پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۷ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یه مدتیه‌ زیر آواز که میزنم واسه خودم، طفلم هرجا باشه میاد پیشم انگشت سبابه‌شو میذاره رو بینیش و با قدرت و پشت هم و‌ نوک‌زبونی میگه سسسسس.سسسسس. سسسسسسسس. نمی‌دونم از کجا این حرکتو یاد گرفته ولی گویا من به قدری در طرحواره‌ام قوی عمل میکنم که علاوه بر انتخاب فعالانه‌ی آدم‌هایی که منو در مواقع نادری که نیاز به حرف زدن دارم ساکتم می‌کنن، در تربیت فرزندم هم دارم با همون طرحواره پیش میرم. و این به واقع جای تامل داره.

  • پارودی

سهم دلخوشی من کم هم نبود.  قدر ِ مرور صدباره‌ی زمزمه‌‌ی تکراری همان دو سه ترانه‌ که کامل از بَری، توی گوش ِ طفل ِ دشمن با خواب ام، میان بازوهای جادارت بعد از صدبار طی کردن طول و عرض اتاق تاریک، برای پایان دادن به استیصال من از خواباندنش. مرور صدباره‌ی کی اشکاتو پاک میکنه، یه توپ دارم قلقلیه، حسنی نگو بلا بگو یه حاجی بود یه گربه داشت...یعنی که هرچه در چنته داشتی به کار بسته بودی. حالا استیصال، بی دلخوشی ِ زمزمه‌های تکراری ادامه داشت. حالا فکر میکنم سهم من کم هم نبود. یادم می‌آید که اولی را آن روزهای نخست حتی توی گوش من هم خوانده بودی! چون تو برای تمام استیصال‌ها دو یا سه کلید بیشتر نداری. و همین ما را قانع کرده بود. قانع و متوقع. عادت به نبودن چیزهای خیلی ساده خیلی سخت‌تر از عادت به نبودن چیزهای بدیع است.

  • پارودی

من شکستامو معمولا فقط قدم میزنم. بعضیا شکستاشونو میخوابن. بعضیا دودش میکنن. بعضیا می‌نوشن. بعضیا‌ می‌کنن. بعضیام میزنه به جاهاز هاضمه‌شون. می‌‌رینن. اینا خوبن. راحت میشن واقعا. کجا؟ مهمه. این آخریا اغلب جای درستی هم نمی‌‌رینن. خودشونو راحت میکنن بقیه‌رو ناراحت اغلب. بگذریم. من شکستامو قدم میزنم. سختم هست خیلی. در تاریخ خودم فرسخ‌ها قدم زدم.این یعنی فرایند مرور و هضم شکست، توی همه‌ی‌اون فرسخ‌ها یه ردی گذاشته از‌ شکست. بعد یه جای ثابت هم عادت ندارم قدم بزنمشون. دوست ندارم رد شکست‌ها با هم قاتی بشن. مثلا الان خیلی دقیق یادمه اون سال کنار اتوبان چمران به سمت پارک‌وی، دقیقا چه شکستیو قدم میزدم. یا اون‌ مسیر از دانشگاه تا ایستگاه رو. حتی فصلشم‌‌‌ خوب یادمه. یه وقتایی هم یه جاهایی تراکم شکستش زیاده چون مسیر متداولی بوده. چاره‌ای نبوده. بهرحال من صبحا رو‌ دوست دارم قد یه قدم تا کافی‌شاپ و یه کاپ قهوه گرفتن برم و بیام. برخورد با آدمای عجول عبوس دم صبحو دوست دارم. تماشای تکاپویی که هیچ سهمی ازش ندارم. بچه‌‌ مدرسه‌ایا. کارمندا. بوی تازگی صبح. بوی قهوه که تو مسیر برگشت همرامه. سرجمع ۸۵ دقیقه قدم زدم مثکه. نه که بس بود. دیگه نشد. جسمم نکشید. ولی چرا همه دیگه یه بو میدن جدیداً؟ چرا خبری از بوی‌ خنک دئودورانت‌ و‌افترشیو نیست دیگه. به جز یه جوون بقیه همه یه بو‌ی تکراری میدادن. یه بوی سوزناک غم‌انگیزی. ادکلنا قلابی شده همه. یه دخترک هم بود که بوی گل میداد. دقیقتر بگم بوی خود حرم‌مطهر. احتمالا گول برندشو خورده. چندتا ازین برندای معروف مث کلوعی و لنکوم قشنگ با خود حرم مطهر قرار داد دارن. بهرحال. قیافه‌هارو نشد زیاد برانداز کنم.‌ ولی بوها و کفش‌ها خیلی پاییزی بود. پیرمردا چه هیز شدن جدیدا. هیچ‌کسم که واسه کسی کنار نمیکشه. کنار هم میکشی کسی یه تشکر نمیکنه. حالا من اگه یه ماشین استاپ بزنه رد شم تا شیرفهمش نکنم که چقد ازش ممنونم که حق قانونی‌مو رعایت کرده گذاشته رد شم ول‌کن نیستم. بعدم طبق معمول رفتم پول‌‌ قهوه رو‌بدم‌ گیج شدم. سیزده هزار و‌ هفتاده یا صد و‌  سی ‌‌هزار و هفتصد یا یک ملیون و سیصدهزار و .. چمیدونم. واقعا انقد سوتیای بد دادم سر قیمت خوندن هردفعه که هر رقمی رو باید محتمل بدونم موقع حساب کردن. بعد که مطمئن شدم صد و‌ سیه دیگه دوتا شاخ رو سرم‌سبز شد. بخت بد، کارت هم همرام نبود. اسکناس از کیفم دراوردم عین اصحاب کهف شمردم. دختره گفت میخواین صدشو نقد بدین بقیه‌شو کارت بکشین که خوردش سخت نشه. اول صبح شیش میزد طفلک. گفتم کارت همرام بود که همه‌شو کارت میکشیدم(اسکل). بعد دقیق با خورده گذاشتم رو پیشخون به نحوی که خودم هم کفم برید که هفتصد تا تک‌تومنی شو چجوری تونستم جور کنم. دویست تومن عیدی عیدغدیر عموی مامان از صدسال پیش بود تو کیفم. خدایا شکرت. چقد خوشحالم این اسکناس به غایت خلقتش رسید. دختره هم هی گفت نه این دیگه باشه‌ حالا قابل نداره. گفتم ببین اینارو اگه به تو ندم هیچکس دیگه نمیخوادشون. برش دار که امروز روز شانسته. قهوه‌مو برداشتم اومدم بیرون. دیگه انقد کوچه خیابون با موزیکایی که براش فرستاده بودم‌ گز کردم که نزدیک بود برسم به خیابونایی که هم پارسال و هم امسال تو ذهنم باهاش قدم زده بودم. یه‌ نیمکتی هم‌ حتی بود که بنظرم شاید نشسته بودیم روش حرف هم زده بودیم. امسالم اینجوری. همون که نبود، بیشتر هم نبود. حتی بیشتر از پارسال. 

  • پارودی

ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های متنافی*.عطش ِخسته‌ی ِمنحنی‌های ِتشنه به تاراج، به دست خطوط زاویه‌دار.حفره‌‌ای مهیب، بی‌نفرتی یا انزجاری یا که انتظاری، شب را به روز‌ و روز را به شب میدوخت.و بیهودگی. و بیهودگی، مترسکی‌ بود رخصتِ درنگ را به سخره گرفته. خیال، اما تنها تیر خلاص از مهلکه بود. رهایی‌بخش. خیال، مهربان بود. مرهم بود.‌ پرهای سفیدی داشت. و روشن بود. خیال همیشه روشن بود. منحنی‌ها را با خطوط شکسته در هم ‌می‌آمیخت. ‌بی‌چشمداشتی جز امتداد. بضاعت خیال‌، همین بود. خیال، ساحره‌ای بود. سخت‌کوش و کم‌بضاعت و کیمیاگر.

 

*در آستانه.الف بامداد

 

  • پارودی

شش دست لباس. سه دست مشکی، خاکستری سورمه‌ای سفید. دو جفت کفش. قرص‌. کارت.پاسپورت. کیف میکاپ. نه حتی یک بیست و سه کیلو‌. بعلاوه‌ی سبکی تحمل‌ناپذیر هستی. 

  • پارودی

تیر از ساق پام میکشه میاد تا عمق راست کمرم. مته میذاره میره تو. ولی باکیم نیست و سرم سبکه.  یه حال خوبی داره این درایوای آخرشب.یکه و تنها با دوتا ستون سفید‌ نور که افتاده به جون تاریکی جلوت. قفل کنی رو ۶۵ مایل. نرم و یواش. لاین وسط. یه دستت ستون سر داغت به پنجره.  یکی هم به رول با درینکی که نگر داشته بودی واسه همین روزات و همینجای اتوبان که تابلو زده «دونت درینک اند درایو». اون اتوبانه که اگه ماه کامل باشه، میفته سمت راستِ شیلدِ جلو.  میشه هم روند و هم ماهو نگا کرد، هم نوشید و هم سیا گوش داد و هم اگه بودی و دستات بودن خیلی کارای دیگه. به این فکر کردم که دلم برای این چیزا تنگ شده بود؟ که چندساعت‌، بی دغدغه با بوی خوب و  موی رو شونه ریخته میکاپ لایت و سرِ سبک  بشینم و  به هیچی فکر نکنم جز گرمای خورشید روی پوست شونه هام و خنکای نسیم زیر دامنم؟  جرعه جرعه بنوشم. ازینور خنک شم و ازونور سوزن سوزن و داغ. کفشامو بکَنم، خنکای مرطوبِ چمن با کف پام کیفورم کنه. یک ساعت بی وقفه با شیش و هشت عربی و ترکی و کردی و فارسی خودمو خالی کنم. پاهای ورم کنه . تنم عرق. سرم درد. تلخی اسپرسو رو بدم بالا و بشینم تو ماشین. اتوبان به اتوبان چهارراه به چهارراه  تا خود مقصد فکر کنم و نکنم؟ خیال کنم و نکنم؟ سیا گوش کنم و نکنم؟ چیپ تریلز شاندلیه تیانیوم آنستاپبل، بیوتیفول پیپل، هرچی دم دست بود، ریمیکس آفیشال و غیرآفیشال. سیا مال حال خوبمه. مال دلِ خجسته‌امه. مال شبای هرزه و روزای سرخوش. بیوتیفول.. حقیقتا بیوتیفول. چه مامن پوچی برای فراموشی. برای رهایی. چه توخالی و پوک و پوشالی. تن و میگم. بدن. جسم. جسد. چه اسب سربه راهیه. چه زود اهلی میشه. چه زود تن میده. چه زود اجابت میکنه. بی تعب. بی شکوه. میذاره همه کاری باهاش بکنن. برعکسِ روان و روح و سایکی. که تا سایکوت نکنه دست نمیکشه. تا شیرازه‌تو از هم نپاشونه از پا نمی‌نشینه. لباسمو کندم نشستم لب وان. چونه‌مو گذاشتم رو زانوم. پاهای گلی مو با آب گرم شستم و فکر کردم که اسب بودن نعمته یا نقمت. که اولین بار‌ها چرا با بارهای بعد فرق دارن. چرا آدمیزاد اینجوری فریب میده خودشو. که چی بشه؟ غایت، خیلی هرز‌تر و پوچ‌تر و ناموجود‌تر ازین هزارتوها و سودوکوهای مسخره‌ست. خیلی تهی‌تر از تمام قواعد الکن و هردمبیل و صدمن یه غازیه که برای دنیات وضع کردی. اما آدمیزاد‌ طفلکیه. دنبال دلخوشیه. برای تحمل. مهمه که آدم بدونه چیو داره تحمل میکنه. چیو چجوری تحمل میکنه. چجوری داره تاب میاره. چرا تحمل کردن و تاب آوردن چیزی رو‌ به خودش روا می‌داره، یا حتی دوست داره. چرا به تحمل کردن چیزای دیگه ترجیحش میده. چرا بین دوتا دوزخ، اتفاقا دوزخ خُرد اما پرلهیب رو به دوزخ وسیع‌ اما کم‌بخار‌ ترجیح میده. 

  • پارودی

آدم طبعا نباید از یه زمانی به بعد دیگه ناراحت شه. مگه نه که قدرت عادت بیشتر از غافلگیریای کوچیکه؟ ولی خب یه روزایی که از صبح‌ درگیر جزییاتی، روزای خوبی نیستن واسه فریب عادت رو خوردن. واسه حواله دادن به اشکال نداره. اونروز که دونه‌های قهوه‌رو با وسواس گرایند‌ کردی؛ نه اونقدی ریز که خاکش بیاد ته ماگ، نه اونقدی درشت که گسی‌ش نریزه بیرون. اونروز که لوبیاپلو با قیمه‌ریزه درست کردی نه با گوشت چرخ کرده. گلدونا رو‌ پر‌ کوکب کردی. روتختی رو‌ عوض کردی. شمع روشن کردی. دوتا گیس از بغل گوشات بافتی پشت سرت. عطر سینه‌اتو عوض کردی. خط چشمتو پررنگ‌تر‌ کردی، رژتو سرخ‌تر. چشمتو خمارتر.  روزای اینجوری واسه به دل نگرفتن و‌ عادت کردن خوب نیستن. 

  • پارودی