گروهو باز کردم دیدم زده یه پوند ترشی لیته دهدلار. چه دنیای موازی پرتوپلایی. چه خوبه که دورم ازش. از دنیایی که آدمها مثل آدمکهای توی فریتیلهای دیزنی با ریتم شاد پسزمینه مشغول زندگی سحرآمیز و پر آرامششونان، اما آرزوی قلبیشون پیدا کردن آدمای شبیه خودشونه. ترشیای که بهش عادت دارن. نون و غذایی که باهاش بزرگ شدن. یه شبنشینی وطنی که فرهنگ و مردمی که ازش فرار کردن یادشون بیاره. آدمیزاد خودشو کوچ میده به امید بهروزی! نه برای عوض شدن و بزرگتر شدن درد و رنجهاش. بهرحال دغدغه اغلب مهاجرها غم نان نبوده. اونها که محتاجن، اتفاقا موندن. پا در گل.
ی. از بین تمام کسایی که میشناسم تنها کسیه که با من همنظره. این خاک و آب و هوا و جغرافیای معیوب رو دوست داره. خالی از شعارهای مزخرفِ باید موند. وقتی میگم یه روز برمیگردم، حرفهای قالبی ردیف نمیکنه. به جاش میگه پس کی؟ گفتم «آدمها با هم فرق میکنن مگه نه؟ من از اون دستهام که میون قماش خودم حالم خوبه. دوست دارم نک و نال هم که میکنم واسه همین مردم و همین کم و زیادها باشه. بودنم، اینجاست که از پوچی درمیاد. هیچوقت توی این سالها یه بار هم نگفتم چه خوبه دورم از مردم و فرهنگ(ِ حتی) مزخرفم. گاهی حتی آرزو کردم از اون دسته بودم که رفتند، از رفتنشون کیفورن و هرروز اینو نشون میدن. ولو به غلو. ولو به دروغ. یکجانشین نیستم. عوض کردن جایی که ذهن و زندگی نفس میکشه و میباله، هر از گاهی لازم هم هست. کوچ به جایی که آسمونش همینرنگه و مشکلاتش نه که کمتر، فقط متفاوت، موقتیش بد نیست. صرفاً برای نرمش ذهن و روح! اما کوچ دائمی از زادبوم و ابراز انزجار از اصالت و حل شدن تو یه کثافت دیگه، تو کتم نمیره. کاش اینهمه ریشه ندوونده بودم. که فقط یهجای این زمین وسیع حالمو خوب کنه. که فقط یه جا مسیرم روشن باشه. تنظیمات من انگار فقط توی همین مختصاته که درست کار میکنه. تو بگو خاکه بگو نوره بگو سرب تو هواست. هرچی که هست میره تو رگام میشه اکسیژن میره تو مغزم میشه دوپامین.» گفت منم همینجور. گفتم دور از اینجا مثل گیاهیام که از نور و گرما دورش کردن. یک بار هم توی این همه سال حس خوشبختی عمیق رو تجربه نکردم. دائماً خسته و زرد و فسردهام. انگار که گیاه بیسبزینه. نفسهام به شمارهست. یکی باید که مدام احیام کنه. از خستگی خودمم خستهام…برعکس، وسط همین کارزار و همین وانفسا و احتمال زوال و جنگ واهی و فشار و فروپاشی، عمیقترین و موندگارترین لذتها و شعفها و سرخوشیها رو تجربه کردم. جوری که سرم سبک شده از لذت. با مردم خودم. قماش خودم. که دردشون درد خودمه. خوشحالیشون خوشحالی خودمه. و با هم همحسیم. صرف بودنم توی این خاک، برام حیاته.» گفت منم همینطور. گفتم که من و تو باید بریم مخ معیوبمونو عمل کنیم. شاید زندگی به کاممون شیرین شد.