از صبح یکجوری باریده که انگار تقصیر ما بوده. من اما برف را دوست دارم و ممنونِ مسئولِ کائناتم. گاهی فکر میکنم اگر از سیارههای دیگر بیایند بازدید سیارهی ما، از شگفتانگیزترین پدیدهی این سیاره که بپرسی بیدرنگ و حسودانه خواهند گفت بارش حجم یخی نرمی از آسمان که همهجا را خیالانگیز و سفیدپوش میکند. آخرین بار خاطرم نیست کِی تهران قشنگم را اینطور اغواگر دیده بودم. هفت یا هشت سال پیش شاید؟ یا قبلتر. یکطوری که دلت میخواهد گرمترین لباست را بپوشی و شتابزده-انگار که کسی خیلی وقت است منتظر توست- بزنی بیرون. بعد دمدستترین آدم حسابیای که سر راهت سبز شد دستهایت را از زیر پالتوش حلقه کنی دور کمرش، سینهات را تنگ به سینهاش بفشاری، سرت را بگیری بالا و چشم توی چشمش بگویی «آه بالاخره آمدی محبوبم. چه دیر کردی. آخر فکر چشمهای منتظر ناستنکایت را نکردی؟ فکر قلب کوچک پرتپش من را نکردی؟ حالا که آمدهای هیچ شکوهای ندارم. نه.هیچ شکوهای. نه حتی کوچکترین گلهای ازینکه من را دلبسته خویش و سپس رها کردی. به من بگو کی تو را دوباره خواهم دید.» و پیشانیات را بچسبانی روی لبهاش و مطلقاً نگران نباشی که چه فکر میکند. بعد رهایش کنی و به راهت ادامه دهی. خودت را غرق سکوت سفید پرهمهمه کنی. و مثل صداهای شهر توی حجم برف گم بشوی. گم بشوی و دیگرهیچوقت پیدا نشوی. اما سناریوی من به این زیبایی پیش نرفت. شال و کلاه کردم و در ناباوری-چون کدام خری توی این ترافیک میرود بیرون- رفتم به دیدار دو رفیق. یک ساعت توی ترافیک بودم و مطلقا به هیچ چیز فکر نکردم. هیچ چیز جز اینکه چرا پنجره مقابلم بخارگرفته است و من نمیتوانم آنطرف را درست ببینم. آخرهای راه با پشت انگشت سبابهام بخارها را گرفتم و دیدم شهر در تکاپوی قشنگ و پوچی ست. همه لبخندها در نظرم موقتی آمد. رها کردم تا بخار پنجره را بپوشاند. وقتِ برگشت، دلم برای رانندهی بینوای اسنپ سوخت. سوار که شدم دلم میخواست بگویم لامصب مغز خر خوردی؟! به خود من یک میلیون بدهند حاضر نیستم برای رسیدن به خانه بیفتم به دام هزارتوی پر از برف و یخ و ماشینهایی که انگار بچه دوسالهای هولشان میدهد که تپ تپ میخورند به هم. بیا عقل کن و این کرایه را بگیر و برو خانه. ولی یاد طفلم افتادم و به خسته نباشید خستهای بسنده کردم. تمام یک ساعت و نیم را به هیچ چیز فکر نکردم. بخار شیشهها را هم نگرفتم. به لبخندهای پشت بخار هم فکر نکردم. فقط آرزو کردم که سلیقهی موسیقی راننده از دستفرمانش بهتر شود. و شد.از سکون به ستوه آمدم و حساب کردم و باقی را پیاده رفتم. و دیدم اه علت قطار شدن اینهمه ماشین فقط دو سه ماشین است که مدل بالایشان با شعور صاحبانشان در رابطه معکوس است. باز هم دلم برای مردمانم سوخت. اما یاد طفلم افتادم که صبح به سینهام فشرده بودمش و توی برف خوابیده بودیم و حالا سخت برای فشردنش دلتنگ بودم.