پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

۱۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

اینکه کسی در ارتباط با تو، مصرانه بخشی از حقیقت خودش را فاش نکند، اما از تو و ترجیحاتت که خبردار شد، نقابش را کمی پایین بیاورد و عامدانه -اما نامحسوس- آن بخشی از حقیقتش را که مورد نظر توست برایت فاش کند، اگر کیوت نیست پس چیست؟ هان؟ همین تلاش بانمک را باید بخشید به نیات سیاست‌ورزانه‌ی ابتدایی و یک مثبت گذاشت جلوی اسمش.

  • پارودی

ساعت ۹ خوابیدم، ۲ پاشدم و چیزی توی سرم پرسید اینهمه زود خوابیدی که چه؟ تو که بیش از چهارساعت خواب شب هم لازم نداری. و دیگر نگذاشت بخوابم. تنم سپاسگزار همین چندساعت خواب بود،جز کمرم البته که همیشه ساز مخالف است و شورش کرده و رهایی از همه‌ی بارها را می‌خواهد. دلم خواب دوباره می‌خواهد. رفتم یک دمنوش پیدا کردم رویش نوشته بود ضدافسردگی و استرس و بیخوابی. انداختمش توی آب‌جوش. گشتی توی خانه زدم و نوشیدمش که بخوابم. حالا نه‌تنها افسردگی و استرس و بیخوابی‌‌ام‌ دوا نشده، که معده‌درد هم افزود. لعنت به همه امیدهای ناامید‌شده. و دردهای افزون‌شده. لعنت به ادعاهای دروغین. لعنت به بارقه‌های امید آنگاه که جان می‌گیرند و زود خفه می‌شوند. لعنت به شب آنگاه که روی‌ سینه‌ فرود می‌آید. لعنت به ذهن فریبکار که وعده می‌دهد اگر بخوابی همه‌چیز درست می‌شود، یا دست‌کم ازین بدتر نمی‌شود. لعنت به دست‌هات ...که رهایم نمیکنند. لعنت به درد معدهو لعنت به همه دمنوش‌های عالم. کاش حالش را داشتم یک کمپانی احداث کنم که دمنوش شفابخش هرکس را تولید کند. بعد سفارش میگرفتم. درخواست‌ها احتمالاً چیزی ازین قبیل می‌بودند: ضد فریب‌خوردگی. ضدتنهایی مزمن. ضد رخوت و کرختی عصرهای جمعه. ضد بیقراری صبح‌های پنجشنبه. ضد تخیلاتِ تیره‌ی شب‌های تارِ زمستان. سرخوشی‌آور جهت شب‌های لعنتی که فکر تو چنگ میزند و رها نمیکند. بعد صداقت را صددرصد رعایت می‌کردم و روی دمنوش‌ها مینوشتم: فقط وقتی اثر می‌کند که شما واقعا بخواهید.

  • پارودی

من همیشه با خودم اصولی داشته‌ام، یکیش اینکه آدم قدر داشته‌هایش را بداند و عرض اندامِ بیخود نکند. بعد ولی یک اصل خنده‌دار متناقض دیگرم هم اینست که آدم جوری بچرخد که اگر اشتباهی چشم نامحرم به پوشش کمتر از عرف شخصی‌ کسی افتاد، آدم روی پیشانی‌اش که کوبید، بتواند بگوید:«باز حداقل خوب بودم!» یادم افتاد به عروسی امیر که از رختکن درآمده بودم و چشم تو چشم باهاش شده بودم و بعد فرار کرده بودم‌ تو و صورتم را که توی دستهام‌ گرفته بودم از خجالت اینکه در لباس نیمه‌عریان مرا دیده، گفته بودم باز خوب شد موهام مرتب بود و آرایش داشتم! بعد یاد عروسی خودم افتادم که برادرشوهرم همان دم حجله مرا در بهترین وضعم که لباس عروس باشد دیده بود. اولش کلی گریه کرده بودم و فحش به زمین و زمان داده بودم و بعد خودم را اینطوری دلداری داده بودم که «حالا باز خوبه قشنگ بودی!»بعد یک به یک لحظه‌هایی در یادم آمد که کسی که نباید، مرا دیده و بعد دیدم الحمدلله این اصل را رعایت کرده‌ام و خاطرم جمع شد و رفتم که با آسودگی سر به بالین نهم و حل این تناقض را به فردای موعود موکول کنم.

  • پارودی