جمعه. سیاه و سراسیمه بود. سنگین و سرد، مثل خاک. آمیخته به بوی کافور و کفن و گلایل پژمرده. پر از طنینِ به عزت و شرف لا الهالاالله. پرضجه و پر مویه. با کفشهای مشکی واکسخورده و بعد خاکگرفته. شلوارهای اتوکشیده و بعد زانوانداخته. اشکهای کدر غلتیده روی ریمل و کرمپودر و رژهای مات. پفهای پنهان پشت عینک دودی. واژههای دستپاچهی پرتکلف و ناتوان از تسلای خاطر. تلاش برای یافتن یک بطری آب اضافه. رد کردن دعوت به کبابی که بوی لاشه میدهد.و ناگهان فراموشی. گویی که دانه هرگز نرسته.