عجیب است که گاهی با کسی که نیست، هزارقدم راه رفتهای، ولیعصر تا انقلاب را قدم زدهای. پرندههای روی سیم را به تماشا نشستهای، آن کافهی دنج مطرود که هیچکس نمیداند رفتهای. با او از شرمآورترین خاطرهی زندگیات سخن گفتهای. توی چشمهاش کمی خیره شدهای و بعد به دستهاش و بعد رویت را برگرداندهای. از این هم جزییتر. جوکی را برایش گفتهای و میدانی که او چقدر خندیده. میدانی آن روز هفته کدام رنگ لباسش را پوشیده. بوی تنش چطور است و چطور قدم برمیدارد و چشم میچرخاند و تکیهکلامش وقتی روبراه است با اوقات تلخش چه فرقی دارد. وقتی خوب است چه نوشیدنیای سفارش میدهد و وقتی خسته است چه. وقتی میخواهد چیزی را پنهان کند چطور نگاهش را ماهرانه میدزدد. همه اینها با کسی که نیست. عجیب نیست؟ بعد خودت هم تعجب میکنی که تو کی اینهمه کسی که نیست را یاد گرفتی؟ و چه حیف که یادش گرفتی. آه چه حیف…و تف و لعنت بهت که یادش گرفتی. که دیگر نتوانی یادش نگرفته باشی. و حالا وقتی میرسی روبروی تئاتر شهر، بیجهت یادش میفتی. مثل سیگار بین دو انگشت که ترکش کرده باشی و هنوز فکر کنی که هست. یا باید باشد. فکر میکنی حالا هم که نیست، یک جایی باید منتظرش باشی. چون دلیلی برای نبودنش پیدا نمیکنی. بعد یادت میافتد که اه او که اصلا نبود. طبعاً باید دنبال دلیلی برای بودنش باشی. بعد ناچار میخواهی سر به تن همین کسی که نیست، نباشد. و همینطور که به خودت لعنت میفرستی و نفست را محکم بیرون میدهی میگویی: «یادم باشد اسم مرضی که آدم جای زخمی که نیست را هی میخارانَد، پیدا کنم».