هیچوقت فکر نمیکردم به جایی تو زندگیم برسم که مجبور شم به شیشتا عروسک ریز و درشت که قطار شدن کنار دیوار و لا و لوشون بچهی خودم هم (احتمالا) هست، یکییکی با رعایت نوبت یه قاشق غذا بدم توأم با صدای ملچمولوچ اغراقشده و بهبه و چهچه الکی، بلکه دوقاشق ازون قاشقها به شکم طفل منم بره. و اگه رفت، از تمام روزم احساس رضایت کنم؛ و فکر کنم که چه لذتها پیش از این بیهوده بودن. مادرانگی یعنی بازتعریفِ تمام مفاهیم زندگی.حتی ابتداییات. خدایا شکرت.