دسته بندی من از آدمها با توجه به گنجایششونه. اغلب یا قاشق چایخوری و غذاخوری و ملاقهان یا کاسه و دیگ و خلاصه یه جور ظرفی. بعضیا اما با تمام معمولی بودن ظاهرشون که در بهترین حالت ممکنه یه کاسه آبگوشتخوری رو به ذهن بیارن، در عمل یه چشمهی جوشانن. یه فرستادهی ماورایی. از سطح خودشون، نیازهای فردیشون و حتی دغدغهی خانوادشون عبور کردن. عبور نه به معنای پشت پا. به معنای روال کردن برآوردگی. جوری به صلح رسیدن با خودشون که زیادیان برای چارچوب متعارف. از دیگ و قابلمه و ظرف گذشتن.منشاان. میجوشن برای بقیه. توی یک سال گذشته دو تا از این آدمها از اطرافیان از دنیا رفتن. گلچین روزگار امان نداد و اینها...انقدری که رفتن اینا خسارت زد به جامعه ی اطرافشون، اگه ده تا آدم قاشقی مثل من میمردن یه درصد اون خسارت هم وارد نمیشد. قاشق هیچوقت تو هیچ خونه ای کم نمیاد. همیشه هست. نبود هم جاش یه چیز دیگه میشه استفاده کرد. اما چشمه بخشکه یه آبادی باهاش میخشکه. یکیشونو که از نزدیکتر میشناختم. بعد فوتش نگاه کردم به خودم گفتم واقعا من چیکار دارم میکنم با زندگیم؟ اگه زندگی اینی بود که این کرد ما داریم دقیقا چه غلطی میکنیم؟ حیف آب و نونی که حروم میکنیم واقعا. ماها اغلب در این حدیم که دیروز چگونه بودم امروز چگونه بهتر باشم که مثلا فردا پشیمون نباشم. دنبال اینیم که چگونه سقف فلک رو به نحوی بشکافیم که کسی قبلا نشکافته باشه. حالا با هر استعدادی که فکر میکنیم توش خوبیم. به خیالمون خیلی هم آدم حسابی ایم با این نگاه. اما اینی که میگم ظرف نیست و چشمهست، دغدغهش حتی استعدادش هم نیست. اینه که چجوری خودشو وقف بقیه کنه. چجوری هرچی هم که داره با وقف بقیه کردن بهش ارزش و معنا بده. وقت و جسم و مال و منالی که یه روز هست و یه روز نیست رو چجور موندگار کنه برای وقتی که حتی خودش هم نیست. چجوری در هر بعدی از ابعادشون بهینه باشن. اونی که بهتر میشناختمش -که بیش از یکسال هم نبود شناختم -اونقدری بامرام بود که روش نمیشد برای بچهش تولد بگیره چون جا نبود همه رفقاشو دعوت کنه. با صدای ناشی نپختهش چیزی خوند که هنوزم هرشب بعد مراسم که صداش پخش میشه واسه یادگاری، همه اشکی میشن. اونقدری پرمطالعه بود که یا حرف نمیزد یا حرفی میزد که فکریت میکرد. اونیکی که کمتر میشناختمش بنظرم همیشه با نون خوشبختترین رفیقم بود. حس میکنم خودم بودم که چشمشون زدم. اون روزی که فهمیدم نون و چندماه بعدش ف. بیوه شدن، جوری دلم مچاله شد که واقعا آرزو کردم من مرده بودم جای اونا. تلف شدن. با سادهترین بیماری و بیخودترین تصادف ممکن... یک جمعیتی بودیم که به خودمون نگاه کردیم دیدیم انگار یتیم شدیم. مالباخته شدیم. چمیدونم. یه خسارت جبران ناپذیر. آدم توی جمع مستقل از ارگان و سازمان، قدرت این آدمارو درک میکنه. و لزومشونو. و میفهمه اون آرکتایپی که ارزش به جامعه افزودن دقیقا چه شکلی بودن. همیشه حریص بودن و میل به قدرت و ثروت نبوده که پیشرفت رو رقم زده. گاهی صلح درونی آدما بوده. این که خودشکوفاییشونو توی عطا کردن دیدن نه توی به چنگ آوردن و اندوختن. بیشتر شدنشون رو توی کاشتن دیدن نه توی چیدن و ذخیره کردن. این محرم بیشتر از هرسال دلم میسوزه. این خیمه ای که زیر سایه اشیم که اسم هیئت روشه و مرام و مسلک انسانیت یاد بچه ها میده، همهش صدقهسرِ چشمهای بود که دامنهی خودشو که سیراب کرد هنوز جا داشت واسه حیاتبخشی. شب و روز و وقت و بیوقت و ممتد و خستگیناپذیر. امسال برای من داغش دوچندان بود.