پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۹ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

لحظات قبل از اوج، همیشه از خود اوج، لذتی غلیظ‌‌تر و انبوه‌تر دارد. تکرار، هرگز به ابتذالش نمی‌کشد. آنوقت که تمام ساحات وجودت گرمِ تمنا ست. پر از خواهشِ تمام نشدن. و کش آمدن. اوج، قریب‌الوقوع است. نه که محتوم، فقط نزدیک. دو سه نفس دورتر. و فکر کن که تو از وقوعش یقین داشته باشی. و فکر کن که ناگاه در آن میانه، کسی تنِ کرختِ مشحونِ قریب به طغیانت را بلند کند و به جایی دیگر، به دنیایی دیگر ببرد. از کمرکش بی‌خودی و خلسه پرتت کند به حضیض هشیاری. جان که به نوید رهایی به لب رسیده بود، پس می‌کشد. حسرتِ آن لبریزی که نشد، عین داغ تا ابد روی اندام حافظه‌ات می‌ماند. اسیرت می‌کند.

ترک‌ زادگاهم درست در بزنگاه اردیبهشت که بهارْ تن زندگی را گرم کرده و اوجْ قریب‌الوقوع است، برای من‌ اینطور است. یک معاشقه‌ی ناتمام. با تن و روحی خسته از بارِ حظی ابتر.

  • پارودی

خیلی هم بد نشدم. اما از اینکه تن به این تغییر داده بودم، یک‌جور شرم نهان داشتم. آنهم امسال که اینهمه با تغییر بیگانه و با وضع موجود در صلح بودم. هرکس رفته بود و آمده بود و پیشنهادی برای تغییر در ابرو و مژه و پلک و لب و گونه‌ام داده بود با پوزخند گفته بودم «شما نمیدانید با کی طرفید. من همین عطر روزانه‌ام را هم الان هژده سال است هی تا خالی می‌شود عینش‌ را میخرم. چیزی که اینهمه راحت میشود و باید هم عوضش کرد هم من تن به تغییرش نداده ام. هرجا می‌روم با همین‌ بو همه میفهمند فلانی هم هست. آنوقت شما از تغییر در عناصر اصلی‌ام با من حرف می‌زنید؟ من توی عمرم به قدر انگشتان یک دست هم صورتم را دست بند‌انداز نداده‌ام. همان چندبار هم سی‌ثانیه نشده پشیمان شده‌ام بس که درد و خشونت قضیه بالاست. بروید از خدا بترسید.» اما آنقدر روی مخم رفتند که عاقبت رنگ موهایم را عوض کردم. و حالا شرمگینم. خود قبلی‌ام را دلتنگم. حس گند یک خائن را دارم. خیانت به آرمان‌هایم. اینکه توی آینه ست کیست؟ «اه متاسفم. متاسفم عزیزم..باور کن خواسته قلبی خودم نبود. یکهویی شد…اصلا نفهمیدم چطور شد عزیزم..باور کن که من تو را همانطور که بودی بیشتر از هرکسی دوست داشتم. باور کن که من همانم همان آدم سابق. هیچ‌چیز عوض نشده مرا ببخش...ببخش و به آغوشم بازگرد» از دفعه قبل که چنین تغییری کرده بودم حداقل پنج سال گذشته و همان بار گفتم این دفعه اول و آخر بود. تا پس از چهل‌سالگی! زنی که موی سفید ندارد رنگ مو لازم ندارد. اما درست از همان روزها دو سه تار نقره‌ای بالای پیشانی و کنار شقیقه‌ی چپ سربرآورد. مثل یکجور دهن‌کجی. هرچند به مرور با آنها هم در صلح شدم. چندروز پیش یک خانم نسبتا پیری را دیدم. نه ازینها که ظاهرشان زود شکسته می‌شود اما قبراق‌اند. اتفاقا از آن مسن‌هایی بود که عددها را به هیچ‌کجایشان نمی‌گیرند. موهای یک‌دست نقره‌ای اش را بافته بود و خیلی شق و رق راه میرفت. نمی‌دانم چرا یک لحظه خودم را تویش دیدم. شبیه تصویر ایده‌آل خودم بود از پیری خودم. نمایش گذر عمر بر تن همانطور که بودم. بی‌هیچ تغییر. بی تلاش برای پوشاندن چیزی. رنگ و مش و‌ این برنامه‌ها همیشه در نظرم مال زمان آوار شدن تصور پیری و مرحله‌ی انکار این سوگ و تلاش برای سرکوبش بود. روزهای آخر اسفند که همه درگیر خوشگل‌سازی‌ و ایجاد هرگونه تغییر در عناصر وجودی و ایزوتوپی خویشتناند خودم را اخ و پیف کنان کشیده بودم کنار که د آر‌‌ام بگیرید بسازید با هر گه‌چهره‌ و گه‌اندامی که هستید دیگر. چه‌تونه؟(!)و گفته بودم سال اگر هزار و سیصد و‌ شصت و پنج‌ روز هم بود من خودم را زیر دست هیچ‌آرایشگر و جراح زیبایی نمی‌بردم. هر‌کس با اندام و اجزا و رنگ‌مو و پشم و پیل‌های صورتم مشکلی دارد خودش مشکلش را حل کند. حالا هیچ توضیحی برای این خام‌شدگی نداشتم و این اولین شکست امسالم بود. 

  • پارودی

گروهو باز کردم دیدم زده یه‌ پوند ترشی لیته ده‌دلار. چه دنیای موازی پرت‌و‌پلایی. چه خوبه که دورم ازش. از دنیایی که آدم‌ها مثل آدمک‌های توی فری‌تیل‌های دیزنی با ریتم شاد پس‌زمینه مشغول زندگی‌ سحرآمیز و پر آرامششون‌ان، اما آرزوی قلبی‌شون پیدا کردن آدمای شبیه خودشونه. ترشی‌ای که بهش عادت دارن. نون و غذایی که باهاش بزرگ شدن. یه شب‌نشینی وطنی که فرهنگ و‌ مردمی که ازش فرار کردن یادشون بیاره. آدمیزاد خودشو کوچ میده به امید بهروزی! نه برای عوض شدن و بزرگ‌تر شدن درد و رنج‌هاش. بهرحال دغدغه اغلب مهاجرها غم نان نبوده. اون‌ها که محتاجن، اتفاقا موندن. پا در گل. 

ی. از بین تمام کسایی که میشناسم تنها کسیه که با من هم‌نظره. این خاک و آب و هوا و جغرافیای معیوب رو دوست داره. خالی از شعارهای مزخرفِ باید موند. وقتی میگم یه روز برمیگردم، حرفهای قالبی ردیف نمیکنه. به جاش میگه پس کی؟ گفتم «آدم‌ها با هم فرق میکنن مگه نه؟ من از اون دسته‌ام که میون قماش خودم حالم خوبه. دوست دارم نک و نال هم که میکنم واسه همین مردم و همین کم و زیاد‌ها باشه. بودنم، اینجاست که از پوچی درمیاد. هیچوقت توی این سال‌ها یه بار هم نگفتم چه خوبه دورم از مردم و فرهنگ(ِ حتی) مزخرفم. گاهی حتی آرزو کردم از اون دسته بودم که رفتند، از رفتنشون کیفورن و هرروز اینو نشون میدن. ولو به غلو. ولو به دروغ. یک‌جانشین نیستم. عوض کردن جایی که ذهن و زندگی نفس می‌کشه و می‌باله، هر از گاهی لازم هم هست. کوچ به جایی که آسمونش همین‌رنگه و مشکلاتش نه که کم‌تر، فقط متفاوت‌، موقتی‌ش‌ بد‌ نیست. صرفاً برای نرمش ذهن و‌ روح! اما کوچ دائمی از زادبوم و ابراز انزجار از اصالت و حل شدن تو یه کثافت دیگه، تو کتم نمی‌ره. کاش اینهمه ریشه‌ ندوونده بودم. که فقط یه‌جای این زمین وسیع حالمو خوب کنه. که فقط یه جا مسیرم روشن باشه. تنظیمات من انگار فقط توی همین مختصاته که درست کار میکنه. تو بگو خاکه بگو نوره بگو سرب تو هواست. هرچی که هست میره تو رگام میشه اکسیژن میره تو مغزم میشه دوپامین.» گفت منم همینجور. گفتم دور از اینجا مثل گیاهی‌ام که از نور و گرما دورش کردن. یک بار هم توی این همه سال حس خوشبختی عمیق رو تجربه نکردم. دائماً خسته و زرد و فسرده‌ام. انگار که گیاه بی‌سبزینه. نفس‌هام به شماره‌ست. یکی باید که مدام احیام کنه. از خستگی خودمم خسته‌ام…برعکس، وسط همین کارزار و همین وانفسا و احتمال زوال و جنگ واهی و فشار و فروپاشی، عمیق‌ترین و موندگار‌ترین لذت‌ها و شعف‌ها و سرخوشی‌ها رو تجربه کردم. جوری که سرم سبک شده از لذت. با مردم خودم. قماش خودم. که دردشون درد خودمه. خوشحالیشون خوشحالی خودمه. و با هم هم‌حسیم. صرف بودنم توی این خاک، برام حیاته.» گفت منم همینطور. گفتم که من و تو باید بریم مخ معیوبمونو عمل کنیم. شاید زندگی به کاممون شیرین شد. 

  • پارودی

جمعه‌. سیاه و سراسیمه بود. سنگین و سرد، مثل خاک. آمیخته به بوی کافور و کفن و گلایل پژمرده. پر از طنینِ به عزت و شرف لا اله‌الاالله.  پرضجه و پر مویه. با کفش‌های مشکی واکس‌خورده‌ و بعد خاک‌گرفته.‌ شلوارهای اتوکشیده و‌ بعد زانوانداخته. اشک‌های کدر غلتیده روی ریمل و کرم‌پودر و رژهای مات. پف‌های پنهان پشت عینک دودی. واژه‌های دستپاچه‌‌ی پرتکلف و ناتوان از تسلای خاطر. تلاش برای یافتن یک بطری آب اضافه. رد کردن دعوت به کبابی که بوی لاشه می‌دهد.و ناگهان فراموشی. گویی که دانه هرگز نرسته.

  • پارودی

اخیراً پنجاه درصد حجم مایع بدنمو چای نبات تشکیل میده. پنجاه درصد دیگه‌شم گل‌گاوزبون و عسل. بعد اون‌شب از سردرد چشمام باز نمیشد اینم میدید اذیتم هی پشت هم چای سفارش میداد. منم تو دلم میگفتم جون چه مهربون. فرداش یه ویدئو فوروارد کرده ازین کانال مانال‌ها. یه ببعیه که بهش چای شیرین میدن تو این لیوان فرانسویا هورت هورت می‌ده بالا. صاحابش میگه این دوستمون اعتیاد عجیبی به چای نبات داره روزی چندلیوان‌ می‌خوره اگه نخوره سردرد میگیره‌ به هرکی برسه شاخ میزنه. تو فکرم که من بخاطر علاقه به چایی چه هزینه‌های گزافی باس تو زندگی بدم. اونم بدون شاخ. متاسفانه رفاقتا دیگه خیلی بو میده.

  • پارودی

شب تا داروخانه رفتم‌ ‌برای طفل تبدارم استامینوفن گرفتم و برگشتم. ‌عین دو کیلومتر خانوم هایده استوار تو‌ سرم می‌خوند عـــشق واسه من یه مــعجزه‌ست تو لحظه‌های بــی‌امید تو صبح سردم مثل طلوع خورشید...بعد‌ صدای ستبر اَدل می‌بریدش که وی کود هو هد ایت آآآآآآهاهال و این دو خط تا همین الان تو سرم امتداد داشته و خدا میدونه تا کی…کاش یه عبدالباسط بذارم بشوره ببره این جدال ترانه‌هارو. منتها دفعه بعد که برم بیرون میترسم  وسط ناجی قلبم عشقه بدون تردید و یور گانا ویش یو‌ نور مت می صدا طنین‌انداز شه که انا نبشرک بغلام اسمه یحیی. اونوقت دیگه نمیدونم چه کنم. یا مثلا فلا اقسم بالخنس الجوار الکنس! قفلیِ اینو دیگه بعیده چیزی بتونه بشکنه. مگه موتزارتی ویوالدی‌ای چیزی. این مش‌آپ رو اصلا خودم باید بسازم یه روز…حیفه از دنیا بری ‌‌و صدای عبدالباسط و مثلا باخ رو ترکیبی نزده باشی…

  • پارودی

آن‌روز ع. یک ویدئو گذاشته بود که یک پلنگ یا یوزپلنگ با آن اندام ورزیده‌‌اش هی میدوید‌ و نمی‌رسید. میان یک گله گراز وحشی‌ چه ماهرانه می‌دوید‌، و نمیرسید. پلنگ به گراز نرسید. مضمون قشنگ‌شده‌‌ی زیرنویس فیلم این بود که دویدن کافی نیست. رسیدن، زمان و‌ مکان درست می‌خواهد. حس کردم آه چه قرابتی. من چه گربه‌سانم. البته ازین گربه‌سانها. از این بدو-نرِس‌ها. که زمان و مکان دویدنم همیشه غلط بوده. وگرنه چه طور ممکن است بعد اینهمه دویدن هنوز به نیشم هیچ نباشد؟ البته بعدش فکر کردم از کجا معلوم پلنگ میدوید که گراز بگیرد؟ این فقط فکر مشاهده‌گر بوده. شاید پلنگ می‌دویده که باد توی صورتش بخورد. بپیچد توی سبیل‌ها و موهای پوست خالدار قشنگش. و کیف کند.بدود که تهوع ناشی از بوی گند گرازها یادش برود. شاید داشته میدویده که زودتر از هیکل‌های بی‌قواره‌ی این رمه عبور کند. برسد به منظره‌ی پیشِ رو. برسد لب آبی و یک قلپ آب بخورد و بیاساید. حالا چرا چون نخواسته یا نتوانسته یک گراز بگیرد اینهمه باید چیز گفت. اگر میرسید و میگرفت هیچکس یک تشکر هم ازش نمیکرد که. انگار که پلنگ موظف است خیلی قشنگ بدود و خیلی ماهرانه به دندان بگیرد؟ چون این لازمه‌ی بقای پلنگ است باید هر پلنگی شکار کند؟ که حالا چون نشد، بشود درس عبرت انسان‌ها و دیگر پلنگ‌ها؟ بعد توی تئاتر عصر همان روز، کسی گفته بود به راستی اجداد ما انسان‌ها گربه‌سان نبوده‌اند؟؟ هرچند از منظر دیگری. اما من از اینکه چنین فکر نادری به ذهن یک انسان دیگر هم روی این کره‌ی خاکی رسیده بود. و بعد تئاترش کرده بود. و من درست همان‌روز از بین همه تئاترها آن را- بی‌اطلاع از این محتوا-انتخاب کرده بودم، اول بهت‌زده و سپس کیفور شده بودم. بعد باز فکر کردم خب با این حال هرچقدر هم گربه‌سان باشم، حتی از آن بدو-نرس‌های خلاف ذات، از جایی که هستم ناراضی نیستم. برای چیزی دویده بودم که به ذهن کسی خطور نکرده بود! و‌ جایی که ایستاده بودم را دوست داشتم. اینکه هر غلطی که کرده و نکرده‌ بودم، همچنان میتوانستم مثل یک پلنگ خسته بایستم بالای تپه. به گله‌ی گرازها نگاه کنم، بعد به آسمان نگاه کنم و بدانم که از پلنگ بودنم هیچ کم نشده. هرچقدر هم بی‌ثمر دویدم، از آنچه بودم ناراضی نبودم و دلم نخواسته بود گراز یا خرگوش یا حتی عقاب باشم. بلکه راضی بودم از همه قشنگی‌هایی که وقت دویدن دیده بودم. از همه چیزهایی که وقتی دویدم ازشان دور شده بودم. از خود پلنگ بودنم. بی‌هیچ اضافه.

  • پارودی

شب، تن خسته‌ی منجمدم‌ را بلند کردم و به بالای نزدیکترین بلندی بردم. آنجا که شرق تا غرب شهرم زیر پایم می‌درخشید، شهر تمیز چشمک‌زنم را تنفس کردم. حسی داشتم شبیه آن نگاره‌ی سرگردان برفراز دریای مه. با این تفاوت که به جای مه، همه‌چیز تلالو خیره‌کننده‌ای داشت. اجازه دادم بهار از‌ من عبور کند. توی تنم لانه کند. با من همان کند که با شاخ و باغ‌ها می‌کند. طهران خلوتم چقدَر دوست دارمت. و در بهار چه دوست‌تر دارمت.

  • پارودی

حالا آب‌ها از آسیاب افتاده بود. آردها بیخته و الک‌ها آویخته بود. خانه‌ها بوی تمیزی دم عید میداد. همه چیز برق میزد. شیشه‌ها شفاف بود و نو‌ر روی قالی‌های تمیز سرازیر می‌شد. سین‌ها هرچه بود و نبود کم یا زیاد روی ترمه ‌و مخمل کنار هم جا گرفته بودند. ماهی‌های سرخ-تماشاچیان این نمایش-با چشمهای درخشان توی آب غوطه می‌خوردند. همینکه آب بود و هوا، برای پیچ و‌ تاب پرتلالو تنشان کافی بود. امسال در میان قشنگی‌های دم عید مثل ماهی‌های قرمز بودم. هرچه بود و نبود برایم یکسان بود. من‌ با چشم‌هایی تار از پشت فاصله‌‌ شفافی تماشاچی‌ تقلای آدمیان برای نو‌ شدن بودم. امسال از همه‌ی سین‌ها فقط سنبلکی خوشرنگ روی میز بود. آن هم هدیه‌ی کسی. آخرین بار کی اینهمه فارغ از تقویم و تاریخ زیسته بودم؟ سال‌های قبل، برای فراموش نشدن تقویم، تک‌تک سین‌های سفره‌ام را با وسواس خاصی جور کرده بودم. سنبلهای تازه را فقط آن فروشگاه زنجیره‌ای خاص داشت. سبزه‌ی دقیقه نودی برای جبران سبزه‌ی تنُکِ نگرفته‌ام را فقط همان فروشگاه آسیایی داشت. سیب چاق خوشرنگ و سیر سبز بوته‌ای را باید از یک‌جای دیگر می‌گرفتم. سمنو هم اگر دیر می‌رسیدم به آن فروشگاه کذا، تمام شده بود. البته محض روز مبادای بی‌سمنو، همیشه توی فریزر کمی سمنو داشتم. هفت‌سین بی‌سمنو ننگ بزرگی بود.  گل تازه هم باید توی گلدان کنار قرآن می‌بود. شیرینی مربایی هم باید تازه تازه صبح روز عید میگرفتم. هرسال برای جور کردن هرکدام این‌ها با شعفی عجیب‌ به گوشه و کنار شهر سرک‌ می‌کشیدم. بی‌هیچ احساس بیهودگی. چیدن هفت‌سین یک عمل مقدس بود که برای انجامش هر مشقتی موجه و‌ مطلوب می‌نمود. لحظه‌ی تحویل سال یک لحظه قدسی و غریب بود. اینکه آن لحظه را خواب، غافل یا مشغول کار و روزمره باشم محال و ناپسند بود. با آداب خاصی بهترینِ خودم را سر سفره مینشاندم. قرآن به دست، یا خیره به آینه به سال گذشته و پیش رو فکر می‌کردم. اینکه آدم در لحظات آخر یک سال چه حالی داشته باشد به زعم من‌، نماینده‌ حالش در لحظات پایانی زندگی‌اش بود. به رغم همه‌ی تلاش‌های پایانی برای دعوت بهار به درونم، هرگز‌ حال خودم را در لحظات تحویل سال، حالی نمی‌دیدم که بخواهم با آن تا ابد یکی‌ شوم. همیشه منتظر معجزه ای از‌ محول‌الاحوال بودم. امسال اما… مثل غباری توی هوا بودم. هر از گاهی رقص شادانه‌ای. و بعد فرود به جایی. هرجا. و بعد باز نسیمی و رقصی و فرودی. منتظر هیچ چیز نبودم. از هیچ چیز گریزان نبودم. سبُکی تنها سین سفره‌‌ام بود. هرچه بود انگار آن بیرون بود و منفک از من. سال جدید و قدیم هرچه بود به من‌ مربوط نبود. اینها شانی از شئونات زندگی دیگران بود. نه من. من امسال منتظر بهار نبودم. منتظر هیچ چیز و هیچکس نبودم. میل تغییر هیچ چیز با من نبود. هیچ چیزِ این شور و حال بهاری از سد سخت پوست تنم رد نشده بود. راضی بودم. حتی خوشحال بودم. بهار را مثل همیشه دوست داشتم. شاید حتی از نو شدن اطرافم حظی هم میبردم. تماشای جوانه‌ها توی دلم قند آب می‌کرد. اما‌ مثل‌ کسی بودم که‌ تماشاگر بارش شهاب‌هاست. دنیا از من گذر می‌کرد. من با هرچه بود در صلح دیریافته‌ای بودم. ‌چون جنگجوی خسته ‌ای بودم که سپر انداخته و رخت رزم از‌ تنش‌ کنده. بعد از سال‌ها ستیز و هزار زخم، دوست دارد وا بدهد. بیاساید و تن خسته‌اش را تیمار کند. به‌رغم همه‌ی زخم‌ها، دوست داشتم در این حال، ابدی شوم. با خودِ کنونی‌ام تا همیشه یکی شوم. و تقویمم از همین‌جا آغاز شود.

  • پارودی