توی تاریکی مطلق به این فکر کردم که از زندگی اگر همین امشب را برگرفته باشم، کفایت کرده. اینکه از پس هزار سال حیات اجداد و نیاکانم و هزار زنجیره علت و معلول، منی رقم بخورد که حالا بخواهد که نشسته باشد میان سیاهیها. تکیه به ستون داده باشد و گونه به گونهی گرم طفلش گذاشته و گذشته باشد از هرچه بوده. غم مقدسی میان سینهاش باشد و بخاطر وجود آن غم شکرگزار باشد. از میان تمام غمهایی که دنیا برای عرضه دارد من این یکی را برگزیده بودم. انتخاب کرده بودم که آنموقع آنجا باشم. و محزون. و همین لحظات کافی بود تا ثمرهی عمرم باشد. که فکرکنم «حتی صارت کالخیال» چقدر میتواند حالت مقدسی باشد. بیکه کسی باشی که جنینِ معصومِ بیجانشدهای در تنت نهفته باشد. اینکه بفهمی ناحلة الجسم و منهدة الرکن گاهی نزدیکترین حالات، نه به دخترِ پدر از دستداده که، به مادر بودن است. بیکه حتی از آن نور در تو خبری باشد، وجود همین غم در تو نشانهایست. و اشارهای. به رسالت رنجها. و شاید حزن تو صدچندان بشود یا نشود که حتی کسی را به آن بزرگی هم نداشته باشی که به او بگویی غسِّللی بالیل کفِّنی باللیل و دفِّننی باللیل. نه که شکوه از بیکسی! شکوه از اینکه فرقی نمیکنی. فرقی نمیکند. که چه کسی باشی و به کجا و چه طور دفن شوی. اگر رسالت رنجها را درنیافته باشی. آدمها رنجهایشان را نه، اما حزنهایشان و بهای حزنهایشان را خودشان انتخاب میکنند.