پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

کاش آدمیزاد می‌توانست یک بار در زندگی‌اش نبودن را تجربه کند. عدم را. معدوم بودن را. فلاسفه میگویند این تناقض است. چیزی که نیست نمیتواند چیزی را تجربه کند. اصلا چیزی که نیست غلط است. چیزی که می‌تواند باشد یا نباشد یک‌‌ وجود ممکن است. عدم و‌ نیستی‌‌ چیز نیست. مثل یک‌ سیاه‌چاله‌ نیست که چیزی را در خود ببلعد. حتی پوچ‌ و هیچ هم نیست. عدم عدم است. ذاتش نیستی است. ترسناک نیست؟ 

خب همین. منظورم همین است. کاش راهی بود که آدم بتواند این ترس را تجربه کند. برای یک‌بار هم شده بفهمد فرق وجود با عدم چیست. آنوقت است که می‌تواند بفهمد توی ساحت این همه وجود محصور در بعد و ماده دقیقا دارد چه غلطی می‌کند. کی قرار است اینهمه محصور بودنش توی ماده و زمان را مثل رخت چرک از تنش درآورد و بی‌اضافه همان چیزی باشد که حقیقتا هست. کی‌ می‌تواند رها از مکان و زمان باشد بی‌که شیرازه‌اش از هم بپاشد. و بعد مختار باشد. که باشد یا نباشد. اگر آن‌حقیقت وجود را نخواست، یک دکمه باشد که بزند و دیگر هیچ اثری از او نباشد. انگار هرگز نبوده. توی هیچ خاطره‌ای. هیچکجا. تخمش توی هیچ‌جا کاشته نشده و هرگز‌ نرسته. نبودش منطقی‌ترین بخش تاریخ وجود باشد. منطقی‌تر‌ از عدم وجود ِهر‌ موجود خیالی. منطقی‌تر‌‌ از نبود قورباغه‌ای صورتی در ابعاد یک‌ فولکس واگن که توی چمنزار‌ها میجهد و میچرد و با‌ هر جهش زمین را میلرزاند. با زبانش که مثل یک‌موکت خیس است چشمهایش را مرطوب نگه‌ میدارد و گاهی اگر آدمی هم رد شد در کسری از ثانیه لای موکت لوله‌اش می‌کند و می‌بلعدش. میبینی‌ این را باز می‌شود خیال کرد. نبودن این موجود خیالی و هر موجودی که اساسا بشود خیالش کرد را هنوز می‌توان تصور کرد. من آن نبودنی را خواهانم که حتی به ذهن هم نیاید. در این حد هم قابل تصور نباشد. بی‌هیچ ردی توی هیچ ذهنی و هیچ‌ ساحتی. حتی در ساحت آن خلاق برتر که این بی‌نهایت را در هفت روز آفرید.

بعد که کمی را در عدم سپری کردی، یک‌ روز یا هفته یا ماه یا چه‌میدانم چقدر -چون نبودن حتی پایان و آغاز ندارد- باز مثل یک‌ موجود معمولی -خیلی معمولی-برمیگشتی به زندگی. انگار که از چرت سبکی بیدار شده باشی. گوشی را برداری. به مادرت زنگ بزنی و‌ بگویی «راستی چه خوب کردی که مرا به این‌ ضیافت پرملال اما فرخنده آوردی و آدابش را یادم دادی. امروز روزیست که قدر تو را بیشتر از همیشه میدانم. کاش می‌شد دست‌هایت را روی صورتم بگذارم و گرمای تنت را که‌ روزی وطنم و‌ گرمای تنم بوده حس کنم...حالا که باز زنده شده‌ام. ولی خب باید بسنده کنم به تصویر دستهایت که برای خودم قابشان گرفته‌ام. برای تشکر چندشاخه لی‌لی سفید فرستاده ام پشت در.» بعد بروی و پشت پنجره به شکوفه‌های‌ گیلاس خیره شوی. به بودنت توی این سال‌ها‌ و‌ چگونه بودنت فکرم کنی.و خودت را منفک از حافظه‌ات ببینی. شبیه یکجور تناسخ. وجود‌های گذشته‌ات یادت می‌آید که اصلا نمیشناسی‌شان. اما خاطره‌هایشان را یادت هست. توی سال‌های قبل زمانی یک آرمادیلوی محزون بودی. مدتی هم شاید یک خارپشت پیر. و یک کرم کوچک ابریشم. یادت می‌آید که یک سهره‌ هم بودی. و اسب سیاه وحشی. و یک دلفین اهلی. خاطرات یک بچه‌قورباغه هم یادت هست. و یک جلبک کف مرداب. تمام این بودن‌ها را از کودکی تا لحظات گنگ نهایی یادت هست. فکر میکنی آنقدر بوده‌ای که حتی گذر زمان و عوض شدن قالب‌ها دیگر شگفت‌آور‌ نیست. برایت فرقی نمیکند که امروز با دیروز با فردا چه فرقی داشته. نسبت تو با پیرامونت هرچقدر هم رنگ عوض کند تو از بودن یک‌جور بهره داری. شاید همین نقطه شایسته‌ی جشن گرفتن باشد. 

  • پارودی