ساعت ۹ خوابیدم، ۲ پاشدم و چیزی توی سرم پرسید اینهمه زود خوابیدی که چه؟ تو که بیش از چهارساعت خواب شب هم لازم نداری. و دیگر نگذاشت بخوابم. تنم سپاسگزار همین چندساعت خواب بود،جز کمرم البته که همیشه ساز مخالف است و شورش کرده و رهایی از همهی بارها را میخواهد. دلم خواب دوباره میخواهد. رفتم یک دمنوش پیدا کردم رویش نوشته بود ضدافسردگی و استرس و بیخوابی. انداختمش توی آبجوش. گشتی توی خانه زدم و نوشیدمش که بخوابم. حالا نهتنها افسردگی و استرس و بیخوابیام دوا نشده، که معدهدرد هم افزود. لعنت به همه امیدهای ناامیدشده. و دردهای افزونشده. لعنت به ادعاهای دروغین. لعنت به بارقههای امید آنگاه که جان میگیرند و زود خفه میشوند. لعنت به شب آنگاه که روی سینه فرود میآید. لعنت به ذهن فریبکار که وعده میدهد اگر بخوابی همهچیز درست میشود، یا دستکم ازین بدتر نمیشود. لعنت به دستهات ...که رهایم نمیکنند. لعنت به درد معدهو لعنت به همه دمنوشهای عالم. کاش حالش را داشتم یک کمپانی احداث کنم که دمنوش شفابخش هرکس را تولید کند. بعد سفارش میگرفتم. درخواستها احتمالاً چیزی ازین قبیل میبودند: ضد فریبخوردگی. ضدتنهایی مزمن. ضد رخوت و کرختی عصرهای جمعه. ضد بیقراری صبحهای پنجشنبه. ضد تخیلاتِ تیرهی شبهای تارِ زمستان. سرخوشیآور جهت شبهای لعنتی که فکر تو چنگ میزند و رها نمیکند. بعد صداقت را صددرصد رعایت میکردم و روی دمنوشها مینوشتم: فقط وقتی اثر میکند که شما واقعا بخواهید.