حالا آبها از آسیاب افتاده بود. آردها بیخته و الکها آویخته بود. خانهها بوی تمیزی دم عید میداد. همه چیز برق میزد. شیشهها شفاف بود و نور روی قالیهای تمیز سرازیر میشد. سینها هرچه بود و نبود کم یا زیاد روی ترمه و مخمل کنار هم جا گرفته بودند. ماهیهای سرخ-تماشاچیان این نمایش-با چشمهای درخشان توی آب غوطه میخوردند. همینکه آب بود و هوا، برای پیچ و تاب پرتلالو تنشان کافی بود. امسال در میان قشنگیهای دم عید مثل ماهیهای قرمز بودم. هرچه بود و نبود برایم یکسان بود. من با چشمهایی تار از پشت فاصله شفافی تماشاچی تقلای آدمیان برای نو شدن بودم. امسال از همهی سینها فقط سنبلکی خوشرنگ روی میز بود. آن هم هدیهی کسی. آخرین بار کی اینهمه فارغ از تقویم و تاریخ زیسته بودم؟ سالهای قبل، برای فراموش نشدن تقویم، تکتک سینهای سفرهام را با وسواس خاصی جور کرده بودم. سنبلهای تازه را فقط آن فروشگاه زنجیرهای خاص داشت. سبزهی دقیقه نودی برای جبران سبزهی تنُکِ نگرفتهام را فقط همان فروشگاه آسیایی داشت. سیب چاق خوشرنگ و سیر سبز بوتهای را باید از یکجای دیگر میگرفتم. سمنو هم اگر دیر میرسیدم به آن فروشگاه کذا، تمام شده بود. البته محض روز مبادای بیسمنو، همیشه توی فریزر کمی سمنو داشتم. هفتسین بیسمنو ننگ بزرگی بود. گل تازه هم باید توی گلدان کنار قرآن میبود. شیرینی مربایی هم باید تازه تازه صبح روز عید میگرفتم. هرسال برای جور کردن هرکدام اینها با شعفی عجیب به گوشه و کنار شهر سرک میکشیدم. بیهیچ احساس بیهودگی. چیدن هفتسین یک عمل مقدس بود که برای انجامش هر مشقتی موجه و مطلوب مینمود. لحظهی تحویل سال یک لحظه قدسی و غریب بود. اینکه آن لحظه را خواب، غافل یا مشغول کار و روزمره باشم محال و ناپسند بود. با آداب خاصی بهترینِ خودم را سر سفره مینشاندم. قرآن به دست، یا خیره به آینه به سال گذشته و پیش رو فکر میکردم. اینکه آدم در لحظات آخر یک سال چه حالی داشته باشد به زعم من، نماینده حالش در لحظات پایانی زندگیاش بود. به رغم همهی تلاشهای پایانی برای دعوت بهار به درونم، هرگز حال خودم را در لحظات تحویل سال، حالی نمیدیدم که بخواهم با آن تا ابد یکی شوم. همیشه منتظر معجزه ای از محولالاحوال بودم. امسال اما… مثل غباری توی هوا بودم. هر از گاهی رقص شادانهای. و بعد فرود به جایی. هرجا. و بعد باز نسیمی و رقصی و فرودی. منتظر هیچ چیز نبودم. از هیچ چیز گریزان نبودم. سبُکی تنها سین سفرهام بود. هرچه بود انگار آن بیرون بود و منفک از من. سال جدید و قدیم هرچه بود به من مربوط نبود. اینها شانی از شئونات زندگی دیگران بود. نه من. من امسال منتظر بهار نبودم. منتظر هیچ چیز و هیچکس نبودم. میل تغییر هیچ چیز با من نبود. هیچ چیزِ این شور و حال بهاری از سد سخت پوست تنم رد نشده بود. راضی بودم. حتی خوشحال بودم. بهار را مثل همیشه دوست داشتم. شاید حتی از نو شدن اطرافم حظی هم میبردم. تماشای جوانهها توی دلم قند آب میکرد. اما مثل کسی بودم که تماشاگر بارش شهابهاست. دنیا از من گذر میکرد. من با هرچه بود در صلح دیریافتهای بودم. چون جنگجوی خسته ای بودم که سپر انداخته و رخت رزم از تنش کنده. بعد از سالها ستیز و هزار زخم، دوست دارد وا بدهد. بیاساید و تن خستهاش را تیمار کند. بهرغم همهی زخمها، دوست داشتم در این حال، ابدی شوم. با خودِ کنونیام تا همیشه یکی شوم. و تقویمم از همینجا آغاز شود.