پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

کاش از یاد همه میرفتم 

تا یاد کردن دیگران از من

اینهمه یاد نکردن تو از من را

به چشمم نیاورد 

 

  • پارودی

کاش آدمیزاد می‌توانست یک بار در زندگی‌اش نبودن را تجربه کند. عدم را. معدوم بودن را. فلاسفه میگویند این تناقض است. چیزی که نیست نمیتواند چیزی را تجربه کند. اصلا چیزی که نیست غلط است. چیزی که می‌تواند باشد یا نباشد یک‌‌ وجود ممکن است. عدم و‌ نیستی‌‌ چیز نیست. مثل یک‌ سیاه‌چاله‌ نیست که چیزی را در خود ببلعد. حتی پوچ‌ و هیچ هم نیست. عدم عدم است. ذاتش نیستی است. ترسناک نیست؟ 

خب همین. منظورم همین است. کاش راهی بود که آدم بتواند این ترس را تجربه کند. برای یک‌بار هم شده بفهمد فرق وجود با عدم چیست. آنوقت است که می‌تواند بفهمد توی ساحت این همه وجود محصور در بعد و ماده دقیقا دارد چه غلطی می‌کند. کی قرار است اینهمه محصور بودنش توی ماده و زمان را مثل رخت چرک از تنش درآورد و بی‌اضافه همان چیزی باشد که حقیقتا هست. کی‌ می‌تواند رها از مکان و زمان باشد بی‌که شیرازه‌اش از هم بپاشد. و بعد مختار باشد. که باشد یا نباشد. اگر آن‌حقیقت وجود را نخواست، یک دکمه باشد که بزند و دیگر هیچ اثری از او نباشد. انگار هرگز نبوده. توی هیچ خاطره‌ای. هیچکجا. تخمش توی هیچ‌جا کاشته نشده و هرگز‌ نرسته. نبودش منطقی‌ترین بخش تاریخ وجود باشد. منطقی‌تر‌ از عدم وجود ِهر‌ موجود خیالی. منطقی‌تر‌‌ از نبود قورباغه‌ای صورتی در ابعاد یک‌ فولکس واگن که توی چمنزار‌ها میجهد و میچرد و با‌ هر جهش زمین را میلرزاند. با زبانش که مثل یک‌موکت خیس است چشمهایش را مرطوب نگه‌ میدارد و گاهی اگر آدمی هم رد شد در کسری از ثانیه لای موکت لوله‌اش می‌کند و می‌بلعدش. میبینی‌ این را باز می‌شود خیال کرد. نبودن این موجود خیالی و هر موجودی که اساسا بشود خیالش کرد را هنوز می‌توان تصور کرد. من آن نبودنی را خواهانم که حتی به ذهن هم نیاید. در این حد هم قابل تصور نباشد. بی‌هیچ ردی توی هیچ ذهنی و هیچ‌ ساحتی. حتی در ساحت آن خلاق برتر که این بی‌نهایت را در هفت روز آفرید.

بعد که کمی را در عدم سپری کردی، یک‌ روز یا هفته یا ماه یا چه‌میدانم چقدر -چون نبودن حتی پایان و آغاز ندارد- باز مثل یک‌ موجود معمولی -خیلی معمولی-برمیگشتی به زندگی. انگار که از چرت سبکی بیدار شده باشی. گوشی را برداری. به مادرت زنگ بزنی و‌ بگویی «راستی چه خوب کردی که مرا به این‌ ضیافت پرملال اما فرخنده آوردی و آدابش را یادم دادی. امروز روزیست که قدر تو را بیشتر از همیشه میدانم. کاش می‌شد دست‌هایت را روی صورتم بگذارم و گرمای تنت را که‌ روزی وطنم و‌ گرمای تنم بوده حس کنم...حالا که باز زنده شده‌ام. ولی خب باید بسنده کنم به تصویر دستهایت که برای خودم قابشان گرفته‌ام. برای تشکر چندشاخه لی‌لی سفید فرستاده ام پشت در.» بعد بروی و پشت پنجره به شکوفه‌های‌ گیلاس خیره شوی. به بودنت توی این سال‌ها‌ و‌ چگونه بودنت فکرم کنی.و خودت را منفک از حافظه‌ات ببینی. شبیه یکجور تناسخ. وجود‌های گذشته‌ات یادت می‌آید که اصلا نمیشناسی‌شان. اما خاطره‌هایشان را یادت هست. توی سال‌های قبل زمانی یک آرمادیلوی محزون بودی. مدتی هم شاید یک خارپشت پیر. و یک کرم کوچک ابریشم. یادت می‌آید که یک سهره‌ هم بودی. و اسب سیاه وحشی. و یک دلفین اهلی. خاطرات یک بچه‌قورباغه هم یادت هست. و یک جلبک کف مرداب. تمام این بودن‌ها را از کودکی تا لحظات گنگ نهایی یادت هست. فکر میکنی آنقدر بوده‌ای که حتی گذر زمان و عوض شدن قالب‌ها دیگر شگفت‌آور‌ نیست. برایت فرقی نمیکند که امروز با دیروز با فردا چه فرقی داشته. نسبت تو با پیرامونت هرچقدر هم رنگ عوض کند تو از بودن یک‌جور بهره داری. شاید همین نقطه شایسته‌ی جشن گرفتن باشد. 

  • پارودی

زنی که تو پارتی زنونه نریزه بیرون دیگه خیلی بعیده جای مجاز دیگه‌ای بریزه بیرون. و یعنی اساسا اهل هیچ‌جور ریخت و پاشی نیست. و این برام هضمش سخته. آخه چرا؟

 

  • پارودی

دیروز توی باد، کنار اقیانوسِ ناآرام قدم زدم. تن داغم را به بادهای خنک سپردم. موج‌ها که بلند می‌شدند و روی هم میکوفتند تپش درونم آرام‌ می‌شد. خستگی از یادم میرفت. طرب توی سینه‌ام می‌شکفت. انگار پوستم شفاف می‌شد و درونم را که پر از روشنا شده بود نشان همه میداد. یکدفعه جهان زیبا شده بود. همه لبخند می‌زدند. تقویم را نگاه کردم ببینم چه مناسبتی بوده که بی‌خبر بودم. شاید روز جهانی لبخند به زنان خسته اما امیدوار باشد. اما خبری نبود. فقط تابش چیزی شاید، که درونم را روشن کرده بود. مصمم شدم که زنجیره را ادامه دهم. به چهار زن و سه تا پدر مهربان حین انجام وظیفه و دو سگ و یک گربه لبخند زدم. به هرکسی که چشم توی چشمش میشدم. یک‌جا هم به یک صورت مخوف پشت پنجره که نمیدانم یک پیرزن بود یا یک مجسمه، مهربانانه خندیدم و رد شدم و ترسیدم‌. حالا آن موقعی از تقویم ‌بود که بیخودی مهربان بودم. ساده اغوا می‌شدم. در آسیب‌پذیرترین و واداده‌ترین حالت خویشتنم بودم. رجوع کرده‌ بودم به ابتدایی‌ترین لایه‌هایم. فکر میکنم شاید بهار را بهمین خاطر دوست دارم. که بی‌سپرم میکند. دلم را برای همه‌ی آدم‌های زندگی‌م تنگ می‌کند. حتی آنها که هرروز می‌بینمشان و کنارشان می‌خوابم و برمی‌خیزم. یاد نگهبان‌ شب میفتم. پسر بعد از کلی صحبت ساکت شد و محزون توی چشم دختر گفت هیچی نیست. دلم برایت تنگ شده. حالا آن موقعی بود که تمام اندوخته‌ی رقت عالم توی دلم‌ ریخته بود و عجیب آن بود که پوچی حیات با این سرشاری هیچ جنگی نداشت. هردو‌‌ مجزا در من لانه داشتند. و عجیب دیگر آنکه در همین حال، خودم را نزدیکترین به خویشتنم حس می‌کردم. مثل‌ فروغ‌ میخواندم آه ای‌ زندگی‌ منم که‌ هنوز با همه پوچی‌ از تو لبریزم..تا نمیدانم کی. تا شاید دونفس دیگر. تا شاید شروع زمستان…یا شاید خیلی دیرتر. کاش که دیرتر…

  • پارودی

چندروزیه که مرده‌ی متحرکم. یه خواب‌نمای پریشان‌حال. سفر به وطن و مواجهه با کامنت‌ها و قضاوت‌های بزرگتر‌ها درباره متد خوابوندن طفلم باعث شد وابدم و برای دوری از بحث بیهوده و تا حدی حفظ احترام، عطای اسلیپ‌ترین رییس رو به لقاش ببخشم. اونهمه اشک و زاری که چندماه پیش کرده بود و یاد گرفته بود خودشو بخوابونه و اونهمه آبغوره‌ای که خودم همزمان باهاش گرفته بودم و خودمو‌ فحش داده بودم که دست طفلم سمتم دراز شده و هی ضجه‌ می‌زنه بغل و مامان و نه و آل‌دان و من باید مینشستم‌ و فقط تماشاش می‌کردم، تا بالاخره یاد گرفته بود چطوری بخوابه، همه به فنای عظمی رفته بود. سروران میگفتن ما شمارو اینجوری بزرگ نکردیم. نذاشتیم با گریه بخوابین. هرچی گفتم من مخترع این روش‌ها نیستم. اینم نرم‌ترین روشه. علمی بررسی شده. مزیتش واسه خودش بیشتره تا من. من و بچه که نفر اول نیستیم تحمل کنین چندشب درست میشه. قبول نمیکردن. فضا و ساعت و همه‌چی عوض شده بود. بچه اذیت بود. گریه‌ها باز شروع شده بود. حتی طولانی‌تر. نهایتا وا دادم. برگشتیم به خوابوندن با شیر. یعنی خداحافظی با خواب. دوست داشتم بگم کاش میذاشتین اونوقتا با گریه بخوابیم . بنظرتون خیلی الان من از نظر روانی آدم سالمی‌ام؟ یه موجود بغلی لوس ننر؟ هرچی تو بچگی‌ با گریه نخوابیدیم تو بزرگسالی جبران کردیم عوضش. اگه قراره اون راه به یکی‌ مثل خودم منتهی شه، صد درصد تکرارش نمیکنم. حالا دو شبه که شروع کردم‌. باز تماشای اشک بچه و تلاش برای لبخند و اشک‌ و بغض همزمان. که بخواب همه‌چی خوبه. وقتی از رمق افتاد و خوابید نوبت منه که عین دخترای چهارده ساله یه فصل هق‌هق گریه کنم و به همه مقدساتم متوسل شم که طفلم آسیب روانی نبینه حالا بخاطر خواب باکیفیت. دیشب هم بعد تحمل یه ربع ضجه ‌و درخواست بغل که خوابید، برای جلوگیری از فروپاشی روانی اینستامو باز کردم که ترومام یادم بره، آنقدر اخبار تلخ و بچه‌ی سوخته‌ی بی‌سر دیدم که روانم واقعا فروپاشید و یه نیم ساعت هم اونجا آبغوره گرفتم و فحش و لعنت به خود بی‌وجودم و بقیه دنیا فرستادم و نهایتا چاره رو تو قدم دم غروب و نسیم خنک خرداد دیدم. حتی حاضر بودم ماری هم بیاد واسته به حرف زدن. امروز ظهر که از ده دقیقه گریه به سه دقیقه ناله ضعیف رسیدیم، خوشحالم. خیلی خوشحال. دارم از خستگی تلف میشم اما از خوشحالی پیشرفت طفلم خوابم نمیبره. آیا‌‌ این‌‌ نوید خداحافظی با شب‌های بیخوابی و سلامی دوباره به روزهای روشنه؟

  • پارودی

سالی رو که دیدم‌، بعد از یک ساعت و نیم گپ و گفت‌ معمول با‌ من‌منی که زنگ شرم ‌داشت گفت یه چیزی بگم؟ منتظر این لحظه بودم. شایدم سالی منتظر بود خودم بپرسم. که آدم پرسش نبودم. از عکس‌ها و پست‌ها و سبک زندگیش فهمیده بودم‌‌. ولی به این فکر‌ نکرده بودم که اگه خودش بهم اعلام کنه چه کنم. خیلی آکوارده که وقتی کسی شخصا وضعیتشو رو در رو بهت اعلام میکنه فقط بگی پس که اینطور. برای همین وقتی اعلام کرد که برای بار دوم‌ جدا شده، جوری که معلوم باشه برام مهمه گفتم ععععه!! 

ادامه داد که این یکی دیگه خیلی داغون‌تر از اولی بود. و با غش‌غش خنده چیزایی تعریف کرد که حقیقتاً خنده‌دار بود. و خندیدنش از روی حرص یا انکار نبود. کم‌کم جرات کردم نظر بدم. اما نه چیزی که تو دلم بود. گفتم خب بنظر میاد چیزی که میخواستی رو بدست آوردی. هدف آدما از ازدواج همینه: بچه. وگرنه باقی چیزارو که با معاشرت‌های آخرهفته و یار موافق واسه گپ و گفت‌ و رفیق همراه، حتی با خوشی‌ بیشتر ، مرزهای شل‌تر و هزینه‌ی روانی کمتر هم میشه تامین کرد. با خودت روراست باش ‌سالی. گفت که آره ولی من پسر داشتم دوست داشتم یه دختر هم داشته باشم. به افق خیره شدم. لبامو به هم فشردم. سعی کردم یأس سایه نندازه رو‌م. یه چیزی تو سرم گفت دونت گیو‌آپ آن هر! یه قلپ از نوشیدنیم‌ خوردم. نفس عمیق کشیدم. تو چشمهاش نگاه کردم. گفتم سالی ازم‌ به دل نگیر. اما تو یا دقیقا نمی‌دونی چی میخوای یا زیادی دقیق میدونی چی میخوای. در هر صورت یه مدت هیچ کار نکن. تویی که من میبینم پتانسیل ازدواج پنجم شیشم‌ هم داری. قضیه دختر پسر داشتن نیست. بعد از ده‌تا پسر و دختر و نان‌باینری ‌هم جدا شدن محتمله. و بعد جدایی باز‌ ممکنه بگی ولی کاش یه بچه غول هم داشتم. و به سودای بچه‌غول با یه غول ازدواج کنی. چیزی که تو سرته، از این مسیر بهش نمیرسی. حالا که‌ جدا شدی. برو یه جای پرت خلوت. دور از آدما. بعد چندوقت ببین فکر شب و روزت چیه. چیزی که اونموقع هنوز رهات نمیکنه غایت توئه. و‌ مطمئن باش ازدواج چاره‌ش نیست. چیزی که باید امتحان میکردی کردی. درستو‌ گرفتی. رها کن و پرونده‌شو ببند. این فصل از زندگیت تموم شد. به این فکر کن چرا این دوتا انتخابت اشتباه بودن. که واقعا هم بودن! چرا فکر میکنی تو شرایطی غیر از شرایط فعلیت خبریه؟ اصلا چرا فکر میکنی کلا خبریه؟ چرا فکر میکنی تغییر وضعیت باعث میشه خبری بشه؟ بنظرت چرا کسایی رو انتخاب کردی که اینهمه با تو فرق داشتن؟ نه که اگه کسی شبیه خودت باشه کمک خاصی بهت بکنه. در هرصورت خودتی و خودت. اما تعمد برای انتخاب آدمی که تو عالم و لیگ دیگه‌ایه، یعنی انتخاب درد مضاعف. یعنی فرار از خود. سالی‌جون مگه دیوانه‌ای؟ شایدم هستی. ولی بعد دوبار اگه هنوز حال خودتو نمی‌دونی، بعد صدسال و صد تا ازدواج دیگه هم نمیدونی. راه کامیابی از اینجا نمیگذره عشقم. شاید از اینجا میگذره که بفهمی در هیچ وضعیت خاصی خبر خاصی نیست...یه جور علی‌السویگی‌ مطلق حاکمه. آروم‌ بگیر و تقلای بیخود نکن...اگه فقط به صدای خودت گوش کنی شاید حداقل تحمل برات راحت‌تر بشه.

  • پارودی

عجیب نیست که آنکه عمیقا میل و امید داری که قلبت را لمس کند، نهایتا به دژخیمی بدل می‌شود که به‌ سادگی و با بی‌تفاوتی قلبت را توی مشتش خواهد فشرد؟ و این همه از قدرتی‌ست که تو به او داده‌ای؟ و این همه از شدت خواهش توست؟

  • پارودی

امروز‌ سرم را‌ بالا گرفتم و به نخل‌های بلند خیره شدم‌. هیچ‌ نمیدانم چرا یاد تو افتادم. شاید دوست داشته باشی این را بدانی. که گاهی، حتی بیشتر، خیلی وقت‌ها‌‌ چیز‌هایی خالی از معنا مرا یاد تو می‌اندازد. تو که نارفیق بودی. آنوقت زیرلب میخوانم ساده‌دل بودم که‌می‌پنداشتم‌ دستان نااهل‌ تو باید رها باشد. هیچ‌ کاش و کاشکی‌ ندارم. فقط به حرف‌هایی فکر میکنم که دوست داشتم با تو بگویم.

  • پارودی