پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

شال و کلاه کردم رفتم به خریدهای عقب افتاده ام برسم. یک ماه بود لیستم التماسم می‌کرد و من منتظر مامان بودم که با هم بریم. اما اونروز نمی‌دونم چی شد که در عرض سه دقیقه جلو در بودم و سوار یه خطی به تجریش. بقول اون خانومه که یه روز رسونده بودمش و یکی دوتخته شاید انگار کم داشت، «امامزاده تجریش» طلبیدم لابد. تندتند خریدامو کردم و نکردم و روون شدم سمت امامزاده، که خانومه دستشو تو هوا تکون داد که یه چایی بخر بخوریم نفس تازه کنیم. اینور اونورمو نگا کردم ببینم با کیه اینجوری تشری؟ من؟ گفتم بله؟‌ شبیه کسی که به دخترش میگه پاشو یه چایی بریز درخواستشو گفت. خوشم اومد ازش راستش. همینکه سر خم نکرد گدایی کنه قرصم کرد. انگار تو دلم گفتم چشم. شما جون بخوا! چایی مخصوص با نبات گرفتم براش که بفهمه ازش خوشم اومده. گفت اسکاچ بخر. گفتم لازم ندارم قربونت. و تو دلم دعا کردم منو دعا کنه. 

  • پارودی