سهم دلخوشی من کم هم نبود. قدر ِ مرور صدبارهی زمزمهی تکراری همان دو سه ترانه که کامل از بَری، توی گوش ِ طفل ِ دشمن با خواب ام، میان بازوهای جادارت بعد از صدبار طی کردن طول و عرض اتاق تاریک، برای پایان دادن به استیصال من از خواباندنش. مرور صدبارهی کی اشکاتو پاک میکنه، یه توپ دارم قلقلیه، حسنی نگو بلا بگو یه حاجی بود یه گربه داشت...یعنی که هرچه در چنته داشتی به کار بسته بودی. حالا استیصال، بی دلخوشی ِ زمزمههای تکراری ادامه داشت. حالا فکر میکنم سهم من کم هم نبود. یادم میآید که اولی را آن روزهای نخست حتی توی گوش من هم خوانده بودی! چون تو برای تمام استیصالها دو یا سه کلید بیشتر نداری. و همین ما را قانع کرده بود. قانع و متوقع. عادت به نبودن چیزهای خیلی ساده خیلی سختتر از عادت به نبودن چیزهای بدیع است.