجربه کرد.ممکنه برخی انسانهای خسته اما میانمایه خرده بگیرن که پس اتیکت چی میشه؟ نظافت مهمه و غیره. این دسته فکر میکنند که دارن خودشون رو از میانمایگیشون بالا میکشن، اما گریزی از میانمایگی نیست! بههرحال برای انسانهای کوتهبین میانمایه پیشنهادم اینه که هرماه، همون سِرمونی خونهتکونی رو ریز و با تعبی متوسط اما مداوم انجام بدهند، و با اسفند بیجراحت، شاد زیستنی میانمایه رو تجربه کنن.درواقع همه حرفم همین بود که متوجه شدم مجموعاً ملتی هستیم آرمانخواه و طالبِ حماسه و شور وخودجردهی در دقیقه نود به منظور ایجاد حس ارزشمندی در خود. حتی به جای رنجهای متوسط کمجراحت که به نتایج مشابه منتهی میشه،ترجیحمون اینه که شادزیستنمون رو گره بزنیم به انجام اموری که هرگز یادمون نره که چرا رنج انجامش رو متحمل شدیم. بلکه باور کنیم ارزشش رو حتماً داشته! احتمالا این مرهم خوبی واسه نشدنهای جمعی دیگه ست. و ایجاد حس کاذب توانایی؟!بههرحال، بوی اسفند در وطنم آمیختهست به بوی وایتکس و جوانههای سبز. لکن اگر این مطلب برای کسی حکم چیزگویی داشت، قطعا چوب عقیده اشتباهشو میخوره و به سندروم مندرومی چیزی مبتلاست.