پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

بخاطر ایوان ایلیچ

امروز برای اولین بار توی عمرم خبر فوت کسی رو به کسانش دادم . و این یعنی که من دیگه جداً وارد دنیای متفا‌وتی با مناسبات متفاوتی شدم. نوشتم که انا لله و انا الیه راجعون. حاج سید فلان فلان به دیار باقی شتافت. همین چند کلمه‌ی معمولی ساده‌ی خالی از خلاقیت، آدمو تکون میده. یه جوریت میکنه که هی از خودت می‌پرسی یعنی چی. دیار باقی کجاست دیگه. مگه می‌شتابن به اونجا اصلا؟ سیچوعیشنال آیرنی داره. الان دیدم فارسیش میشه وارونه‌گویی موقعیتی! و هی به خودت میگی عجب عجب. شاید حتی نه به خاطر اینکه کسی از دنیا رفته. بیشتر بخاطر اینکه به دیار باقی شتافته. طعنه‌ی دیگه‌ی قضیه هم این بود که من روزم نه تیره شد نه حتی زیاد غمگین شدم. رفتم دیدن مامانی. با خاله و مامان اینا. دلم خیلی می‌خواد ببینمش اما حرف مشترکی باهاش ندارم بزنم. و این اذیت و غمگینم میکنه. اینقدر که حتی با خودم فکر می‌کنم شاید نباید برم دیدنش دیگه. تماشای کسی در حال پیری، که توی سراشیبی عمرشه. و میدونی که خیلی خیلی خیلی نزدیکه به خط پایان، حتی اگه تو در اوج توان جوانیت از اون به مرگ خیلی نزدیکتر باشی، حتی اگه خط پایان تو همین امشب باشه و مال اون سه سال دیگه، همه چیز رو انقدر پوچ و بی معنی می‌کنه که ترجیح می‌دی فقط سکوت کنی و تماشا. فرق این دو اینه که تو از رفتن قریب کسی مطمئنی بخاطر وجود قواعدی، ولی از رفتن قریب خودت نه، اون هم بخاطر بی‌اطلاعی از یه سری قواعد دیگه.  بعد فرض کن که بشینی با کسی که خودش هم از رفتن قریب خودش مطلعه ولی تو نمیدونی پذیرفتتش یا نه و مشکلی با وضعیتش داره یا نه، از جزییات روزمره بگی.جزییاتی که فقط برای کسی معنا داره که خط پایانش حتی در نظرش پدیدار هم نیست. برای کسی که طبق قواعدی، به روز دنیا اومدنش هنوز نزدیکتره تا روز مرگش. حالا دارم فکر می‌کنم ایرادش چیه؟ از دفعه بعد باید تمرین کنم اینو اصلاً. صحبت درباره جزییات زندگی. دقیقا همون چیزایی که برام مهمن.خریدای جدیدمو نشونش بدم یکی یکی. بگم چند خریدم هرکدومو و چقد رفته تو پاچه م و جای بهتری سراغ داره اینارو بخرم ازش؟ و بگم خیابونا چقدر شلوغ بود اومدنی و  چند ساعت تو راه بودم و با این حال بارون چقد قشنگ بود و اون پدر پسره که رو موتور بودن و باباعه که کلاه کاسکشو داده بود پسرش و  خودش که زیر بارون تو اتوبان اونجوری میروند، به چشمم یه شنل سوپرمن انگار رو دوشش بود و بعد ازش بپرسم که ریواس الان اینموقع سال میشه جایی گیر آورد؟ چون هوس کردم. و بگم که چقدر این لباس بافتنی آبیه‌اش قشنگه و بهش میاد و با اون دمپایی پشمالو نرمالوعه که براش آوردم چه قشنگ ست میشه و کاش همیشه بپوشه. برم عطرشو از تو اتاق بیارم دوتا پیس بزنم زیر گلو و گوشش و موهای پرپشتشو که پرستارش براش زده بالا با کلیپس، عروسکی شونه کنم و همینجوری که حال دایی و اون پسردایی که ازشون بیخبرم رو میپرسم بگم که یه روز میام دنبالش با هم بریم اون پاساژه چون هوا سرده و پاهاش نا نداره بیرون راه بره. و اونم بگه که مادر من همین دو قدم تا دسشویی و حموم و آشپزخونه رم با کمک میرم. و منم بگم خب من کمکت میکنم.ولی... میدونی اینا همه اش کجاش برام سخته؟ چرا همینجور که تا الان نتونستم اینجوری حرف بزنم با مامانی ممکنه هیچوقت دیگه نتونم ؟ اینکه پشت همه ی این حرفا که رنگ و بوی سرزندگی داره، یه غفلت تیره‌ی شروری موذیگرانه کمین کرده. غفلت از یه چیز محتوم اما ناشناخته.غفلتی که انگار ناجیه. ولی بازم دوست نداری وقتی که موعد امر محتوم میرسه شگفت زده بشی و رودست بخوری. و همه ی این حرفا که با خودم فکر میکر‌دم بگم به مامانی، یعنی که بیا غفلت کن. غفلت کن نه که چون برات خوبه.نه که چون ناجیته. چون برای من خوبه.چون ناجی منه از تصور نبودنت. نه که چون بهت روحیه‌ میده حالتو بهتر میکنه و راحت‌تر میپذیری قضیه ی ناشناخته‌ی قریب الوقوع رو. چون بهت روحیه‌ی ادامه میده که چندسال دیگه اون خط پایانو بندازی عقب بخاطر ما. که چندسال بیشتر داشته باشیمت. یه کم بیشتر بتونم دستای نحیفتو که شبیه ریشه‌ی بیرون زده‌ی درخت گیلاسای کهنساله شش ماه یه بار بگیرم تو دستم. چندسال یا چندماه اضافه‌تر داشته باشم اون چشمای بی‌فروغتو که یه روزی با برق آمیخته به شرمش دل برده بود از اون مرد مغروربلندقامت تنومند باد به غبغب که موهای روغن زده شو شونه میزد عقب بدون فرق، که حالا شده عکس روی دیوار پذیرایی و نگاه پرنخوتش که حالا سالهاست اسیر خاکه و فقط عید به عید خاکشو می‌گیریم با لبخند کجش، معذب میکنه آدمو که فاتحه بخونم یا نخونم برات بالاخره...

حالا بارون تند پاییز میباره و  هرچند دقیقه رعد و برق وحشیانه همه جارو میلروزنه. ازون برقا که اگه تاریک تاریک باشه اتاق با نورش قشنگ روشن میشه. و ازون رعدا که لرزششو زیر اندامت حس میکنی. ازونا که وقتی بچه بودم می زد و نصفه شب از خواب بیدارمون می کرد ‌‌. و وادارمون‌ می‌کرد به هستی و‌‌ نیستی فکر‌کنیم. ناگزیرم که بنویسم زندگی رو دوست دارم. مختصاتمو زمان و مکانمو با همه‌ی آنچه که بر من رفته دوست دارم. از پیری بیزارم. از بی‌فروغی‌ و کم‌سویی. از ناتوانی. از بی‌حسی اندام‌ و اعضا. از اینکه نتونی غفلت کنی. که غافل شدن بی‌هوده باشه.و باز با اینکه که نمیشه غافل باشی و باید حواست باشه، همچنان صدای رعد رو هم نتونی بشنوی. لرزش رعد رو هم نفهمی.و غفلتت حتی به این درد هم‌ نخوره که هستی رو بیشتر حس کنی و اونقدر بی‌خاصیت‌ باشه که حتی اطرافیانت‌ هم نفهمن باید باهات درباره چی صحبت کنن..و تلاش برای غفلت چیزی نباشه جز تقلای مذبوحانه برای پنهان کردن این حقیقت از اطرافیان که: میدونم نزدیک پایانم اما به روم نیارید‌ و وقتی زنگ‌‌ میزنید و از درد و‌ آلامم‌‌ می‌پرسید، عذاب وجدان بگیرید که چرا با اشاره به ناتوانی‌هام، هشدارم دادید به وجود پایان قریب‌الوقوع‌. بیزارم ازینکه اونقدری عمر کنم که روحم هنوز بخواد ولی تنم نتونه. تنم خسته باشه و بیجون، و با این حال وقتی امر محتوم رخ میده، تو اطلاعیه ترحیمم به جای اینکه بنویسن بالاخره چشم پوشید و رخت بربست و رخ در خاک فرو کشید، بنویسن شتافت. از این وارونه‌گویی موقعیتی بیزارم.

بی هیچ ملاحظه ای دوست دارم اون امر محتوم زمانی رخ بده که طبق یه سری قواعد هنوز عطش زندگی داشته باشم. اونقدری به پایان نزدیک نباشم که نوه‌ام اگر میاد دیدنم نتونه برام از روزش تعریف کنه..نتونه یا نخواد برام درد دل کنه از کار پیدا نکردنش و پول نداشتنش و نخواد  از مامان باباش گلگی کنه که درکش نمیکنن..نخواد خریداشو نشونم بده و نظرمو بپرسه. یا با خودش حساب کنه که خب...من اگر جای این آدم بودم ترجیح می‌دادم همه اینهمه تصنعی تلاش نکنن که حواسمو از امر محتوم پرت کنن.. کاش برن و ولم کنن به امون خدا. دفعه بعد که برم خونه مامانی بیشتر پیشش باید بشینم. بیشتر موهاشو بو کنم بیشتر نگاه خالی شو نگاه کنم. به جز سریال دیدن باهاش.



نوشته شده توسط پارودی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

امروز برای اولین بار توی عمرم خبر فوت کسی رو به کسانش دادم . و این یعنی که من دیگه جداً وارد دنیای متفا‌وتی با مناسبات متفاوتی شدم. نوشتم که انا لله و انا الیه راجعون. حاج سید فلان فلان به دیار باقی شتافت. همین چند کلمه‌ی معمولی ساده‌ی خالی از خلاقیت، آدمو تکون میده. یه جوریت میکنه که هی از خودت می‌پرسی یعنی چی. دیار باقی کجاست دیگه. مگه می‌شتابن به اونجا اصلا؟ سیچوعیشنال آیرنی داره. الان دیدم فارسیش میشه وارونه‌گویی موقعیتی! و هی به خودت میگی عجب عجب. شاید حتی نه به خاطر اینکه کسی از دنیا رفته. بیشتر بخاطر اینکه به دیار باقی شتافته. طعنه‌ی دیگه‌ی قضیه هم این بود که من روزم نه تیره شد نه حتی زیاد غمگین شدم. رفتم دیدن مامانی. با خاله و مامان اینا. دلم خیلی می‌خواد ببینمش اما حرف مشترکی باهاش ندارم بزنم. و این اذیت و غمگینم میکنه. اینقدر که حتی با خودم فکر می‌کنم شاید نباید برم دیدنش دیگه. تماشای کسی در حال پیری، که توی سراشیبی عمرشه. و میدونی که خیلی خیلی خیلی نزدیکه به خط پایان، حتی اگه تو در اوج توان جوانیت از اون به مرگ خیلی نزدیکتر باشی، حتی اگه خط پایان تو همین امشب باشه و مال اون سه سال دیگه، همه چیز رو انقدر پوچ و بی معنی می‌کنه که ترجیح می‌دی فقط سکوت کنی و تماشا. فرق این دو اینه که تو از رفتن قریب کسی مطمئنی بخاطر وجود قواعدی، ولی از رفتن قریب خودت نه، اون هم بخاطر بی‌اطلاعی از یه سری قواعد دیگه.  بعد فرض کن که بشینی با کسی که خودش هم از رفتن قریب خودش مطلعه ولی تو نمیدونی پذیرفتتش یا نه و مشکلی با وضعیتش داره یا نه، از جزییات روزمره بگی.جزییاتی که فقط برای کسی معنا داره که خط پایانش حتی در نظرش پدیدار هم نیست. برای کسی که طبق قواعدی، به روز دنیا اومدنش هنوز نزدیکتره تا روز مرگش. حالا دارم فکر می‌کنم ایرادش چیه؟ از دفعه بعد باید تمرین کنم اینو اصلاً. صحبت درباره جزییات زندگی. دقیقا همون چیزایی که برام مهمن.خریدای جدیدمو نشونش بدم یکی یکی. بگم چند خریدم هرکدومو و چقد رفته تو پاچه م و جای بهتری سراغ داره اینارو بخرم ازش؟ و بگم خیابونا چقدر شلوغ بود اومدنی و  چند ساعت تو راه بودم و با این حال بارون چقد قشنگ بود و اون پدر پسره که رو موتور بودن و باباعه که کلاه کاسکشو داده بود پسرش و  خودش که زیر بارون تو اتوبان اونجوری میروند، به چشمم یه شنل سوپرمن انگار رو دوشش بود و بعد ازش بپرسم که ریواس الان اینموقع سال میشه جایی گیر آورد؟ چون هوس کردم. و بگم که چقدر این لباس بافتنی آبیه‌اش قشنگه و بهش میاد و با اون دمپایی پشمالو نرمالوعه که براش آوردم چه قشنگ ست میشه و کاش همیشه بپوشه. برم عطرشو از تو اتاق بیارم دوتا پیس بزنم زیر گلو و گوشش و موهای پرپشتشو که پرستارش براش زده بالا با کلیپس، عروسکی شونه کنم و همینجوری که حال دایی و اون پسردایی که ازشون بیخبرم رو میپرسم بگم که یه روز میام دنبالش با هم بریم اون پاساژه چون هوا سرده و پاهاش نا نداره بیرون راه بره. و اونم بگه که مادر من همین دو قدم تا دسشویی و حموم و آشپزخونه رم با کمک میرم. و منم بگم خب من کمکت میکنم.ولی... میدونی اینا همه اش کجاش برام سخته؟ چرا همینجور که تا الان نتونستم اینجوری حرف بزنم با مامانی ممکنه هیچوقت دیگه نتونم ؟ اینکه پشت همه ی این حرفا که رنگ و بوی سرزندگی داره، یه غفلت تیره‌ی شروری موذیگرانه کمین کرده. غفلت از یه چیز محتوم اما ناشناخته.غفلتی که انگار ناجیه. ولی بازم دوست نداری وقتی که موعد امر محتوم میرسه شگفت زده بشی و رودست بخوری. و همه ی این حرفا که با خودم فکر میکر‌دم بگم به مامانی، یعنی که بیا غفلت کن. غفلت کن نه که چون برات خوبه.نه که چون ناجیته. چون برای من خوبه.چون ناجی منه از تصور نبودنت. نه که چون بهت روحیه‌ میده حالتو بهتر میکنه و راحت‌تر میپذیری قضیه ی ناشناخته‌ی قریب الوقوع رو. چون بهت روحیه‌ی ادامه میده که چندسال دیگه اون خط پایانو بندازی عقب بخاطر ما. که چندسال بیشتر داشته باشیمت. یه کم بیشتر بتونم دستای نحیفتو که شبیه ریشه‌ی بیرون زده‌ی درخت گیلاسای کهنساله شش ماه یه بار بگیرم تو دستم. چندسال یا چندماه اضافه‌تر داشته باشم اون چشمای بی‌فروغتو که یه روزی با برق آمیخته به شرمش دل برده بود از اون مرد مغروربلندقامت تنومند باد به غبغب که موهای روغن زده شو شونه میزد عقب بدون فرق، که حالا شده عکس روی دیوار پذیرایی و نگاه پرنخوتش که حالا سالهاست اسیر خاکه و فقط عید به عید خاکشو می‌گیریم با لبخند کجش، معذب میکنه آدمو که فاتحه بخونم یا نخونم برات بالاخره...

حالا بارون تند پاییز میباره و  هرچند دقیقه رعد و برق وحشیانه همه جارو میلروزنه. ازون برقا که اگه تاریک تاریک باشه اتاق با نورش قشنگ روشن میشه. و ازون رعدا که لرزششو زیر اندامت حس میکنی. ازونا که وقتی بچه بودم می زد و نصفه شب از خواب بیدارمون می کرد ‌‌. و وادارمون‌ می‌کرد به هستی و‌‌ نیستی فکر‌کنیم. ناگزیرم که بنویسم زندگی رو دوست دارم. مختصاتمو زمان و مکانمو با همه‌ی آنچه که بر من رفته دوست دارم. از پیری بیزارم. از بی‌فروغی‌ و کم‌سویی. از ناتوانی. از بی‌حسی اندام‌ و اعضا. از اینکه نتونی غفلت کنی. که غافل شدن بی‌هوده باشه.و باز با اینکه که نمیشه غافل باشی و باید حواست باشه، همچنان صدای رعد رو هم نتونی بشنوی. لرزش رعد رو هم نفهمی.و غفلتت حتی به این درد هم‌ نخوره که هستی رو بیشتر حس کنی و اونقدر بی‌خاصیت‌ باشه که حتی اطرافیانت‌ هم نفهمن باید باهات درباره چی صحبت کنن..و تلاش برای غفلت چیزی نباشه جز تقلای مذبوحانه برای پنهان کردن این حقیقت از اطرافیان که: میدونم نزدیک پایانم اما به روم نیارید‌ و وقتی زنگ‌‌ میزنید و از درد و‌ آلامم‌‌ می‌پرسید، عذاب وجدان بگیرید که چرا با اشاره به ناتوانی‌هام، هشدارم دادید به وجود پایان قریب‌الوقوع‌. بیزارم ازینکه اونقدری عمر کنم که روحم هنوز بخواد ولی تنم نتونه. تنم خسته باشه و بیجون، و با این حال وقتی امر محتوم رخ میده، تو اطلاعیه ترحیمم به جای اینکه بنویسن بالاخره چشم پوشید و رخت بربست و رخ در خاک فرو کشید، بنویسن شتافت. از این وارونه‌گویی موقعیتی بیزارم.

بی هیچ ملاحظه ای دوست دارم اون امر محتوم زمانی رخ بده که طبق یه سری قواعد هنوز عطش زندگی داشته باشم. اونقدری به پایان نزدیک نباشم که نوه‌ام اگر میاد دیدنم نتونه برام از روزش تعریف کنه..نتونه یا نخواد برام درد دل کنه از کار پیدا نکردنش و پول نداشتنش و نخواد  از مامان باباش گلگی کنه که درکش نمیکنن..نخواد خریداشو نشونم بده و نظرمو بپرسه. یا با خودش حساب کنه که خب...من اگر جای این آدم بودم ترجیح می‌دادم همه اینهمه تصنعی تلاش نکنن که حواسمو از امر محتوم پرت کنن.. کاش برن و ولم کنن به امون خدا. دفعه بعد که برم خونه مامانی بیشتر پیشش باید بشینم. بیشتر موهاشو بو کنم بیشتر نگاه خالی شو نگاه کنم. به جز سریال دیدن باهاش.

پارودی