اگر قرار باشد روزهای مادری‌ام را ترسیم‌ کنم یک نقاشی ناتمام با یک پیرنگ و رنگ نصفه‌نیمه بهترین تجسم روزهای من است. روزها سرشار از شگفتی‌اند. هر کاری فقط می‌تواند شروع شود. تمام شدن امری که شروع شده بدون وقفه در میان مثل شبدر چهارپر تقریبا نایاب است و‌ اگر بشود معلوم نیست کارمای خوب کدام کردار نیک است. رئیس به درستی اینطور به من فهمانده که همه‌ی مناسبات روزمره در بهترین حالت دومین‌‌ و سومین اولویت است، ‌ و اولین فقط اوست. روزمره‌ی مادرانه‌ی من تلفیقی از تمام ناتمام‌ها‌ بوده. خواب ناتمام. حاوی رویا و‌ کابوس ناتمام. ‌بیداری‌ نیمه با تنی نیمه بیدار و ذهنی نیمه خواب. دستشویی ناتمام. سکس ناتمام. غذای ناتمام. چای یخ‌کرده‌ی ناتمام. کتاب‌و پادکست ناتمام. فیلم ناتمام. سریال؟ آه مگر توی همان خوابِ ناتمام! ورزش ناتمام. نماز ناتمام. آشپزی ناتمام. نظافت ناتمام. دیگر چه …یو نیم ایت. حتی حس‌های ناتمام. که‌ باید مثل سیب نرسیده از شاخه چیدشان و همانطور کال گازشان زد و بعد خورده نخورده توی سطل انداخت. مثلاً مشغول غصه خوردنی که رئیس با شادی زاید‌الوصفی در حالی که دو لباس زیر را که معلوم نیست از کجا پیدا کرده دور گردنش انداخته، خیلی عادی قدم‌زنان وارد صحنه می‌شود. طبعا غم و غصه هنوز هضم نشده‌ یادت می‌رود و باید قاه‌قاه به این صحنه بخندی. یا مشغول شادمانی هستی که ناگهان با دیدن رئیس که تصمیم گرفته قوطی‌ نرم‌کننده را روی خودش خالی کند، لبخندت  می‌خشکد و شادیت عین حباب می‌ترکد و معدوم می‌شود. از اینهمه ناتمام‌ها تا آخر‌روز‌ شاید فقط بشود نیمیش را تمام کرد. حس بی‌کفایتی ذره‌ذره مثل صدکیلو بار روی شانه‌های روانم ‌سنگینی می‌کند. با اینحال دیروز که از بی‌رمقی یک گوشه افتاده بودم و بازی‌کردنش را نگاه می‌کردم، از اینکه حلقه‌ها را با طمانینه توی استوانه می‌انداخت و همین کار را با تمرکز چندبار از اول تا آخر انجام داد، اشک توی چشمهام لرزید. انگار همین توانستن ساده جبران تمام نتوانستن‌هایم‌‌ شده بود. مادر بودن دنیای عجیبی‌ست.