پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۱۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

اندازه دو ایستگاه پیاده رفتم با کالسکه، دویست نفر گوگولی مگولی گفتن، چهارصد نفر گفتن سرده بپوشون بچه‌رو. حالا طفل منم که اساساً گرمایی، اما استثنائاً امروز یه لایه اضافه هم پوشونده بودم. من که خودم یه لا مانتو تابستونی بودم. آخه کی به این هوا‌ میگه زمستون؟ خوبه من بگم بکّن آقا لباستو پختی بابا!؟ کاش قومِ آریایی بفهمه مادر بچه خر نیست و بکشه بیرون از تذکر به سرپرست طفل. بسنده کنه به ابراز احساساتش. همونم نبود ممنون‌ترم.

  • پارودی

من در اکثر قریب به اتفاق مواقع، بین حرف زدن و نزدن، حرف زدن را انتخاب کرده‌ام. خواسته‌ام درونم به حد مکفی برای طرف مقابلم شفاف باشد‌ و بداند چه‌کاره‌ام.این را مادرزادی توی شخصیتم کادوپیچ کرده بودند یا خودم کسبش کردم را نمی‌دانم. ابزار ایجاد شفافیت هم بین ما آدم‌ها، کلمه است. اصلاً رجحان ما بر جنبندگان دیگر، توانایی استفاده‌ی مستقل و معنادار از کلمه‌ است. در نظر من کسی که با هر توجیه (ِمثبتی حتی!) عدمِ کلمه را بر کلمه ترجیح می‌دهد و از ابزار حذفی برای فهماندن منظورش استفاده می‌کند، الکن است و فرقی با حیوان ندارد. کسی که بعد از میزان معتنابهی معاشرتِ انسان‌وار به این نتیجه می‌رسد که تو را باید حذف‌ کند، و دسترسی تو را هم به خودش ببندد(بلاک!) جایی در سیرِ تکاملِ انسانی‌اش وامانده.نقطه.

  • پارودی

اونروزِ اول بهمن، یادم نمیره. دربند بودیم. پیاده شدیم که بریم بالا گفت دستتو بیار. کف دست راستمو گرفتم جلوش گفتم تو رو جونت شوخی نکنی! من از سوسک و حشره بیزارم. خندید که دیگه انقدم خل نیستم. مشتشو تو دستم باز کرد و پنج‌تا تیله ریز و درشت رنگارنگ ریخت کف دستم. شد یادگاری اولین دیدار. همه‌ی راه تا بالا به واگفت چیزهایی پرداختیم که این سال‌ها گفته بودیم، اما نه با جزییات. شاید هم نگفته بودیم اما میدونستیم هستن. ازینکه متعمدانه نگاهشو‌ میدزدید و هیچوقت بیشتر از دو سه ثانیه خیره نمی‌شد سپاسگزارش بودم. کاری که خودم‌ نکردم البته.شاید بین تصویر این سال‌ها و خود حقیقیش دنبال تفاوت بودم. و هیچ تفاوتی-مطلقا هیچی- نیافته بودم. جز اینکه رنگ چشمهاش از نزدیک سبز آمیخته به عسلی بود، اما تا الان اینو نمیدونستم. گفتم باید رنگ کلاهتو با رنگ چشمات ست کنی. خندید گفت اینو صدف بافته...خودم گفتم این رنگی ببافه. گفتم حیفه که. سبز بیشتر بپوش. و مسحور کوه‌های ابلقِ پیشِ روم شده بودم. سگ‌های ولگرد که دورم می‌پلکیدن حواسش بود بهم نخورن. نشسته بودیم و نفسی تازه کرده بودیم و خاطرات رو‌ مرور کرده بودیم. به خونه گفته بودم نون می‌گیرم برگشتنی. وقتی رسوند منو، گفتم دم‌ نونوایی پیاده میشم تو برو. قبول نکرد برم تو صف. سوییچو رو ماشین گذاشت رفت تو صف نون! مخم سوت کشید. نمیدونستم چطوری تشکر کنم. فکر کنم یه چندباری رنگ به‌ رنگ شدم. هرکار کردم نذاشت حتی حساب کنم. عذرخواهی کرد که خاشخاشی نبوده چون اینا زودتر از تنور درومد. میخواستم موهامو بکنم از خجالت. گفتم ببین جمع کن این وضعیتو من دیگه نمی‌کشم واقعا. مرام‌کشی هم حدی داره. دوتا صدی دادم با التماس که :«داری میری نجف و کربلا تو ضریح هر امام بنداز». فرداش پیام دادم ولی دفعه بعد یکم کمتر عطر بزن. تا شب بوی عطرت تو بینی‌م بود. فکر کنم همه لباسام بوتو گرفت. گفت که ریلی؟! من که سه‌تا پیس می‌زنم همیشه!؟ زیاد نیس. گفتم خب ازین به بعد یکی و نصفی بزنی هم جوابه باور کن. شایدم شامه‌ی من زیادی قویه (که البته حقیقتاً اخبار موثق دارم که هست). و بعد، از حس این دیدار خودمو لبریز حس کرده بودم. چون مورد محبتی واقع شده بودم که با هیچ دودوتا چارتایی مستحقش نبودم.چون من و او هیچ رابطه‌ای بر مبنای عشق نداریم. که این اکت‌ها در اون چارچوب موجه جلوه کنه. اما شخصیت ا‌ون اینهارو ایجاب می‌کرد. یاد اون جمله‌ی قصار بسیار کلیشه‌ای انگلیسی افتادم: «با همه مهربون باش چون هرکس درگیر نبرد پنهانیه که هیچکس ازش خبر نداره». چقدر او با منِ خسته از اینهمه نبرد، مهربانی کرده بود. بی‌که ذره‌ای نگران غرورش باشه، یا نگران این شائبه که من اینهارو به حساب چیزی جز دوستی بگذارم. بی‌که بداند، چقدر سرشارم کرده بود.چقدر با همه فرق داشت. چقدر زیادی انسان بود. شاید هم فرشته.

  • پارودی

بعد از پونزده‌سال دوستی، و یک میلیون‌ پیامِ رد و بدل شده، قرار دیدار جفت و‌ جور کردیم در نامساعدترین روز از نامساعدترین هفته‌ی زندگیِ جفتمون. برای من، طبعاً نه انگار که بار اول، که انگار یکشنبه‌ی هر هفته دیده بودمش! اونقدری صمیمی بودیم که نباتِ به جامونده از چایی صبحانه‌ای که مهمونش بودم رو‌ با یه کوکی شکلاتی، لای دستمال سفید تا زد، گذاشت تو کیفم که لازمت میشه. سه روز بعدش که دنبال یه شیرینی کوچیک واسه چاییم می‌گشتم، یاد کوکیه افتادم. دست کردم‌ تو کیفم و لای دستمال پیداش کردم و شد شیرینی چای عصرم. چندروز بعدشم نباتش پیوست به چای‌ای که روز اول پریودم شد مرهم درد.حالا که داشتم اینو‌ می‌نوشتم پیام داد که: ببین، بار اول برای من بار اول بود، اما حالا جوریه که انگار یه عمره رفیقیم...!

 واسه من رفاقت همین شیرینیاس که روز مبادا، میشه دلخوشیِ پیش‌بینی‌نشده‌. 

  • پارودی

پایانِ مسابقه‌یِ اهدایِ خرس‌هایِ سرخِ گوگولی به دلبرکانِ غمگین و خسته‌یِ شهرِ من. 

  • پارودی

بهش میگن فرست امپرشن. برخورد اول. اون حسی که از اولین مواجهه‌ات با کسی بهت دست میده. من بهش خیلی اعتقاد دارم. مثبت و‌ منفی بودنش تابع وایب حقیقی اون آدمه و بسیار تعیین‌کننده‌ی روند تعاملات بین فردیه. هرچقدر هم بگن همه‌چی میتونه زاییده‌ی تلقین باشه من گوش نمی‌دم. پیشگویی خودکامبخش هم قبول ندارم تو این مورد خاص. همونکه گفتم. برخورد اول. همه‌ی حس‌هایی که از طرفت میگیری قراره در تمام معاشرت‌هات تکرار بشن. اگزجره‌ی برخورد اول، میانگین همه‌ی برخوردهاته. بنابراین اگر در برخورد اول کسی رو قابل اعتماد نمیبینی و دل‌ناچسبه، یهو بعد یه سال نکنش کسی که اسرار مگوتو بهش بگی.

پ.ن: رونوشت به خودِ خَرَم.

  • پارودی

شاید اگر یک خصیصه‌ی قابل مباهات داشته باشم این باشد که خوب می‌دانم جام کجاست. کِی نباید کجا باشم، یا اگر بودم دیگر نباشم. کِی ردّی از خودم بگذارم یا نگذارم. کی مثل بادی نیامده بروم. کی خودم را بخواهانم و ناز بخرم و صبوری کنم، کی قبل افتادن آبها از آسیاب، دُمم را روی کولم بگذارم و سوت‌زنان دور شوم. کی بودنم معادله را به هم می‌زند و کی مجهول قضیه‌ام یا لااقل به پیدا شدنش کمک می‌کنم.

  • پارودی

اگه یه روز بخوام تنها و بی‌کس بودنمو اندازه بگیرم، نگا میکنم ببینم چندنفرن که میتونم باهاشون سرِ شام از فناپذیریِ آدمیزاد حرف بزنم و دغدغه‌های این مدلی. چرا همچین ملاک عجیب غریبی؟ چون چندی پیش داشتم سر یه شام دوستانه از یه کتابی که خونده بودم حرف میزدم درباره‌ی فناپذیریِ آدمیزاد. خیلی هم با ذوق. صحبتم در میانه‌ی صحبتای سطحی‌ای مث «دیس برنج و بده»، «ملاقه سوپ و بیار» و «تو اینور بشین اونم جا شه» گم شد رفت. به همین راحتی. هیچکی‌ام تو اون جمع حواسش نبود که بخواد یادم بیاره خب چی می‌گفتی، یا حتی اگه بود بنظرش ارزش پیگیری نداشت چون موقع خوردن بود! همونموقع که حالم رفت تو قوطی به این فکر کردم که اگه فلانی بود الان حتی یادش میرفت باید غذا بخوره ولی حتما به این حرفم گوش میداد. یا اگه بهمانی بود حتما بهم میگفت واستا واستا مطلب شهید نشه بذار همه ساکت شدن بگو. دوسه نفر ازین آدما اومدن تو یادم و یهو فهمیدم: اوه چه غنی‌ام من! حالم داشت خوب میشد که یادم اومد هرسه نفرشون دورن. خیلی دور و دست‌نیافتنی. سرمایه‌ای که قابل دسترس نباشه اصلا آیا هست؟ 

  • پارودی

شال و کلاه کردم رفتم به خریدهای عقب افتاده ام برسم. یک ماه بود لیستم التماسم می‌کرد و من منتظر مامان بودم که با هم بریم. اما اونروز نمی‌دونم چی شد که در عرض سه دقیقه جلو در بودم و سوار یه خطی به تجریش. بقول اون خانومه که یه روز رسونده بودمش و یکی دوتخته شاید انگار کم داشت، «امامزاده تجریش» طلبیدم لابد. تندتند خریدامو کردم و نکردم و روون شدم سمت امامزاده، که خانومه دستشو تو هوا تکون داد که یه چایی بخر بخوریم نفس تازه کنیم. اینور اونورمو نگا کردم ببینم با کیه اینجوری تشری؟ من؟ گفتم بله؟‌ شبیه کسی که به دخترش میگه پاشو یه چایی بریز درخواستشو گفت. خوشم اومد ازش راستش. همینکه سر خم نکرد گدایی کنه قرصم کرد. انگار تو دلم گفتم چشم. شما جون بخوا! چایی مخصوص با نبات گرفتم براش که بفهمه ازش خوشم اومده. گفت اسکاچ بخر. گفتم لازم ندارم قربونت. و تو دلم دعا کردم منو دعا کنه. 

  • پارودی

امروز ِبرفی منو یاد اون روز برفی‌ ِ هزارسال پیش انداخت. اون عصرِ زمستونیِ روزگارِ جوونی.آخر روز بود و من با دو دوستی که هیچ یادم نیست کیا بودن از پله های زیاد و براق و لیز از برفِ نو می‌سُریدیم پایین،سمت در خروجی. فکرشو نمی‌کردم تو اونجا تووی اون دخمه‌ی پرینتری باشی اونوقت روز،و موندگارترین مواجهه‌امون رو رقم بزنی. مواجهه‌ای به طول چندثانیه-بدون حرفی و کلامی-که بشه نگین همه‌ی اعصار عاشقی من. چشمهات از پسِ دونه‌های برف-که انگار تنها جنبندگانِ اون صحنه بودن-چشمهای منو نشونه رفته بود. چادرعربیم سرم بود و اون ژاکت سفیده که برای اون هوا کم بود و داشتم تیک تیک میلرزیدم. با دوستام حرف میزدیم و میرفتیم و من از تیر نگات غافل بودم. سرمو که آوردم بالا و چشمای خیره‌تو که دیدم یادم رفت کی بودم و کجا بودم و داشتم چیکار میکردم. یهو دیدم همه چی یخ زده جز ابر نفسای تو که توی هوا بخار می‌شد و انگار هزارتا تمنا حواله میکرد سمتم. من بودم و تو و دنیا واستاده بود به تماشا. من اما یهو چم شد این وسط؟ چرا وانستادم و خوب غرق تماشای اون نگاه خیره که برای اولین بار اینجور بدون شرم نگام میکرد نشدم؟ چرا یهو نگامو دزدیدم و حس کردم نمی‌تونم!؟ یادم افتاد باید محجوب باشم! مگه این لحظه‌ای نبود که همیشه منتظرش بودم؟ که وقتی تو نگاهم میکنی حواسم باشه و وقتی نگاهت میکنم حواست باشه؟ مگه ما جز همین نگاههای دزدکی چی داشتیم واسه عشق‌بازی؟ پس چم شد که نشد زیر بار نگات خیس عرق بشم؟‌ که البته شدم. سه ثانیه‌ی طولانی خیره شدم به نگاهت. به پالتوی مشکیت و موهای پرکلاغیت که نصف پیشونیتو پوشونده بود. همون سه ثانیه بسم بود. شاید همین بود که اون شب چاییدم. مامان‌بزرگ گفته بود دخترجون یه لا لباس کمه واسه سیاه زمستون. سرد و گرم میشی باید ضخیم‌تر بپوشی.گفته بودم زمستونم زمستونای قدیم مامانی! ولی تنم جوری تب کرد بعد سه ثانیه نگاه و جوری جایید بعد اون سوز ناچیز سرما که اون زمستون هیچوقت یادم نره. 

  • پارودی