پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۱۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

خیلی غم‌انگیزه‌ که شب عیدی آدم  نتونه انتخاب کنه توسط کدوم خواننده به فنا بره. اینجاست که دیگه حجت تمامه که این مملکت جای موندن نیست( فاز اینا که بربریای محلشون‌ یه روز یه هوا کوچیکتره میگن این مملکت دیگه جای موندن نیست خارج کجا بربریاش یهو اینجوری کوچیک میشه؟! بعد تا لب مرز ترکیه هم نمیتونن برن که دیگه استان بیست و نهم خودمونه) (الان چک کردم دیدم مام وطن‌ زاییده. و سی و‌ یک استان داره؟!‌تازه بدون‌ ترکیه.از کی تا حالاشو نمی‌دونم)  میگفتم. هرچی بررسی کردم خواننده‌هارو دیدم آدم حسابی‌شون قربانیه. و فهمیدم در این حد هم اختیار تصمیم گیری نداریم که قربانیِ قربانی نباشیم... تازه اونم با ریش عزا. که ر میگفت یهو بغضی میشه نمیتونه بخونه بقیه‌شو ملت میخونن! خب من خودم تو خونه میخونم برادر. من اصلا خودم از اغلب این خواننده‌هایی که کنسرت دارن این روزا صدای مناسبتری دارم. شاهدش اینکه اینهمه تو حموم میخونم هیچ‌کس تا حالا اعتراض نکرده. پس در شرایط کنونی قطعا حاضرن بلیت کنسرت منو که از خیلیا بهترم بخرن.ولی ‌واقعا دیگه یه معتمدی یا وحیدتاج‌ چیه که افتخار نمیدن؟ همایون حق داره نخونه زیاده از سر همه‌مون. کاری به این ندارم که آدم‌‌ میتونه بشینه خونه و بهترین‌هارو از کسایی که تو این دنیا نیستن هم حتی با کیفیت عالی گوش بده و احساس نیاز به کنسرت هم نکنه. اما بحث رفتن و نرفتن نیست. بحث اینه که آدم وقتی تصمیم میگیره بره گزینه داشته باشه. آدم‌ میتونه نره ضیافت شام. شیشلیک شاندیز سفارش بده تو خونه بخوره. ولی خب اگه بری ببینی به‌به چه جلالی چه جبروتی ولی سر سفره فقط ماست و خیاره واقعا جفاست.‌اونای دیگه که بنظرم آشغال سفره هم نیستن. تازه دیشبم‌ یه اسنپی سوار شدم یه جوری باب میل بود حس‌ کردم رو‌ ابرام. اِبی گذاشته بود با صدای بلندم باهاش میخوند. یه جوری تو حس‌ بود که خودمم همراهیش کردم. چون در واقع ابی رو نمیشه گوش داد و باهاش نخوند. خب همین این راننده اسنپه و من الان قطعا باند بشیم بهتر از اون آشغال سفره‌هاییم. میشیم‌ ماست اسفناج کنار ماست و خیار دیگه نهایتاً. به‌هرحال هفته پیش پول بی‌زبونمو ریختم دور(احتمال زیاد)‌ و دوتا‌ بلیت قربانی گرفتم. با‌ یه انگیزه ‌ای هم! یعنی ۶ سایت برای خرید بلیت باز شد‌ من شش و‌ دو دقیقه بلیتمو خریده بودم‌ داشتم چاییمو میخوردم. و به قدری این حرکتی که زدم برام نرمال بود که تا همین دیشب به این فکر نکردم که چرا؟ یعنی با کی میخوام برم؟ چرا دوتا؟پس چندتا؟ دروغ چرا. تو دلم یه نفر بود که همش حس‌‌ می‌کردم قراره با اون برم. درواقع در حد خیال بود. میگفتم فوقش قپی لارج‌بازی میام دیگه. یه صندلی اضافه واسه خودم گرفتم اصلا. جای کیفمه اصلا. هرکی هم چیزی گفت لبخند میزنم که جای کسیه الان میان. ولی خب متاسفانه نهایتا دارم تنها ‌نمیرم. نمیدونم از چی ترسیدم که تصمیم گرفتم تنها نرم. هم‌کنسرتیم با اینکه رفیق بیست ساله‌امه ولی متاسفانه اعتقاد دارم تنها میرفتم بهتر بود. از بین همه کسایی که میشناسم همون راننده اسنپیه شاید بنظر بهترین هم‌کنسرتی بود…بین کسایی که نمی‌شناسم هم یک نفر. که نیست...

  • پارودی

این چاوشی که با این صدای سکسیش مذهبی می‌خونه مثل اینه که سلینا گومز با صوت کلام‌الله مجید بخونه.

نه ازین نظر که نمیاد صدا به محتوا. ازین نظر که خیلی جذاب‌تر میشه محتوا.

  • پارودی

یکجوری بی‌خویشتنم این روزها که رضایت درونی‌ام، و تمام قوایم برای زندگی از این روتین ساده اما نفس‌گیر تامین می‌شود که هرشب بعد از یک روز بلند، طفلم را با طمأنینه حمام کنم،‌ دست و پای نرمش را با اسفنج کف‌آلود بشویم. تن نرمش را بپیچم لای حوله و از تماشای صورت گرد خندانش لای پیله‌ی سپید، خرکیف شوم. دست و‌ پاهای چروک از آب گرمش را لوسیون بزنم و بعد از ماساژ ملایم شبانه و شعر و اطوار، لباس‌هایی که بوی خوب می‌دهد به تن لطیفش کنم. موهای کم‌پشت فر‌خورده‌اش را سشوار کنم. و بعد از یک بغل سفت، شیرمستش کنم و خواب که توی چشمهاش خانه کرد، زیر گلویش را، لب‌های شیرآلودش را، لپ‌های گل‌انداخته‌اش را، انگشتان کوچکش را و پاهای نرمش را تک‌تک ببوسم. دو دقیقه خیره نگاهش کنم. کم‌کم حیرت کنم که چطور لایق این شدم که مادر این طفل شوم؟ یادم بیاید که مهم‌ترین و بزرگترین کار دنیا را کرده‌ام که این موجود را زاییده‌ام و بزرگش می‌کنم. و در این لحظات هیچ یادم نیاید تا همین ساعتی پیش چه جور از این زلزله جان به لب شده بودم. یادم نیاید چه شب‌هایی بعد از ساعتی کلنجار، از استیصالِ نخوابیدنش سرم را لای بالش کرده بودم و سخت گریسته بودم درحالی که او سخت بیدار بود و می‌خندید. جوری که بعد از خوابیدنش با خدا محاجه کرده بودم که آن بهشت موعودت ‌اگر جای امثال من نباشد، مفت نمی‌ارزد. بعد مثل دونده‌ای که پنج کیلومتر یک نفس دویده و حالا اولین نفر به پایان رسیده حس غریب کوفتگی‌ آمیخته به کامیابی ام را، مزه کنم و تماشای آرامش نشسته توی این تن نحیف را برای پاداش همه‌ی آن استیصال‌هایم کافی بدانم. ‌ این لحظات باشکوه، تنها لحظاتیست که از این فکر رهایم که چه روزهایی گذشت که مادری را بلد شوم و چه روزهایی پیش روست که مادری را بلدتر شوم.

  • پارودی

عجیب است که گاهی با کسی که نیست، هزارقدم‌ راه رفته‌ای، ‌ولیعصر تا انقلاب را قدم‌ زده‌ای. ‌پرنده‌های روی سیم را به تماشا نشسته‌ای، آن کافه‌ی دنج مطرود که هیچکس نمیداند رفته‌ای. با او از شرم‌آورترین خاطره‌ی زندگی‌ات سخن گفته‌ای. توی چشم‌هاش کمی خیره شده‌ای و بعد به دستهاش و بعد رویت را برگردانده‌ای. از این هم جزیی‌تر. جوکی‌ را برایش گفته‌ای و میدانی که او چقدر خندیده. میدانی آن روز هفته کدام رنگ لباسش را پوشیده. بوی تنش چطور است و چطور قدم برمیدارد و چشم‌ میچرخاند و تکیه‌کلامش وقتی روبراه است با اوقات تلخش چه فرقی دارد. وقتی خوب است چه نوشیدنی‌ای سفارش می‌دهد و وقتی خسته است چه. وقتی‌ میخواهد چیزی را پنهان کند چطور نگاهش را ماهرانه می‌دزدد. همه اینها با کسی که نیست. عجیب نیست؟ بعد خودت هم تعجب میکنی که تو کی اینهمه کسی که نیست را یاد گرفتی؟ و چه حیف که یادش گرفتی. آه چه حیف…و تف و لعنت بهت که یادش گرفتی. که دیگر نتوانی یادش نگرفته باشی. و حالا وقتی میرسی روبروی تئاتر شهر، بی‌جهت یادش میفتی. مثل سیگار بین دو انگشت که ترکش کرده باشی و هنوز فکر‌ کنی که هست. یا باید باشد. فکر میکنی حالا‌ هم که نیست، یک جایی باید منتظرش باشی. چون دلیلی برای نبودنش پیدا نمیکنی. بعد یادت می‌افتد که اه او که اصلا نبود. طبعاً باید دنبال دلیلی برای بودنش باشی. بعد ناچار میخواهی سر به تن همین کسی که نیست، نباشد‌. و همینطور که به خودت لعنت میفرستی و نفست را محکم بیرون می‌دهی میگویی: «یادم باشد اسم‌ مرضی که آدم جای زخمی که نیست را هی می‌خارانَد، پیدا کنم». 

  • پارودی

قضیه اینه که ‌‌فی‌الواقع هرکی چوب عقاید خودشو میخوره. شما میتونی به خونه‌تکونی اعتقاد نداشته باشی و سال به سال به نظافت اطرافت کمترین اهمیت رو هم ندی ولی دقیقا چون اعتقاد نداری که چیزی رو‌ باید انجام میدادی و ندادی، چیزی هم عارض نمیشه و شاد میز‌ی‌ای. یا میتونی به خونه‌تکونی معتقد باشی و هر اسفند از شدت قضیه به جراحت دچار بشی و با همین جراحت احساس خوشبختی‌ هم بکنی؛ و ندونی‌ که همین احساس رو بدون درد ‌‌هم می‌شد تجربه کرد.ممکنه برخی انسان‌های خسته اما میانمایه ‌خرده بگیرن که پس اتیکت چی میشه؟ نظافت مهمه و غیره. این دسته فکر میکنند که دارن خودشون رو از میانمایگی‌شون بالا می‌کشن، اما گریزی از میانمایگی نیست!  به‌هرحال برای انسان‌های کوته‌بین میانمایه پیشنهادم‌ اینه که هرماه، همون سِرمونی خونه‌تکونی رو ریز و با تعبی متوسط اما مداوم انجام بدهند، و با اسفند‌ بی‌جراحت، شاد زیستنی میانمایه‌ رو تجربه کنن.درواقع همه حرفم همین بود که متوجه شدم مجموعاً ملتی هستیم آرمان‌خواه و طالبِ حماسه‌ و شور و‌خودجردهی در دقیقه نود به منظور ایجاد حس ارزشمندی در‌ خود. حتی به جای رنج‌های متوسط کم‌جراحت که به نتایج مشابه منتهی میشه،ترجیحمون اینه که شادزیستنمون رو گره بزنیم به انجام اموری که هرگز یادمون نره که چرا رنج انجامش رو‌ متحمل شدیم. بلکه باور کنیم ارزشش رو حتماً داشته! احتمالا این مرهم خوبی واسه نشدن‌های جمعی دیگه‌ ‌ست. و ایجاد حس کاذب توانایی؟!به‌هرحال، بوی اسفند در وطنم آمیخته‌ست به بوی وایتکس و جوانه‌های سبز. لکن اگر این مطلب برای کسی حکم چیزگویی داشت، قطعا چوب عقیده اشتباهشو میخوره و به سندروم‌ مندرومی چیزی مبتلاست.

  • پارودی

به لب‌های ظریف و گونه‌های نرم و دست‌های چال‌دار و نگاه عمیق و جدیتش در جدی گرفتن زندگی خیره شدم و فکر کردم باید از این لحظه‌اش عکس بگیرم که یادم نره چقدر عاشق بودم، و روزی که حرف‌های پیچیده‌تر رو می‌فهمه بهش بگم یعنی چی که من عاشقم. کادر رو بستم و عکس رو برداشتم‌. بعد اما دیدم باید عکس رو از خود عاشقم می‌گرفتم. عکسی از من در لحظه‌ای که لبریز بودم. و خودمو که از عشقش لبریز بودم، یکی از تولد‌هاش بهش کادو می‌دادم. شاید منِ لبریز از خودش رو قاب می‌گرفت برای روزای مباداش. روزایی که خالی بود و با خالی اِبی سر می‌کرد. یادم باشه خالی اِبی رو هم براش پلی کنم یه روز...هرچقدر هم که دلم نخواد، تجربه‌ی روزای‌ خالی ِ بی‌کس، برای تجربه‌ی تمام‌عیار زندگی لازمه. لازمه و محتوم. کاش که سرمایه‌ی اون روزاش باشم. همونطور که عکس عاشقی مامانم تو سه تا کشور و یک میلیون روز خالی همدم خودِ خالیم بود.

  • پارودی

اومدم بنویسم یه‌جوری له‌‌‌ام که مشت و مال، به هرچی منتهی شه-یعنی واقعا هرچی ولو مرگ خودم- لازمش دارم، ولی دیدم فی‌الواقع ماساژ واسه این کت و کول و کمر چونان لگد مورچهست به این گاومیش آمریکاییا. مگه هیژده‌چرخی چیزی بصورت تصادفی و بدون اطلاع قبلی از روم رد شه که حق مطلب ادا شه و قولنجی تق کنه.یعنی همینم اگه بدونم می‌خواد رد شه یه جوری منقبض میشم که احتمالا هیچ اتفاقی نمیفته. یه فیلم واسم فرستاده رفیقم در خود مملکت قشنگم ایران ماساژوره یک قولنجی رو‌ در بخشی از اندام تحتانی کشف میکنه و جا میندازه که خود پروردگار خلقت هم از وجودش خبر نداشته و احتمالا با دیدن فیلم، ملائک رو خبر کرده گفته دیدین گفتم سجده کنین کاریتون نباشه، گفتم شماها خبر ندارین و من خبر دارم، حالا الان می‌بینم که خودمم حتی خبر نداشتم. جا داره یه دور دیگه سجده کنین. یعنی اگه یک هنر یا تخصصی هرآنچه قابل ارائه بود آورد و هرچه پیشرفت می‌شد کرد، باز هم مردانی از سرزمینم اگه اراده کنن میتونن یک چیز‌ی یک جایی بگشایند. حالا باتوجه به چیزی که من دیدم بنظر میاد ماساژ ایرانی میتونه رو دست تای بزنه و حتی صادر شه به ممالک غرب. حداقل در حوزه ماساژ خبر موثق دارم که نیازش وجود داره. رفیقی داشتیم خانومش در وطن بود خودش غرب. نه که حالا الان مد شده ماساژ هدیه میدن، و چون همسران از انجام صحیحِ  ماساژِ به چیزی منتهی‌نشو ناتوانن، ترجیح میدن به یکی دیگه بسپرن کارو، خانومش بنده‌خدا از همه‌جا بی‌خبر واسه تولدش گشته بود ماساژور مذکر کاردرست در محله‌ای خاصی که همانا محله‌ی گی‌ها بود پیدا کرده بود رزرو کرده بود و ال و بلشو ایمیل کرده بود سورپرایزطور که عشقم برو ماساژ که چون من نیستم ماساژت بدم حداقل یکی دیگه باشه. طفلک خبر نداشت که اساساً وجود‌ اون ماساژور مرد در اون محله به منظور خاصیه. هیچی دیگه باز خوبه نرفته بود شوهره ولی البته ما که هی بهش اصرار کردیم برو و‌ ازین شانس ‌یک‌باره‌ت که خود همسرت بهت هدیه داده استفاده کن، به خرجش نرفت. حالا آدرس یک مرکز ماساژ در تهران به دستم رسیده که خواهم رفت و اینجور که گفتن به چیزی جز رستگاری منتهی نمیشه. نمی‌دونم حالا مغز و روحو ماساژ میدن یا چی. ولی به چیزی منتهی نشه هم من راضی‌ام چه برسه رستگاری. نکته نهایی اینکه به کسانی که دوستشان دارید ماساژ هدیه دهید.

  • پارودی

از صبح یکجوری باریده که انگار تقصیر ما بوده. من اما برف را دوست دارم و ممنونِ مسئولِ کائناتم. گاهی فکر می‌کنم اگر از سیاره‌های دیگر بیایند بازدید سیاره‌ی ما، از شگفت‌انگیزترین‌‌ پدیده‌ی این سیاره که بپرسی بیدرنگ‌ ‌و حسودانه خواهند گفت بارش حجم‌ یخی نرمی از آسمان که همه‌جا را خیال‌انگیز و سفیدپوش می‌کند. آخرین بار خاطرم نیست کِی تهران قشنگم را اینطور اغواگر دیده بودم. هفت یا هشت سال پیش شاید؟ یا قبل‌تر.  یکطوری که دلت می‌خواهد گرمترین لباست را بپوشی و شتابزده‌-انگار که کسی خیلی وقت است منتظر ‌توست- بزنی بیرون. بعد دم‌دست‌ترین آدم حسابی‌ای که سر راهت سبز شد دستهایت را از زیر پالتوش حلقه کنی دور کمرش، سینه‌ات را تنگ به سینه‌اش بفشاری، سرت را بگیری بالا و چشم توی چشمش بگویی «آه بالاخره آمدی محبوبم. چه دیر کردی. آخر فکر چشمهای منتظر ناستنکایت را نکردی؟ فکر قلب کوچک پرتپش من را نکردی؟ حالا که آمده‌ای هیچ شکوه‌ای ندارم. نه.هیچ شکوه‌ای. نه حتی کوچکترین گله‌ای ازینکه من را دل‌بسته خویش و‌ سپس رها کردی. به من بگو کی تو را دوباره خواهم دید.» و پیشانی‌ات را بچسبانی روی لب‌هاش و مطلقاً نگران نباشی که چه فکر می‌کند. بعد رهایش کنی و به راهت ادامه دهی. خودت را غرق سکوت سفید پرهمهمه کنی. و مثل صداهای شهر توی حجم برف گم بشوی. گم بشوی و دیگر‌هیچوقت پیدا نشوی. اما سناریوی من به این زیبایی پیش نرفت. شال و کلاه کردم و در ناباوری-چون کدام خری توی این ترافیک می‌رود بیرون- رفتم به دیدار دو رفیق. یک ساعت توی ترافیک بودم و مطلقا به هیچ چیز فکر نکردم. هیچ چیز جز اینکه چرا پنجره مقابلم بخارگرفته است و من نمیتوانم آنطرف را درست ببینم. آخرهای راه با پشت انگشت سبابه‌ام بخارها را گرفتم و دیدم شهر در تکاپوی قشنگ ‌و پوچی ست. همه لبخندها در نظرم‌ موقتی آمد. رها کردم تا بخار پنجره را بپوشاند. وقتِ برگشت، دلم‌ برای راننده‌ی بینوای اسنپ سوخت. سوار که شدم دلم می‌خواست بگویم‌ لامصب‌ مغز خر خوردی؟! به خود من یک میلیون بدهند حاضر نیستم برای رسیدن به خانه بیفتم به‌ دام هزارتوی پر از برف و یخ و ماشین‌هایی که انگار بچه‌ دوساله‌ای هولشان می‌دهد که تپ تپ میخورند به هم. بیا عقل کن و این کرایه را بگیر ‌‌و برو خانه. ولی یاد طفلم افتادم و به خسته نباشید خسته‌ای بسنده کردم. تمام یک ساعت و‌ نیم‌ را به هیچ چیز فکر نکردم. بخار شیشه‌ها را هم نگرفتم. به لبخندهای پشت بخار هم فکر نکردم. فقط آرزو کردم که سلیقه‌ی موسیقی راننده از دست‌فرمانش بهتر شود. و شد.از سکون به ستوه آمدم و حساب کردم و باقی را پیاده رفتم. و دیدم اه علت قطار شدن اینهمه ماشین فقط دو سه ماشین است که مدل بالایشان با شعور صاحبانشان در رابطه معکوس است. باز هم دلم برای مردمانم سوخت. اما یاد طفلم افتادم که صبح به سینه‌ام فشرده بودمش و‌ توی برف خوابیده بودیم و حالا‌ سخت برای فشردنش دلتنگ‌ بودم.

  • پارودی

این‌ روزها که میگذرد شادم. این روزها که میگذرم شادم.شادم که میگذرد این روزها شادم که میگذرد.

آخ قیصر...نام کوچکت درست جایی شروع شد که آنچه ما را نمود تمام شد.

  • پارودی

برای صبحانه همون جای همیشگی قرار داشتم. جای همیشگی گفت «چون شما مشتری ثابت ما هستین برای حالگیری‌ ویژه‌‌ی شما، امروز بارمون خرابه و صبحانه بدون چای و قهوه ست».خب صبحی که با چای شروع نشه که درست نیست شروع شه. زدیم‌بیرون. نشون به اون نشون که سه جای دیگه رفتیم و بخشکی شانس که به دلایل شخمی‌ مانند اماکن، بین‌التعطیلی و غیره بسته بودن همه. بنابراین رفتیم همون جای همیشگیِ دوم، که از اول باید میرفتیم. این قضیه، آستانه تحملِ اخیراً خیلی پایینِ من رو به زیرزمین برد. همین شد که وقتی داشتیم قدم زنان برمیگشتیم و شکمهامون انباشته بود و رفیقم‌ گفت من الان باید یکی بکشم، گفتم اتفاقا منم همینطور.‌ با چشمای گرد نگام‌ کرد که از کی؟! گفتم همین امروز. همین الانشم خیلی دیر شده.بده بیاد. پرانتز باز من در خانواده‌ای نسبتا بیگانه با دود و‌ دم‌ بزرگ شدم. جز پدربزر‌گ خدابیامرزم. اما به واسطه‌ی رفقای نابابِ سنگین‌بکش‌ِِ پشت به پشتْ بهمن و تیر و فروردین‌ دودکن‌ام‌، دودِ دست‌دو زیاد دادم‌ تو‌ متاسفانه. ولی خب چه ربطی داشت.پرانتز بسته اینو که داد دستم، کام‌اول-که چه عرض‌کنم چس‌دود اول- جوری زهرمار بود که بر باعث و بانی سیگار و هرچی سیگاری تو دنیاست و هر علتی که از آغاز خلقت آدم، کسی رو بر ساحت گردون به سیگار ‌کشیدن واداشته لعن‌و نفرین‌ فرستادم. و سیگارو برگردوندم دستش. و گفتم دفعه آخرت باشه سیگار‌ میدی دستم! ولی قرار شد دفعه بعد یه‌ سبکشو بیاره برام. که یه دونه اقلاً دود کنم تا ته. ‌بابا زشته‌.

  • پارودی