پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

واقعا بعضیاتون اینجا یا هرجا به پارتنرتون‌ در غیابش میگین «یار» ؟ بعد لابد شبای جمعه هم مجامعت میکنید به جای سکس. و کلا هم همدیگرو بانو و سرورم صدا میکنید تو خلوت؟ ازون چندشا هم هستین که تو جمع تو دهن همین و مخصوصا پسوند جان رو همچین مشدد میچسبونین پشت اسم شریکتون؟ خودتون یه جوریتون نمیشه؟ قرن چند هجریه؟ کاش کم‌سن باشین اقلا. آدم بگه‌ بچه‌‌ان. من حتی شوخیشم نمیتونم اینجوری. خدایا شکرت واقعا. که این گونه نسبتا کم و نادره. امیدوارم یعنی. چون مثلا فکر کن که قرار بود پیشرفت تمدن انسانی بیفته گردن اینا. الان از عصر پارینه‌سنگی فراتر نرفته بودیم. 

پارودی

شبای جمعه من تاملات فلسفی میکنم ریا نباشه. امشب فهمیدم از چهارده سالگی حدوداً، هنوز جوابی که قانعم‌ کنه برای این سوال پیدا نکردم. که چرا هرچی حال میده تهش به نحوی لیبل گناه می‌خوره. رستگاری و اینا که دشواری بسیار داره. عمل صالح که خیلی سخته تهشم پاداش ماداشش هم اصلا معلوم نیست چیه میفته اون دنیا و ابد و نسیه و اینا. تازه ادعا هم اینه که ما واسه‌تون راحتی میخوایم نه سختی. اشکالی نداره بهرحال. قاعده بازی اینجوره مثلا. اما درهم‌تنیدگی لذت‌ و گناه نامردیه. واقعا باید یه انگیزه میذاشتی دیگه یارب. مگه اردوگاه کار اجباریه. هی گفتی کنت کنزاً مخفیاً. انگار که حوصله‌ت سررفته بود که دست به آفرینش زدی در هفت روز و شب؟حالا دمت گرم ریخت و پاش هم کردی برامون نسبتاً، کوه و در و دشت و دریا و ماه و خورشید و کهکشان. ولی بعد اینا چه فایده دارن اگه آدم اون لذتی که میخواد نبره؟ اغلب کیف‌ها ممنوع باشد. هوم؟  واسه خاطر اینکه ما با دشواری فراوان و لذت اندک گنج مخفیت رو درک کنیم؟ که بخاطر سختی، ارزشش خیلی ملموس‌تر بشه واسمون؟ چون چیزی که راحت در دسترس نیست و با سختی کشف شده خیلی قدرش بیشتر دونسته میشه تا چیزی که در سرخوشی نصیب آدم میشه؟ اکچولی من قانع شدم قشنگ. آره واقعا. اینطوریه. هرکی نشد هم به من ربطی نداره. مسئله واقعا زوایاش برام روشن شد الان در همین مکتوب‌سازی فکر. باورم نمیشه. اینقدر ساده بود. آه شکرت خدا. ولی با اینحال شکایت دارم. همش عمرمون چقدره که بیشترشم به خودداری و سختی بگذره. قانع شدما ولی هنوز میگم زیادی سخته. کاش ارزششو داشته باشه. 

پارودی

لباتو دوزخَم کن. دودم کن. تمومم کن. ترکم نه.

پارودی

آدم‌ به یه گردنه‌ی غم‌انگیزی تو زندگیش می‌رسه‌‌ که آنچه می‌خواهد نمیبیند وانچه میبیند نمی‌خواهد. اینو بعدا باس یه پست مجزا بزنم چون واقعا زیبا بود. اما حرف اصلیم اینه که آدم به جایی از زندگی‌ش می‌رسه که یهو متوجه یه شکاف ناخواسته ای بین خودش و یه سری آدمای اطرافش میشه.که مبناش دلخجستگیه. دلخجستگی رو هرگز بعنوان سبک زندگی نپذیرفتم. در خوشبخت‌ترین حالتم هم من دنبال علتی برای پوچی زندگی‌ام. این مدل زیستن دلمشنگانه، با مذاقم جور نیست و هیچ چیز فریبنده و قابل مباهاتی نداره واسم. اما خب همیشه بعنوان یه مخدر نه یه غایت، یه حالت نه یه خصیصه، از «دلخجسته‌بازی» سودجویی نموده‌ام. اما یه برهه‌ای می‌رسه که هرچند موقتی، دیگه تحملش از جانب بقیه هم دشوار میشه. میفهمی که الان اصلا نباید مجبور به تحمل چنین چیزی باشی. جنگ تو این جنگ نیست. چیزی که باید تحملتو‌ خرجش کنی این یه قلم نیست صد درصد! اون چیزی که الان آرومت میکنه نه تن دادن به دلخجستگی، که دقیقا حذفش و خودداری از مماشات باهاش و مواجهه‌ی مستقیم با چیزیه که باید باهاش مواجه شد. نه دلخجستگی و نه حتی تحملش. یعنی شما بگو مثلا مدارا با یک مجنون. با یک قاتل سریالی. یک عوضی. احتمالا شدنی تر باشه برام تا مدارا با دل‌مشنگ و دل‌مشنگی. شاید بپرسین که این که هی میگم یعنی چه. اگه واقعا نمیدونین که بهتره ندونین. دونستنش کارتونو سخت و‌ دل‌ ِ مشنگ‌تونو تنگ می‌کنه. ایف یو نو، یو‌ نو! اگه نه یعنی دلخجسته‌این.همینجا بگم که آدما دو دسته‌ان. یا دل‌مشنگ‌ان، یا از دلمشنگیِ بقیه فراری و به ستوه‌ان. میگفتم که دلخجستگی واسه من یه مکانیزمه نه یه واقعیت. من وقتی زیادی دلخجسته‌ام یعنی یه جای کارم میلنگه. یعنی دارم زور‌‌ میزنم از یه چیزی شخصی وضعیتی گوشه‌ای گردنه‌ای دماغه‌ای عبور کنم. یعنی اگه خوشی زیر دلم بزنه حتما اوضاعم اسفباره که به این ریسمان سخیف چنگ زدم.  منی که حالت عادیم چنینه رو تصور کنید که مادر هم شدم. حیات یه موجود دیگه هم بهم بنده.تازه من خوبشم. هنوز هویتمو‌ گم نکردم. عناصرم همون عناصره. فقط حالتام متغیره. ولی بهرحال این ویژگی رو دارم که تو هر موقعیتی ناچاراً به زوایا آگاهم. و آگاهی‌م واسم وظیفه آفرینه متاسفانه! نهایتا بتونم با اتکا به حس ششم قوی‌م یه جوکر خوبِ مافیای دورهمی‌تون یا حرفه‌ایِ کاربلدتون باشم که تیرم کار کنه. همین من ممکنه بعضی روزا بزرگترین دغدغه‌م این باشه که چرا بچه‌م پوپ نکرده. و اگه کرده کیفیت و کمیتش به چه صورته. بعد من باید با کسایی هم مباحثه بشم که دغدغه شون اینه که رنگ تم دورهمی و تزیینات چی باشه؟  یا نه اصلا حتی دغدغه‌های والایی چون خودشکوفایی در دنیای مدرن‌. یعنی هرم مازلو رو ازتون بگیرن انگار رگتونو زدن حرفی دیگه ندارین واسه گفتن؟ ببینین بچه‌ها دیگه من هر شکوفایی میخواستم بشم شدم. الان نه که نتونم، اصلا حتی نمیخوام که شکوفاتر ازین بشم.  پیشنهاد من واسه رنگ تم هم اینه که واستیم رییس که پوپ کرد من اطلاع بدم چه رنگیه همونو بکنیم رنگ تم. که قاعدتا از طیف قهوه‌ای خردلی خارج نمیشه. یعنی بسیار امیدوارم نشه. الان دغدغه‌م فقط یه ساعت خواب راحته. لش کردن و یه سریال دیدنه. حتی لش کردن و سریال ندیدنه. خیره شدن به دیواره. اینه که کِی این بچه رو سیر کنم کی بخوابونمش کی خودم یه دسشویی بی حضور بچه لای پاهام برم. نیازهام سروایواله. (بماند که تو ام که گذاشتی رفتی این وسط) همه هرچقدرم بگن درک میکنن، نوع عملکردشون و‌ توقعی که از آدم دارن اگه خلاف اینو ثابت کنه یعنی‌ کشک. یا مثلا میخوان با یه برخورد عادی با تو چون همگان، اثبات کنن که چیزیت نیست و خوب میشی؟ خب این که دیگه وا اسفاه داره. اساسا امیدواری دادن به من با این قِسم روشا انقدر معلول و لِیمه، کانّه به آدم قطع عضو شده بگی ازیزم به عضو قطع شده‌ت فکر نکنیا غصه‌شو نخوری . اونجوریه بی‌اثریش. حالا ممکنه برای کسی سوال بشه پس چه خاکی میکنی سرت اینجور مواقع. خودتو چطو امیدوار میکنی. عرضم به درزتون که من هرگز خودمو امیدوار نمیکنم. اگه ناامید شده باشم دیگه شدم. چیزیه که شده. در‌ مواجهه با وضعیت قهوه‌ای، راه‌حل اولیه‌ام همیشه پذیرشه. چیزای دیگه‌ای هم هست که به مرور بهش خواهم پرداخت. حالا سوای رفتار با خودم، این که باید دلخجستگی یه عده رو بعنوان یک سبک زندگی و یا  وضعیت قابل تحسین تحمل کنم یه ور، اینکه باید از جهت حفظ اتیکت‌ باهاشون همراهی هم بکنم یه ور دیگه. و این عنقریبه که جرَم بده.  اینو دیگه شورش میکنم و بهیچ وجه زیر بارش نمیرم. اما چون خسته‌‌ام و توانشو‌ ندارم، از مکانیزم فریز استفاده میکنم. یا همان موش‌مردگی. کسی از یه جسد توقع همراهی نباس داشته باشه قاعدتا. آری بهتره همین کارو بکنم. 

پارودی

این شب عزیز جمعه رفتم برا دعا و توبه و تزکیه‌ی نفس. تا یادم نرفته مطالب حاج‌آقا رو خلاصه کنم. فرمودن که ما مثل مسیحیت یک آیین‌ طاقچه‌ای نیستیم واسه دکور و آخرهفته(اینو نقل به مضمون میکنم). و همچنین گفتن که از ابتدای عالم این صحنه برپا شده برای یک‌ اتفاق مهم و تمدن‌ساز و تاریخ‌ساز. که من متاسفانه نفهمیدم آخرش کدوم اتفاق رو‌‌ میگفت از بس کنارم اومدن نشستن حرف زدن. فهمیدم که پنج‌تا ستون مهم داشت( توحید و نبوت و ولایت و دعوت و وعده) و در سه پلتفرم دینی که یکیش غدیر بود و دیگری ظهور، اجرا میشه! و سومین خاطرم نیست. این از این. سر نماز هم یک بچه‌ای تمام مدت دو رکعت آخر‌ رو‌ با دهنش صدای باد معده(یا روده) درمیاورد و من هرچه سعی کردم متوجه سنگینی بار گناهانم و جایگاه خودم در پیشگاه خدا باشم و نخندم، مقدور نبود. به فرزندان خود ادب بیاموزید لطفا. بعد آخر مراسم یه پسر نوجوون افغان که خیلی وقتا میخوند، یک نوحه فکر‌کنم‌ از کریمی خوند و بشدت حالی به حولیم کرد. گفتم خدایا من قول میدم به فرزندم مداحی یاد بدم. (شما هم به فرزندان خود مداحی و انگلیسی و برنامه‌نویسی بیاموزید) کاش خوش‌صدا شه مثل مادرش. بتونه دل‌هارو اینجوری روانه‌ی کربلا کنه. حالا چندروز پیش تولد فرزند دوستم بود، همش که نوحه داریم گوش میدیم این مدت ولی به این مناسبت استغفاری کردم ‌و تولدت مبارک اندی رو گذاشتم که یه ویدئو با رییس بگیریم واسه تبریک و بفرستیم براش. که طی آن، رییس رفت روی اسبش که شبیه موتوره، و خیلی ژانگولری قر ریز قشنگی هم داد. حرفه‌ای بود و من‌ خودم توقع نداشتم جا خوردم. و دروغ چرا که اندکی هم حال کردم با مهارتش. متاسفانه به همین ایام نحس عزا قسم، خدا شاهده از همون روز، ما دیگه با اندی عجینیم. اگه ذره‌ای انحراف از "touladdeh" (تولد) اندی پیش بیاد بسرعت تذکر میگیریم که برگردون رو اندی. فقط و حتما هم باید اندی باشه. به واقع دارم پشیمون میشم از متولد شدن خودم و فرزندم و باقی انسان‌ها.  با اندی پا میشیم، میخوابیم‌ میخوریم حموم میریم دسشویی میریم نماز میخونیم تلفن صحبت می‌کنیم و زندگی می‌کنیم و اگر دور از جونم همین الانا بمیرم با آهنگ اندی، در پاسخ به من ربک‌ من امامک من فلانک با سربلندی مسخ‌شده‌ای فریاد خواهم زد:همانا اندی. اندی. اندی.

پارودی

من در نظر داشتم به جد حماسه بیافرینم یوم‌الله پنج نوامبر. تصمیم خودمو گرفته بودم. توی این زمین بازی، شما بعنوان یک مسلمان غیور طبعا باید بین بد و بدتر، بدتر رو انتخاب کنی. پرواضحه که دلقکی که می‌خواد حیثیت بربادرفته‌ی اِمِریکا رو برگردونه و دوباره گرِیتش کنه به ضرر همه جز خودش کار میکنه و قراره دهن بقیه رو صاف کنه که رشد و پیشرفت برای مردم خودش به ارمغان بیاره. تا اینجاش که واضحات بود.اینکه خود امریکاییا اینو نمیفهمن دو علت زیبا داره یکی اینکه اساسا امریکایی معنا نداره دیگه. امریکا فقط یه مقصد مهاجرته. دسته دسته جمعیت میاد میشه عددش. سیاهی لشکرش. بعد چندسال پاس کف دستته و با یه وجد و شعف کودکانه‌ای داری پای پرچم قسم میخوری که اگه لازم شه اسلحه هم دست میگیری واسه این خاک. لازم شه آدم هم میکشی. چرا نکشی. چی بهت نداده که بخاطرش نکشی. رشد و پول و پیشرفتی که نداشتی رو خیلی منطقی ریخته به پات، حس غرور کاذب یا صادق داده بهت. تا ابد تو رو‌ مدیون خودش کرده. میشی خرش. بنده‌ و برده‌ش. تصورت اینه که این قضایا به یدِ باکفایت خودت شده.خب. البته درسته.هیچکس جز خود آدم نمیتونه با خود آدم  چنین کنه. بگذریم. این از این. دوم اینکه الان ذهن باز خیلی مده. اذهان باز و‌ روشنفکری که اونقدر بازن که دیگه مغز کلهم افتاده بیرون ازش. این البته بیشتر واسه همون جماعتیه که میگن باید همه‌چی رو تالریت کرد و باهاش ساخت مخصوصا ازدواج همجنس‌گرایان و فلان.اما بهرحال، این به نفع ماست. به نفع من اقلیت. چون همین نگرش، به من اقلیت، من متفاوت واگرا اجازه داده آشیون کنم اینجا. بهم امنیت خاطر داده. پس اینو بهرحال باید نگهش داریم. پس قطعا کامالای قشنگم انتخاب منه. به نفع ما و به ضرر خود. مضافا که حالا کلا نتیجه بعکس هم بشه مهم نیست. دو سر برده بنظرم. اون کله‌نارنجی شارلاتان، اومدنش هم یه جور تفریحه. من درسته که هرگز دلم باش صاف نمیشه واسه غلطی که رأساً مرتکب شد اون ژانویه‌ی کذاییِ بیست بیست. اما همونقد که حرفاش مغز یک آدم فهمیده رو تریت میکنه، خوراک خنده هم ه‌ست افاضاتش. بهرحال خواستم بگم منصرف شدم. خیر. حماسه نمیافرینم بچه‌ها. بخاطر صحنه‌ی آخر همایش پریشب. جوری این کاملای حریص بوس و بغل کرد این پیری بایدنو و تو چشماش نگا کرد گفت دوست دارم، اون پیری ام کنار جیل بینیشو کرد تو موهاش بوسش کرد که من یه لحظه فکر کردم راسی راسی فیلمه. ینی اینا کلا ما واسه‌شون تماشاچی‌ایم. میشل و باراکم که زن و شوهرن چنین جلافتی نکردن والا. چرا باید به این سیرک پا بگذارم؟ من رجیستر نکردم که این صحنه‌ها رو ببینم وگرنه نتفلیکس بود. خلاصه نه. هرگز. مگه چی بشه کی وساطت کنه.

دیگه اینکه یهجوری سوت و کوره همه‌جای دنیا که انگار همه پای عمود سیصد و شونزده قرار کردین با هم. التماس دعا بخدا. ما که جامانده‌ایم و اینا.

پارودی