به لبهای ظریف و گونههای نرم و دستهای چالدار و نگاه عمیق و جدیتش در جدی گرفتن زندگی خیره شدم و فکر کردم باید از این لحظهاش عکس بگیرم که یادم نره چقدر عاشق بودم، و روزی که حرفهای پیچیدهتر رو میفهمه بهش بگم یعنی چی که من عاشقم. کادر رو بستم و عکس رو برداشتم. بعد اما دیدم باید عکس رو از خود عاشقم میگرفتم. عکسی از من در لحظهای که لبریز بودم. و خودمو که از عشقش لبریز بودم، یکی از تولدهاش بهش کادو میدادم. شاید منِ لبریز از خودش رو قاب میگرفت برای روزای مباداش. روزایی که خالی بود و با خالی اِبی سر میکرد. یادم باشه خالی اِبی رو هم براش پلی کنم یه روز...هرچقدر هم که دلم نخواد، تجربهی روزای خالی ِ بیکس، برای تجربهی تمامعیار زندگی لازمه. لازمه و محتوم. کاش که سرمایهی اون روزاش باشم. همونطور که عکس عاشقی مامانم تو سه تا کشور و یک میلیون روز خالی همدم خودِ خالیم بود.