ترحم برای من (و احتمالا خیلیها) سه وجهه داره. یکی ترحم از سر شفقت و محبت مثلا نسبت به یه آدم ناتوان (فیزیکی یا ذهنی) یا یه طفل معصوم، یکی نشونگر این حس که اینو خدا زده دیگه من نباید کاریش داشته باشم و چیزی از دست کسی براش برنمیاد جز خودش.(که بهندرت پیش میاد اینجور ترحم) و سومی هم اینکه آخه چرا اینطوری میکنین با خودتون؟ در این مورد اخیر حس میکنم واقعا اون شخص بیکه بفهمه داره قربانی چیزی میشه که ازش توقع عکس داره. اینجور ترحم رو اخیراً زیاد تجربه میکنم و ازش معذبم. دیروز وقتی تجربهاش کردم که کسی داشت برام تحلیلِ _از نظر خودش_خیلی عمیقِ سیاسیشو از وقایع اخیر دنیا میگفت. دلم واقعا سوخت...نزدیک بود گریهام بگیره. با خودم گفتم آخه چرا شرایط باید جوری باشه که کسایی که منبع سوادشون ویدئوهای فورواردی واتساپ و استوریای فک و فامیله، مجبور باشن تحلیل سیاسی کنن؟ چرا؟ به کدامین گناه آخه باید بیفتن تو این وادی. سکوت چرا دیگه محترم نیست؟ هیچی نگفتن به این زیبایی. چرا کسی نمیخوادش؟ جهانبینی رانندهتاکسیای چرا باید فراگیر بشه؟ دنبال مقصر هم نیستم در این بلبشو. منحیثالمجموع دیگه تقصیر هیچکس نیست. آهان چرا، جبر زمانه. افتادم به یه دِترمینیزم قشنگِ گوگولی. راضی هم هستم. فقط ناراحتم که باید در سکوت گوش بسپارم به این تحلیلهای منوّر. چون همهمون مجبوریم. من مجبورتر. و حقم هم هست. چون در مرکز تنش دنیا متولد شدم و به راحتی(!) ازش مهاجرت کردم و خودمو خلاص کردم لابد.