خواب دیدم که بزرگترین چاه زندگانیام گرفته بود. بله. این را خواب دیدم. ایستاده بودم بالای درِ یک حفرهی عظیم تیره و تار که تویش پر بود از آبی کدر. انگار که ایستاده باشی بالای برج خلیفه. و درش را برداری. و ببینی اووووه آن تهمهها چیزهایی گیر کرده. چاهی بود به آن عظمت و به آن ارتفاع. هنوز ظرفیت زیادی برای پر شدن داشت. نمیدانم چرا حالا از داشتن چنین چاهی در زندگی دچار خرسندی عجیبی شدم. انگار مثلاً همه چاه داشته باشند و چاه من خیلی بهتر باشد. بههرروی، صرفنظر از خوبی چاه، این چاه گرفته بود. دستم به جایی بند نبود که بتوانم درش را بردارم و بگذارم آبِ گند رد شود. یک آدمی را فرستادم برود در چاه را بردارد، آن هم نتوانست.(شاید هم توانست؟ خاطرم نیست) نمیدانم چه بلایی سرش آمد. اینکه علاوه بر چنان چاهی، چنین آدمی هم در زندگی داشتم خودش باعث مباهات بود. همهچیزم به همهچیزم چقدر میآمد. آه خدا. مگر در خواب اینطور باشد. بههرحال، پس از تلاش و جدیت زیاد، زنجیری را به در چاه قلاب کردم و آن را بالا کشیدم (یا کشیدیم) و با نگرانی آبها را تماشا کردم که در حرکاتی گردابمانند پیچیدند و از نظر دور شدند. اما ناگهان باز زنجیر از دستم رها شد و در به حالتی نیمهبسته روی چاه افتاد و من با اضطراب این صحنه را توی ذهنم ثبت کردم و بعد انگار کسی از جایی فریاد زد «خب این چیزی نبود چیز گنده تازه زیر لحاف است.» و من مدام از خودم میپرسیدم چیز یعنیچه. چهچیزی؟ چرا ضربالمثلهای فخیم پارسی را جوری میگویند که آدم دچار سوءبرداشت شود. چرا اینجا یک چیزهایی با یکچیزهایی نمیخوانَد و من چرا باید ازاینکه چیز بزرگی زیر لحاف است مطلع شوم؟ چرا باید معمای این خواب را با خودم به بیداری ببرم، وقتی زیگی مادرمرده همهچیز را اینقدر شفاف و واضح برایم به تصویر کشیده. لااقل امیدوارم هیچکس باور نکند که من بهواقع خوابی چنین عمیق و پرشگفتی و معنا، اما ناهنجار دیده باشم.