یکجوری بیخویشتنم این روزها که رضایت درونیام، و تمام قوایم برای زندگی از این روتین ساده اما نفسگیر تامین میشود که هرشب بعد از یک روز بلند، طفلم را با طمأنینه حمام کنم، دست و پای نرمش را با اسفنج کفآلود بشویم. تن نرمش را بپیچم لای حوله و از تماشای صورت گرد خندانش لای پیلهی سپید، خرکیف شوم. دست و پاهای چروک از آب گرمش را لوسیون بزنم و بعد از ماساژ ملایم شبانه و شعر و اطوار، لباسهایی که بوی خوب میدهد به تن لطیفش کنم. موهای کمپشت فرخوردهاش را سشوار کنم. و بعد از یک بغل سفت، شیرمستش کنم و خواب که توی چشمهاش خانه کرد، زیر گلویش را، لبهای شیرآلودش را، لپهای گلانداختهاش را، انگشتان کوچکش را و پاهای نرمش را تکتک ببوسم. دو دقیقه خیره نگاهش کنم. کمکم حیرت کنم که چطور لایق این شدم که مادر این طفل شوم؟ یادم بیاید که مهمترین و بزرگترین کار دنیا را کردهام که این موجود را زاییدهام و بزرگش میکنم. و در این لحظات هیچ یادم نیاید تا همین ساعتی پیش چه جور از این زلزله جان به لب شده بودم. یادم نیاید چه شبهایی بعد از ساعتی کلنجار، از استیصالِ نخوابیدنش سرم را لای بالش کرده بودم و سخت گریسته بودم درحالی که او سخت بیدار بود و میخندید. جوری که بعد از خوابیدنش با خدا محاجه کرده بودم که آن بهشت موعودت اگر جای امثال من نباشد، مفت نمیارزد. بعد مثل دوندهای که پنج کیلومتر یک نفس دویده و حالا اولین نفر به پایان رسیده حس غریب کوفتگی آمیخته به کامیابی ام را، مزه کنم و تماشای آرامش نشسته توی این تن نحیف را برای پاداش همهی آن استیصالهایم کافی بدانم. این لحظات باشکوه، تنها لحظاتیست که از این فکر رهایم که چه روزهایی گذشت که مادری را بلد شوم و چه روزهایی پیش روست که مادری را بلدتر شوم.