شب، تن خستهی منجمدم را بلند کردم و به بالای نزدیکترین بلندی بردم. آنجا که شرق تا غرب شهرم زیر پایم میدرخشید، شهر تمیز چشمکزنم را تنفس کردم. حسی داشتم شبیه آن نگارهی سرگردان برفراز دریای مه. با این تفاوت که به جای مه، همهچیز تلالو خیرهکنندهای داشت. اجازه دادم بهار از من عبور کند. توی تنم لانه کند. با من همان کند که با شاخ و باغها میکند. طهران خلوتم چقدَر دوست دارمت. و در بهار چه دوستتر دارمت.