پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

امروز ِبرفی منو یاد اون روز برفی‌ ِ هزارسال پیش انداخت. اون عصرِ زمستونیِ روزگارِ جوونی.آخر روز بود و من با دو دوستی که هیچ یادم نیست کیا بودن از پله های زیاد و براق و لیز از برفِ نو می‌سُریدیم پایین،سمت در خروجی. فکرشو نمی‌کردم تو اونجا تووی اون دخمه‌ی پرینتری باشی اونوقت روز،و موندگارترین مواجهه‌امون رو رقم بزنی. مواجهه‌ای به طول چندثانیه-بدون حرفی و کلامی-که بشه نگین همه‌ی اعصار عاشقی من. چشمهات از پسِ دونه‌های برف-که انگار تنها جنبندگانِ اون صحنه بودن-چشمهای منو نشونه رفته بود. چادرعربیم سرم بود و اون ژاکت سفیده که برای اون هوا کم بود و داشتم تیک تیک میلرزیدم. با دوستام حرف میزدیم و میرفتیم و من از تیر نگات غافل بودم. سرمو که آوردم بالا و چشمای خیره‌تو که دیدم یادم رفت کی بودم و کجا بودم و داشتم چیکار میکردم. یهو دیدم همه چی یخ زده جز ابر نفسای تو که توی هوا بخار می‌شد و انگار هزارتا تمنا حواله میکرد سمتم. من بودم و تو و دنیا واستاده بود به تماشا. من اما یهو چم شد این وسط؟ چرا وانستادم و خوب غرق تماشای اون نگاه خیره که برای اولین بار اینجور بدون شرم نگام میکرد نشدم؟ چرا یهو نگامو دزدیدم و حس کردم نمی‌تونم!؟ یادم افتاد باید محجوب باشم! مگه این لحظه‌ای نبود که همیشه منتظرش بودم؟ که وقتی تو نگاهم میکنی حواسم باشه و وقتی نگاهت میکنم حواست باشه؟ مگه ما جز همین نگاههای دزدکی چی داشتیم واسه عشق‌بازی؟ پس چم شد که نشد زیر بار نگات خیس عرق بشم؟‌ که البته شدم. سه ثانیه‌ی طولانی خیره شدم به نگاهت. به پالتوی مشکیت و موهای پرکلاغیت که نصف پیشونیتو پوشونده بود. همون سه ثانیه بسم بود. شاید همین بود که اون شب چاییدم. مامان‌بزرگ گفته بود دخترجون یه لا لباس کمه واسه سیاه زمستون. سرد و گرم میشی باید ضخیم‌تر بپوشی.گفته بودم زمستونم زمستونای قدیم مامانی! ولی تنم جوری تب کرد بعد سه ثانیه نگاه و جوری جایید بعد اون سوز ناچیز سرما که اون زمستون هیچوقت یادم نره. 

  • پارودی