اونروزِ اول بهمن، یادم نمیره. دربند بودیم. پیاده شدیم که بریم بالا گفت دستتو بیار. کف دست راستمو گرفتم جلوش گفتم تو رو جونت شوخی نکنی! من از سوسک و حشره بیزارم. خندید که دیگه انقدم خل نیستم. مشتشو تو دستم باز کرد و پنجتا تیله ریز و درشت رنگارنگ ریخت کف دستم. شد یادگاری اولین دیدار. همهی راه تا بالا به واگفت چیزهایی پرداختیم که این سالها گفته بودیم، اما نه با جزییات. شاید هم نگفته بودیم اما میدونستیم هستن. ازینکه متعمدانه نگاهشو میدزدید و هیچوقت بیشتر از دو سه ثانیه خیره نمیشد سپاسگزارش بودم. کاری که خودم نکردم البته.شاید بین تصویر این سالها و خود حقیقیش دنبال تفاوت بودم. و هیچ تفاوتی-مطلقا هیچی- نیافته بودم. جز اینکه رنگ چشمهاش از نزدیک سبز آمیخته به عسلی بود، اما تا الان اینو نمیدونستم. گفتم باید رنگ کلاهتو با رنگ چشمات ست کنی. خندید گفت اینو صدف بافته...خودم گفتم این رنگی ببافه. گفتم حیفه که. سبز بیشتر بپوش. و مسحور کوههای ابلقِ پیشِ روم شده بودم. سگهای ولگرد که دورم میپلکیدن حواسش بود بهم نخورن. نشسته بودیم و نفسی تازه کرده بودیم و خاطرات رو مرور کرده بودیم. به خونه گفته بودم نون میگیرم برگشتنی. وقتی رسوند منو، گفتم دم نونوایی پیاده میشم تو برو. قبول نکرد برم تو صف. سوییچو رو ماشین گذاشت رفت تو صف نون! مخم سوت کشید. نمیدونستم چطوری تشکر کنم. فکر کنم یه چندباری رنگ به رنگ شدم. هرکار کردم نذاشت حتی حساب کنم. عذرخواهی کرد که خاشخاشی نبوده چون اینا زودتر از تنور درومد. میخواستم موهامو بکنم از خجالت. گفتم ببین جمع کن این وضعیتو من دیگه نمیکشم واقعا. مرامکشی هم حدی داره. دوتا صدی دادم با التماس که :«داری میری نجف و کربلا تو ضریح هر امام بنداز». فرداش پیام دادم ولی دفعه بعد یکم کمتر عطر بزن. تا شب بوی عطرت تو بینیم بود. فکر کنم همه لباسام بوتو گرفت. گفت که ریلی؟! من که سهتا پیس میزنم همیشه!؟ زیاد نیس. گفتم خب ازین به بعد یکی و نصفی بزنی هم جوابه باور کن. شایدم شامهی من زیادی قویه (که البته حقیقتاً اخبار موثق دارم که هست). و بعد، از حس این دیدار خودمو لبریز حس کرده بودم. چون مورد محبتی واقع شده بودم که با هیچ دودوتا چارتایی مستحقش نبودم.چون من و او هیچ رابطهای بر مبنای عشق نداریم. که این اکتها در اون چارچوب موجه جلوه کنه. اما شخصیت اون اینهارو ایجاب میکرد. یاد اون جملهی قصار بسیار کلیشهای انگلیسی افتادم: «با همه مهربون باش چون هرکس درگیر نبرد پنهانیه که هیچکس ازش خبر نداره». چقدر او با منِ خسته از اینهمه نبرد، مهربانی کرده بود. بیکه ذرهای نگران غرورش باشه، یا نگران این شائبه که من اینهارو به حساب چیزی جز دوستی بگذارم. بیکه بداند، چقدر سرشارم کرده بود.چقدر با همه فرق داشت. چقدر زیادی انسان بود. شاید هم فرشته.