آدم گاهی آنقدر ابریست که چیزی نمیخواهد جز شانههای کلماتی. که سرش را یک دقیقه دودقیقه یا یکساعت یا یک روز یا هرقدر که لازم باشد، رویش بگذارد و نرم ببارد. شاید باید این نوشته را اینطور شروع میکردم. که کلمهها از آن توست. که میتوانی شبیه شانههایی بیافرینیشان. که آدم چارهای جز باریدن بر آنها نداشته باشد.