پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

آدم‌ گاهی آنقدر ابریست که چیزی نمی‌خواهد جز شانه‌های کلماتی.‌ که سرش را یک دقیقه دودقیقه یا یک‌ساعت یا یک روز یا هرقدر که لازم باشد، رویش بگذارد و نرم ببارد. شاید باید این‌ نوشته را اینطور شروع میکردم. که کلمه‌ها از آن توست. که می‌توانی شبیه شانه‌‌هایی بیافرینی‌شان. که آدم چاره‌ای جز باریدن بر آن‌ها نداشته باشد.

  • پارودی

 دسته بندی من از آدم‌ها با توجه به گنجایششونه. اغلب یا قاشق چایخوری و غذاخوری و ملاقه‌ان یا کاسه و دیگ و خلاصه یه جور ظرفی. بعضیا اما با تمام معمولی بودن ظاهرشون که در بهترین حالت ممکنه یه کاسه آبگوشتخوری رو‌ به ذهن بیارن، در عمل یه چشمه‌ی جوشانن. یه فرستاده‌ی ماورایی. از سطح خودشون، نیازهای فردیشون و حتی دغدغهی خانوادشون عبور کردن. عبور نه به معنای پشت پا. به معنای روال کردن برآوردگی. جوری به صلح رسیدن با خودشون که زیادی‌ان برای چارچوب متعارف. از دیگ و قابلمه و ظرف گذشتن.منشاان. میجوشن برای بقیه. توی یک سال گذشته دو تا از این آدم‌ها از اطرافیان از دنیا رفتن. گلچین روزگار امان نداد و اینها...انقدری که رفتن اینا خسارت زد به جامعه ی اطرافشون، اگه ده تا آدم قاشقی مثل من می‌مردن یه درصد اون خسارت هم وارد نمیشد. قاشق هیچوقت تو هیچ خونه ای کم نمیاد. همیشه هست. نبود هم جاش یه چیز دیگه میشه استفاده کرد. اما چشمه بخشکه یه آبادی باهاش میخشکه. یکیشونو که از نزدیکتر میشناختم. بعد فوتش نگاه کردم به خودم گفتم واقعا من چیکار دارم میکنم با زندگیم؟ اگه زندگی اینی بود که این کرد ما داریم دقیقا چه غلطی میکنیم؟‌ حیف آب و نونی که حروم میکنیم واقعا. ماها اغلب در این حدیم که دیروز چگونه بودم امروز چگونه بهتر باشم که مثلا فردا پشیمون نباشم. دنبال اینیم که چگونه سقف فلک رو به نحوی بشکافیم که کسی قبلا نشکافته باشه. حالا با هر استعدادی که فکر میکنیم توش خوبیم. به خیالمون خیلی هم آدم حسابی ایم با این نگاه. اما اینی که میگم ظرف نیست و چشمه‌ست، دغدغه‌ش حتی استعدادش هم نیست. اینه که چجوری خودشو وقف بقیه کنه. چجوری هرچی هم که داره با وقف بقیه کردن بهش ارزش و معنا بده. وقت و جسم و مال و منالی که یه روز هست و یه روز نیست رو چجور موندگار کنه برای وقتی که حتی خودش هم نیست. چجوری در هر بعدی از ابعادشون بهینه باشن. اونی که بهتر میشناختمش -که بیش از یک‌سال هم نبود شناختم -اونقدری بامرام بود که روش نمی‌شد برای بچه‌ش تولد بگیره چون جا نبود همه رفقاشو دعوت کنه. با صدای ناشی نپخته‌‌ش چیزی خوند که هنوزم هرشب بعد مراسم که صداش پخش میشه واسه یادگاری، همه اشکی می‌شن. اونقدری پرمطالعه بود که یا حرف نمی‌زد یا حرفی میزد که فکریت می‌کرد. اون‌یکی که کمتر میشناختمش بنظرم همیشه با نون خوشبخت‌ترین رفیقم بود. حس میکنم خودم بودم که چشمشون زدم. اون روزی که فهمیدم نون و چندماه بعدش ف. بیوه شدن، جوری دلم مچاله شد که واقعا آرزو کردم من مرده بودم جای اونا. تلف شدن. با ساده‌ترین بیماری و بیخودترین تصادف ممکن... یک جمعیتی بودیم که به خودمون نگاه کردیم دیدیم انگار یتیم شدیم. مالباخته شدیم. چمیدونم. یه خسارت جبران ناپذیر. آدم توی جمع مستقل از ارگان و سازمان، قدرت این آدمارو درک میکنه. و لزومشونو. و میفهمه اون آرکتایپی که ارزش به جامعه افزودن دقیقا چه شکلی بودن. همیشه حریص بودن و میل به قدرت و ثروت نبوده که پیشرفت رو رقم زده. گاهی صلح درونی آدما بوده. این که خودشکوفاییشونو توی عطا کردن دیدن نه توی به چنگ آوردن و اندوختن. بیشتر شدنشون رو توی کاشتن دیدن نه توی چیدن و ذخیره کردن. این محرم بیشتر از هرسال دلم میسوزه. این خیمه ای که زیر سایه اشیم که اسم هیئت روشه و مرام و مسلک انسانیت یاد بچه ها میده، همه‌ش صدقه‌سرِ چشمه‌ای بود که دامنه‌ی خودشو که سیراب کرد هنوز جا داشت واسه حیات‌بخشی. شب و روز و وقت و بیوقت و ممتد و خستگی‌ناپذیر. امسال برای من داغش دوچندان بود. 

  • پارودی

توی نمایش سقراط، سافو رو به سقراط گفت: "استبداد فقط دهان تو را بست.حال‌آنکه دموکراسی تو را کشت."

  • پارودی

اغلب اینگونه‌ست که عده‌‌ای شکم‌سیرِ مرددِ بلاتکلیفِ اغلب غائب، تکلیف قطعی عده‌ای مستاصل همواره حاضر را رقم‌ میزنند‌.این مرددها هستند که حضور و عدم حضورشان حماسه‌ها را خلق یا خفه می‌کند. اعداد معطل همیشه حاضر سمت راست را معنا و ارزش می‌دهد. وقتی کارزار خروس‌های خون‌خورانده از کمر شکست، این قماربازهای در سایه هستند که حالا با افتخار اعلام می‌کنند باید خون تازه خوراند. و حالا موقعی‌ست که دستی به جیب ببرند و ارزشش را دارد چیزی وسط بگذارند تا هرچه شد بُرد از آن آنها باشد. با آه و ناله‌ای خسته انگشت آبی تکرارشان را توی چشم‌های از گشنگی وق‌زده‌ی بینوایان فرو کنند و اعلام کنند چه چیرگی بر این تردید، دشوار بوده. چقدر اندام‌شان درد گرفته تا بر این تردید فائق بیایند، اما آمدند.چرا؟ بخاطر چیزی که تا دیروز شانه بالا می‌انداختند که کو کجاست و از فردا چشم‌ نازک خواهند کرد که بعید است وجود داشته باشد مگر آنکه روی حضور ما تشدید بگذارد. هرچند سال یک‌بار، در برهه‌‌‌ای که حساس بودن مجروحش کرده، سرنوشت محتوم عده‌ای گلادیاتور ساکت تن‌ورزیده را عده‌ای تن‌پرور پرهیاهو در سایه رقم‌ میزنند.‌ می‌توانی اسمش را هر چیز دهن‌پرکنی بگذاری. کنشگری یا مشارکت. من میگویم‌ ماجرا تحکم‌ ناروای ترکه بر دست‌های سرخ است. قایق کوچک کاغذی که بر رودی سهمگین می‌رود را، بچه‌های تخسِ از ناکجا رسیده، نباید با ترکه‌های ناشی‌شان هدایت کنند.حق ندارند کیفیت چیزی را که لمس نمی‌کنند مشخص کنند. قایق کاغذی برای آنها که هرگز‌ ندیدند چطور تا اینجا را روی تلاطم‌ها طی کرده، چیزی فراتر از اسباب‌ سرگرمی‌ و نقل شب‌نشینی‌ها نیست. باید در همان سایه‌ای که خزیده بودند بمانند.که قایق کاغذی با سرنشینان‌ خیالی‌اش مسیر سهمگینش را تا‌ وارفتگی طی کند. بدون ضرب پرمنّت ترکه‌‌ای که وارفتگی را پیش‌تر کشد.

  • پارودی

اینا که با یه تبختر متعفن دست‌به‌سینه‌‌ای دماغ بالا میدن و کنار میشینن که سیرک انتخابات به هیچ‌جامون نیست چون دلقک و حیوون تربیت شده نیستیم، بعد اما شخماتیک‌ترین تحلیل‌های ریاضی و آماری رو در مورد عدد و ارقام نتایج انجام میدن؛ اونم با پیگیری شبانه‌روزی و زدن از خواب و خوراک و شهوت، دوست دارم با مسئولیت شخصی یه ترتیبی بدم که چیزی بشه که چیز بشن. که شیرفهم شن مهم نبودن با ادای مهم نبودن توفیرش قرونی چنده.

  • پارودی

پس کی پاییز میشه که بتونیم چس‌ناله‌های قشنگ عاشقانه کنیم برای معشوق‌های خیالی؟‌ بهار‌ که تموم میشه و منحنی امیال از اوج فرود میاد، هوا دیگه در بهترین حالت مناسب شکوه‌هایی از جنس بوی تند تن معشوق و هجوم حرارت سنگین نفس‌ و این قبیل چیز‌های سخیفه. فصل کلافگی و گرمازدگیه و عرق‌سوزشدگی. قاموس عاشقانه‌ی این فصل از اسم چندقلم میوه و چند رقم پارچه‌ بیشتر چیزی برای عرضه نداره. نهایتا میشه غر زد پس کِی؟ مثلا پس کی پاییز میشه. پس کی از خر شیطون پیاده میشی‌ و میگی که دلتنگمی. حال آنکه پاییز فصل ارتقای سخافت در شکایته. مثلا شکایت از اینکه چرا به جای چینو چای دارچین؟ چرا شعری که این عصر دلگیر برام سرودی دو کلمه کمتر از قبلی داشت؛ دو کلمه رو عصر دلگیر بعد با یک دوستت دارم ساده جبران کن. چرا این پالتو بوی عطر غریبه‌ میده. چرا توی جیب‌های لعنتی‌ت جا برای یک دست یخ‌زده نیست. چرا به جای توی ماشین، زیر چتر سوراخت منو نبوسیدی. چرا چرا محکم‌تر نه؟ چرا مجنون‌تر نه؟ چرا مرطوب‌تر نه؟

  • پارودی

در این نیمه‌شب دلتنگ یکهو تجلی غریبی برام رخ داد. فهمیدم اون باری که مشاور اول دبیرستان من رو به دفتر منفورش فراخواند و گفت کتاب غیر درسی زیاد میخونی، و من متعجب شدم که عجیبه من کی جلوی این کتاب غیردرسی دست گرفتم، در واقع هم‌سرویسی پلید و خود‌چس‌کن اینجانب راپرت براش برده بود. چرا؟ چون وقتی تو سرویس کتاب می‌خوندم، بغلِ دست من از بیکاری و خوابالودگی کله‌ی پوکشو میذاشت رو پشتی صندلی و با چشمای نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار تو کتابای من سرک می‌کشید. این اشکالی نداشت. اما وقتی داشتم عقاید یک دلقک رو‌ میخوندم، هرجا که هاینریش بلِ خل تکرار می‌کرد «آن‌ کاری که زن و شوهر‌ها با هم می‌کنند»، سرشو میاورد بالا و بهم حالی میکرد که حواسم بت هست. حالا من از فشار سنجاق قفلی تو دل اون مردک بیچاره داشت اشکم جاری می‌شد، این بغل دست من برنامه میچیده چجوری به دُری بگه منو. خب...زهرای سلیطه ساکن خیابان سیزدهم. خواستم بگم واقعا که. امشب فهمیدم تو تنها کسی بودی که می‌شد راپورت منو ببری به کسی. خب، خبرچینی‌تو کردی و‌ دلت خنک شد و منم مواخذه شدم و دماغم سوخت. من که به کتاب خوندنم ادامه دادم ولی امیدوارم تو فقط همون یه بار خودتو سبک کرده باشی. کول بودن که ازت برنمیومد اما امیدوارم دست‌کم نایس بودن رو بتونی یاد فرزندت بدی.

متاسفانه پی‌ام‌اس منو دریده. چاره‌ای نیست.

  • پارودی