پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

لحظات قبل از اوج، همیشه از خود اوج، لذتی غلیظ‌‌تر و انبوه‌تر دارد. تکرار، هرگز به ابتذالش نمی‌کشد. آنوقت که تمام ساحات وجودت گرمِ تمنا ست. پر از خواهشِ تمام نشدن. و کش آمدن. اوج، قریب‌الوقوع است. نه که محتوم، فقط نزدیک. دو سه نفس دورتر. و فکر کن که تو از وقوعش یقین داشته باشی. و فکر کن که ناگاه در آن میانه، کسی تنِ کرختِ مشحونِ قریب به طغیانت را بلند کند و به جایی دیگر، به دنیایی دیگر ببرد. از کمرکش بی‌خودی و خلسه پرتت کند به حضیض هشیاری. جان که به نوید رهایی به لب رسیده بود، پس می‌کشد. حسرتِ آن لبریزی که نشد، عین داغ تا ابد روی اندام حافظه‌ات می‌ماند. اسیرت می‌کند.

ترک‌ زادگاهم درست در بزنگاه اردیبهشت که بهارْ تن زندگی را گرم کرده و اوجْ قریب‌الوقوع است، برای من‌ اینطور است. یک معاشقه‌ی ناتمام. با تن و روحی خسته از بارِ حظی ابتر.

  • پارودی