پارودی

تقلای آدمی برای زیستن به گریه‌ام می آورد

کاشکی کاشکی کاشکی قضاوتی قضاوتی قضاوتی در کار در کار در کار

ترحم برای من (و احتمالا خیلی‌ها) سه وجهه داره. یکی ترحم از سر شفقت و محبت مثلا نسبت به یه آدم ناتوان (فیزیکی یا ذهنی) یا یه طفل معصوم، یکی نشونگر این حس که اینو خدا زده دیگه من نباید کاریش داشته باشم و چیزی از دست کسی براش برنمیاد جز خودش.(که به‌ندرت پیش میاد اینجور ترحم) و سومی هم اینکه آخه چرا اینطوری می‌کنین با خودتون؟ در این مورد اخیر حس می‌کنم واقعا اون شخص بی‌که بفهمه داره قربانی چیزی میشه که ازش توقع عکس داره. این‌جور ترحم رو اخیراً زیاد تجربه میکنم و ازش معذبم. دیروز وقتی تجربه‌اش کردم که کسی داشت برام تحلیلِ _از نظر خودش_خیلی عمیقِ سیاسی‌شو از وقایع اخیر دنیا می‌گفت. دلم واقعا سوخت...نزدیک‌ بود گریه‌ام بگیره. با خودم گفتم آخه چرا شرایط باید جوری باشه که کسایی که منبع سوادشون ویدئوهای فورواردی واتساپ و استوریای فک و فامیله، مجبور باشن تحلیل سیاسی کنن؟ چرا؟ به کدامین گناه آخه باید بیفتن تو این وادی. سکوت چرا دیگه محترم نیست؟ هیچی نگفتن به این زیبایی. چرا کسی نمی‌خوادش؟ جهان‌بینی راننده‌تاکسی‌ای چرا باید فراگیر بشه؟ دنبال مقصر هم نیستم در این بلبشو. من‌حیث‌المجموع دیگه تقصیر هیچ‌کس نیست. آهان چرا، جبر زمانه. افتادم به یه دِترمینیزم قشنگِ گوگولی. راضی هم هستم. ‌فقط ناراحتم که باید در سکوت گوش بسپارم به این تحلیل‌های منو‌ّر. چون همه‌مون مجبوریم. من مجبور‌تر. و حقم هم‌ هست. چون در مرکز‌ تنش دنیا متولد شدم و به راحتی(!) ازش مهاجرت کردم و خودمو خلاص کردم لابد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر شب

با اینکه هرسال هست و تکراریه، ولی همیشه هم درست وقتی از راه رسیده که استیصالْ یادت برده راه کدومه چاه کدوم. انگار که هرسال درعین اینکه همه چیو می‌دونی، بازم غافلگیر میشی. و این اگر قشنگ نیست، پس چیست؟  همینا برای من کافیه. و هیچ چیز دیگه‌ای فعلا نتونسته قداست این تقویم و این زمان‌بندی رو برام زیر سوال ببره. همه‌اش هم ممکنه صرفا قدرتی باشه که ذهن به این تقویم میده. و چیزی جدا از ذهن نباشه. چه فرقی میکنه ولی؟ اثرش اگر همونه. اصلا تو بگو همه چی ریشه تو یه انتزاع زمینی و ساختگی داره، نه قدسی. در همین حد که باور تو ــ که قدرتمندترین چیز دنیاست ــ به این مختصات زمانی این قدرت رو داده. خب اساساً همین که چنین امکانی هست، چنین ایده‌ای وجود داره، که هرسال در موقع خاصی به این چالش کشیده بشی که چنین کنی. دست از کارهایی برداری. به کارهای دیگه‌ای مشغول بشی. توانمندی‌هاتو بسنجی. عادت‌هایی ــ حتی به اجبار‌ــ ایجاد کنی که معنای متفاوتی به روزها و شب‌هات بدن. همین چیز خاصیه. هر آیین و مسلکی برای خودش از این تقویم‌ها داره. یعنی که میشه گفت این یه نیاز فراگیره. که آیین‌های زمینی و حتی کالت‌ها هم به تبعیت از قدسی‌ها ابداعش می‌کنند.  ریتریت‌های سنگین ده روز سکوت و بیست روز فلان و اینترمیتنت فستینگ و این داستانا. البته که متنفرم ازین که برای موجه کردن یه اعتقاد یا یه امر عبادی ، مثالای چیپ اینجوری بیارم. بنظرم توضیح امر عبادی  اونم به این شکل، یه دفاع خیلی‌خیلی ضعیف و خیلی‌خیلی غیرضروری از یک امر عبادیه که اسمش روشه: امر عبادی. ریشه تو عبودیت داره و ماهیتش روشن‌تر از روزه. چرایی نداره که توضیح بخواد. نه که نشه فهمید چرا. میشه اتفاقا. ولی چراییش اینا نیست. و اینا دلیل انجامش نیست. اینا فقط واسه ناظران بیرونیه. یعنی کوت آوردن از تحقیقات جدید که  گشنگی کشیدن چقد مفیده و اینا دیگه خیلی بساط عجیب و چندش‌ و تنزل‌دهنده‌ایه؛ واسه کسی که فقط از بیرون واستاده نگاه می‌کنه، باز یه چیزی. نباید اینجور فکر کنم، ولی با این‌حال فکر می‌کنم کسی که به این توجیهات نیاز داره برای انجام این چیزا، بهتره خودشو اذیت نکنه و همون کاری که دلش می‌خواد بکنه. ولی هدفم از این قیاس این بود که به خودم حالی کنم انسان مفلوک بیچاره، با هر آیین و مسلکی، نیاز داره به خودش یادآوری کنه توانمندی‌هایی داره. که ازش غافله. اگه بخواد می‌تونه از زندگیِ باری به هرجهت و بوالهوسانه‌ای که همه چیز همه‌وقت مجازه فاصله بگیره. می‌تونه جا برای چیزای دیگه‌ای باز کنه. میتونه عادت‌هاشو باز بینی کنه. امیال زیستیشو. خواب و خوراک و شهوتشو. مدل دیگه‌ای نظم بده. جوری که ذهنش فاصله بگیره از چیزهایی و  درگیر چیزهای متفاوتی بشه. اگه بخواد می‌تونه و اگه نمی‌شه، یعنی خودش نخواسته. همین. تقویم‌ و تاریخ‌بردار نیست این‌ توانمندی، اما اونقدری سخت هست که به مدت مشخصی برای اثباتش کافیه! سیری که طی میشه روز به روز. زمان‌بندیش، همه جزییات این ریچوال. ویژگی شب. خاص‌تر بودن یک‌سری شب‌ها. خاص بودن وقتی از شبانه‌روز مثل سپیده‌دم. وردها و ذکرها و هرچیزی که جزیی از این مناسکه، برای منی که اسیر جزییاتم، زیادی درگیرکننده و زیادی فشارآورنده و کلا بسیار زیادیه و طبعا از یه جایی به بعد به خودم نوید می‌دم که دیگه چیزی نمونده... تا بازگشت به اون بی‌قیدی و بی مرزی. اما هم‌چنان با شناختی که از خودم دارم فکر می کنم هرجای دیگه دنیا با هر آیینی/بی هرآیینی متولد شده بودم، چیزی که من رو جذب این مسلک می‌کرد احتمال زیاد همین ماه و ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌های این تقویم بود؛ و وزنی که به  شب_این مخلوق عجیب، این محبوب من از شبانه‌روز _می‌ده. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

شدشد نشدنشد

یه وقتا هم آرزو می‌کنم کسی جایی منتظرم باشه و خیلی اتفاقی برسم بهش. انگار که می‌دونستم ولی واقعا نمی‌دونستم. بهش برسم و بگه چقد دیر اومدی پس. بگم اصلا نمی‌دونستم کسی جایی منتظرمه. بگه وا. بگم گم شده بودم انگار. بگه حالا که پیدا شدی. بگم فکر نمی‌کردم برسم؛ بگه رسیدی دیگه حالا بقیه‌اش مهم نیست. بگم ولی… بگه خفه‌شو دیگه. بعدم سرمو بذاره رو شونه‌اش. بی‌حرف. یه ساعت نم‌نم و فین‌فین ببارم. یه دستمالم نداشته باشه تعارف بزنه و بوی ادکلن گردنش هم رو مخم باشه. همینا باید بس باشه برای دووم‌ آووردن.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

ادامه‌تر

برعکسِ تجربه‌‌ی دوست داشتن و دل‌بستن که شبیه اینه که بعد یه سفر طولانی برسی خونه‌ات؛ بارتو بذاری زمین؛ خستگی درکنی؛ شکست عاطفی یا عشقی یا چیزی شبیه این‌ کلیشه‌ها‌ مثل اینه  که یه روز کلید که میندازی ببینی در باز نمیشه. قفل عوض شده. ببینی یه‌مشت غریبه از تو آشناترن به این خونه. بیگانه‌ای با کسی که خونه‌ی امنت دیده بودیش، اینطوریه. ولی اونقدر هم نسبیه که تعریفش بیهوده‌ست. حرفم اینه که اون حس شکست، یک لحظه‌ست نه یک فرایند. فرایندی که به شکست منتهی میشه اسمش یه چیز دیگه‌ست. شکست یک آنه. اون آنی که همه‌چی آوار میشه. که تلاش‌هات، اعتمادت، تصوراتت، تخیلاتت برای راه دادن کسی به حریم خونه‌ات، به تجربه‌ کردن حسی با تو، به اون لحظات عریان، اون حس‌های برهنه که مثل گنج نگهش داشتی، به چیزی کاملا عکسِ اونچه که فکر می‌کردی منتهی میشه. چیزهای قشنگ رو به اشتراک گذاشتی، حس‌های ناب و احساسات خاص رو تجربه کردی، سرمست شدی، گفتی و‌ گفتی و شاید هم گاهی چیزکی شنفتی، ولی مدام منتظر باز شدن دری بودی. که باز نشده. جایی می‌خواستی بری با اون آدم که نبردنت نیومده باهات و نمیاد. خودت رو می‌بینی که با دست خالی ایستادی و سرمایه‌هات سوار باده. اون ثانیه‌های عزیز، اون برهنگی و بی‌نقابیِ اون لحظات، اون درخشش ابدی ذهنت در اون ثانیه‌ها _که فکر می‌کردی تو رو به تجربه‌ی بی‌نهایت متصل می‌کنه_فقط خرج راهی به مقصد اشتباهی شده. نه که از اولش با کسی به اشتراکش گذاشته بودی به امید چیزی، بلکه حس می‌کردی اون فرد اونقدر توان دودوتا چارتا داشته که بدونه تو داری چی رو باهاش شریک می‌شی. ولو که این داستان‌ها این حریم‌ها لغزنده و نسبی‌ان، و اگر  این حس‌ها متقابل نبوده و اون حس نکرده به جای خاصی رسیده،کمِ کم، فراتر رفتن تو از تعاملت با دیگرانِ عادی و غیرمهم رو با تعامل تو‌ با خودش قیاس بکنه. اعتراف صادقانه‌ی تو رو به هیچ نگیره، کم‌ِکم قبل اینکه بهت بگه تصمیمش چیه، به تو در هضم کافی نبودنت کمک کنه، بهت زمان بده بفهمی قراره چی بشه. تو هضم سوگواری برای چیزی که اینهمه اعتماد خرجش شده کنارت باشه و بعد، هرجا که خواست بره. 

دریغ اما برای این‌جور‌ وقت‌هاست. حسرت و‌ داغ برای همین لحظه‌هاست. که تمام داشته‌های تو،  برای دیگری مهمت پوچ باشه که هیچ، تورو -به اذعان- به هیچ دژ محکمی که راه نداده‌باشه هیچ، به اون‌ سرزمین ناشناخته، اون حس‌‌های ناب و خاص ِکسی نبرده که هیچ، مال‌باخته و عریان و تنها و خسته به جایی رسیده باشی که بیاسایی، و تازه بفهمی اشتباه رسیدی و فقط دور‌تر شدی.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

ادامه

یه فرایند مدت‌دار و زمان‌بره. دوست داشتن و دل‌بستن. شبیه ساختن خونه‌ست. نه خشت به خشت آجر به آجر، که اونم میشه، اما بیشتر شبیه شکل دادن یه فضای امنه. مثل وقتی که دونفر موو‌این می‌کنن یه خونه. به این نتیجه می‌رسن اون فضای امن بینشون باید قابل تجسم و‌ ملموس بشه. برن جایی که رو یه کاناپه بشینن رو یه تخت بخوابن سر یه میز غذا بخورن، بی‌تزاحم. یه‌چاردیواری بی‌روحو بکنن جای امنشون. گوشه گوشه‌‌شو با سلیقه‌ی هم بچینن. عکسای مشترکشون، یادگاری‌ دیدار‌هاشون..هرچی که یادآور عزیز بودن اعتمادیه که دارن. چیزهایی که به اینجا رسوندتشون. این مرحله همونقدی که قشنگ و خواستنیه، ترسناکه. سرآغاز سرنگونیه. سرآغاز خاطرجمعی، سرآغاز ملال. سرآغاز وادادن از جلب اعتماد کسی. لنگرگاهه. ولی سکونش فریبه. امنیتش دیربه‌دست‌اومده، اما دیرپا نیست. اتفاقا هرچی دیرتر به دست اومده بیشتر هم فریب می‌ده. فکر می‌کنی که اینهمه زحمت کشیدی و حالا دیگه وقت یه نفس راحته.  غافل ازینکه جای واستادن و جشن گرفتن، باید پارو‌زدن دوتایی رو تازه یادگرفت. یکی از سخت‌ترین کارهای روی زمین همینه. اگه فکر می‌کنین خیلی خوش‌بختین، با پارتنترتون پاشین برین کایکینگ، همون قایق پارویی. می‌فهمین که تا حالا زندگی روی خوششو فقط نشونتون داده. جهت و نیروی باد، موج، توان و رمق خودتون، توان و‌ رمق پارتنرتون، انقد قضیه رو پیچیده می‌کنه که اگه حرفه‌ای نباشین، که اغلب آدما نیستن، بالاخره یکی وا میده میگه خودت بزن. بعد یه مدت اون هم خسته میشه میگه حالا تو بزن. خلاصه در بهترین حالت تصمیم می‌گیرین نوبتی پیش برین و گاهی هم شاید انگیزه‌ی بقا ناچارتون کنه که منطبق بشین و از یه بادی موجی دست‌اندازی چیزی رد شین. اینا همه مقدمه‌ی اون لحظه‌ایه که بالاخره یکی به خودش بیاد ببینه همشو یا بیشترشو اون پارو زده. و دیگه بسه. و دیگه خسته‌ست. اون یکی هم که الردی خسته افتاده و میگه پارتنر واسه همین وقتاست دیگه. اینجای زندگیه که مثال از خونه‌ی امن رو زمین سفت، شیفت میکنه به قایق روی موج.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

خلاصه‌

آدم یک‌سری لحظات خیلی قشنگ داره که حاوی حس‌های خیلی خاص و برانگیزنده‌ی احساسات خیلی خاصند و اغلب هم از شدت قشنگی بسیار خصوصی‌ان؛ تمام تلاش آدم برای دوست داشتن و دوست‌داشته شدن، دل‌بستن و دل‌بسته کردن برای همینه که کسی رو به این لحظه‌ها و حس‌ها و احساسات خاصش راه بده، و کسی هم آدم رو به اون لحظه‌ها و حس‌ها و احساسات خاصش راه بده. 

موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی

بگاوو*

سلطه‌طلبی ترامپ اینجوریه که کمک هم می‌خواد بکنه واسه عقده‌های حقارت خودشه. اگه طرفش ذلیل و‌ خوار بیاد جلو که خوبه، اما اگه با عزت نفس بیاد، عزمش‌و‌‌‌ جزم می‌کنه به خفت بکشونه طرفو. زلنسکی بدبخت هم فهمید که نچ! بهتره بره با همون پوتین ظالم هرجور شده بسوزه و بسازه، تا امیدوار باشه ترامپ لاشی کاری براش بکنه. 

*بگاوو: تجربه‌ی بگ*یی آشنا.

موافقین ۲ مخالفین ۰
پارودی

باز آی و خودت خواب زمستانی من باش

به صد ترانه تو را در خزان خود خواندم تو یک ترانه نخواندی وگرنه می‌ماندم. از خزون رد شدم دیگه عشقم. زمستونم زمستون. زمستون‌ ِتهرون. سگ‌سوز. بی‌بارش. بی‌خواهش؟

موافقین ۱ مخالفین ۰
پارودی

به صحرا شدم، مار هَد تِیکِن اِ پیس (نخوانید ش****ده بود)

به‌هرحال عشق همیشه اینطور بوده. از کف رفتنی. نپاییدنی. مثل حباب. ترکیدنی. مثل ماهی، لیز خوردنی. مثل پرنده‌ی کوچک خوشبختی. بعضی به‌خاطر سفت چسبیدنش از دستش دادن، بعضی به‌خاطر سفت‌نگرفتنش. مثل جنت موعود. مثل سیب سرخ حوا. بعضی به‌خاطر زیادی خواستنش از دستش دادن، بعضی دیگه به‌خاطر انکارش. بعضی به‌خاطر اصرار بهش، بعضی به‌خاطر ادعای بی‌نیازی بهش.

موافقین ۴ مخالفین ۰
پارودی

بخاطر سوراخ قایق

تنها چیزی که قدرتش از خشم بیشتره، تقصیره. خشم که خاموش‌ نشد یا راهی برای بروز‌ نیافت، دست به کار خلق بازی‌هایی‌، یا روابطی‌، یا دیدگاه‌هایی میشه، که فرصتِ کم‌گذاشتن، و چپاول،‌ و خرد کردن رو‌ فراهم کنه. و‌ با ارتکاب اون‌ها نه فقط خشم تسکین پیدا کنه، که شرم و تقصیر به معادله اضافه بشه. این تنها راه برقراری تعادل در موازنه‌‌‌‌ایه که کفه‌ی خشم مردمونش سنگینه. اما بخش شگفت‌افزای داستان اینه که تمام این بازی‌ها یک دور باطل نامرئیه. که ماحصلی جز خرابی بیشتر و عمیق‌تر نداره.

موافقین ۳ مخالفین ۰
پارودی